رمان عشق صوری Archives - صفحه 8 از 19 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان عشق صوری

رمان عشق صوری پارت 167

  پتورو سفت گرفت و سرش رو از زیرش بیرون نیاورد. من از خنده ریسه میرفتم و اون که اصلا دلش نمیخواست بقول و گفته ی خودش کارش به مراحل شق القمر رسیدن یه یه چیزی تو همون مایه ها برسه همچنان درحال مقاومت کردن دربرابر منی بود که خس شیطنتم حسابی گل کرده بود. رو پاهاش نشستم و سعی

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 166

  خیلی سریع جواب داد: -معلوم که اینطور نیست… کاملا مطمئن گفتم: -ولی من فکر میکنم همینطوره.از اینجا بودنمم راضی نیستی. باشه…شب بخیر! خواستم بچرخم و به سمت اون یکی اتاق برم که دستم رو گرفت و با نگه داشتنم گفت: -شیوااااا…این مزخرفات چیه میگی!؟ شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: -اصلا هم مزخرف نیستن. جز این چی میتونه

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 165

  از سیگارش کام عمیق گرفت و آهشته جواب داد: -همین که باهش کافیه! همین که وجود داشته باشه! درحالی که انگشتای دستش رو سفت نگه داشته بودم سرمو به سمتش چرخوندم و نیم رخش رو تماشا کردم. اون با اندوه و به روش خودش نبود مادر رو تو زندگیش بیان میکرد. انگار دلش میخواست مادرش زنده باشه حتی اگه

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 164

  هوووف! من از هفت صبح تا الان تنها بودم. البته…منهای لحظات کمی که مونا کنارم بود. از رو دسته کاناپه اومد پایین و پرسید: -تمام مدت تنها بودی!؟ موهام رو پشت گوشم جمع کردمو جواب دادم: -نه! مونا پیشم بود ولی خیلی وقت پیش رفت… مکث کردم.مظلوم نگاهش کردم و با کنج لبهایی که آویزون شده بود ادامه دادم:

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 163

  با شکمهای پُری که دیگه جای دریافت یه لیوان آب رو هم نداشتن، لش کرده بودیم رو کاناپه های راحتی و زل زده بودیم به سقف. حس میکردم حتی دیگه نمیتونم خودمو تکون بدم اونقدر که سرگرم حرف زدن شدم و تا تونستم لونبوندم! مونا که بدتر از من به اندازه ی یه گاو نر غذا تو خندق بلاش

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 162

  بالاش یه کاغذ رنگی چسبیده بود و روش نوشته بود: “اگه من ناهار نبودم ، زنگ بزن برات غذا بیارن. شماره رو برات یادداشت میکنم” کف دستهامو بهمدیگه مالیدم و آهسته زمزمه کردم: “خب…چی حال میده که واسه ناهار بخورم ؟” قبل از اینکه با خودم به نتیحه ای برسم صدای ضربه به در و فشار مداوم زنگ به

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 161

  دستمو پایین گرفتم و پتورو تا روی صورتم بالا کشیدم و از همون زیر گفتم: -یادم نمیره هر وقت اومدم اینجا صبحش ولم کردی و رفتی…. در حالی که همچنان رو به روی آینه بود پرسید: -پس کار درست چیه؟ نرم سر کار و اینجا بمونم. . نق زنان گفتم: -آره باید پیش من بمونی…تا هر وقت که بودم.

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 160

  وقتی اینو گفت سگرمه هام رفت توی هم و خستگی هم از یادم رفت چون جاش رو به خشم داد. دلم نمیخواست اصلا در مورد مادرم حرف بزنه. من دنبال آرامش بودم.دنبال یه جای راحت اما اون با پیش کشیدن حرف مادرم هی این آرامش و آسایش رو از من سلب میکرد. حتی آرامش نسبی ای که کنار خودش

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 159

  وقتی نرمی لبهاش رو پوستم نشست به کل دغدغه هام یادم رفت… انگار که نه انگار تا الان در حال گله گذاری و شکایت بودم. آخه شهرام و این محبتهای بالیوودی!؟ حقیقتا تحت تاثیر قرار گرفتم. اونقدر که دلم خواست بپرم بغلش و ماچ بارونش کنم. لبخند گَل و گشادی زدم و با قورت دادن آب دهنم گفتم: -از

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 158

  آهی کشیدم و جواب دادم: -مامان و بابا بخاطر بدهی هاشون قبول کرده بودن شیدا با پسر معتمد ازدواج کنه…با فرهاد… یه عوضی که لنگه اش نیست و مزخرف تر از خودش، خود بی شرفش.. شیدا خیلی گناه داره. حقش نبود این بلا سرش بیاد. اونم یه انسانه.باید با کسی ازدواج میکرد که دوستش داره نه فرهاد… دستشو نوازشوار

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 157

  امیدوار بودم مثل همیشه بگه پایه اس اما پیش بینیم درست نبود. همچنان برای اینکه صداش وسط اون ولوله واضح و رسا به گوش من برسه، بلند بلند جواب داد: “نه نمیتونم…مهمون داریم و امشب کلا گیرم بمونه واسه یه روز دیگه” من روی اینکه شب رو کنار اون باشم حساب باز کرده بودم ولی الان با این حرفش

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 156

  *شیوا* در رو با عصبانیت کنار زدم و رفتم داخل. با اینکه خودمم یه چیزایی در مورد شیدا حدس زده بودم اما هیچوقت فکر نمیکردم مامان نسبت بهش تا به این حد بی رحم رفتار کرده باشه. که در عوض بِدهی هاشون اونو داده باشه به یه آدم نفرت انگیز. به یه موجود چندش… دلم براش میسوخت.دلم بدای بغضهایی

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 155

  دستهاش رو از هم وا کرد و بازهم خودخواهانه گفت: -در هر صورت ما مجبور بودیم….برای تو که بد نشد! شدی زن پسر معتمد. خانواده ای که رو پول راه میرن! با تاسف پرسیدم: -چرا خوشبختی رو تو پول میبینی؟ هاااان ؟ خوشبختی یعنی دل خوش…من دل خوش ندارم. من حبسم تو خونه… من مثل یه موجود بدبخت و

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 154

  خم شد و بطری آب معدنی رو با عصبانیت گذاشت رو میز و گفت: -در رفتنی در کار نبود.سوالت جواب نداشت. حاصل تخیلات خودته! با عصیانیت گفتم: -میدونی که نیست…آره. شما از خدات بود که منو به اون فرهاد آشغال بدی تا از شرم خلاص بشی. به دختر کمتر زندگی بهتر…. اما قبل از همه ی اینها پای اجبار

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 153

  باهمدیگه وارد خونه شدیم. حیاط اینجا چنان با صفا و چنان زیبا بود که هر چشمی رو به سمت خودش میکشوند و من باید همین لحظه اعتراف میکردم، ازدواج مستانه تنها یه ویژگی خوب داشت و اون هم این بود که شیوا حالا یه جای نسبتا امن داشت! به زندگی نسبتا مرفه. توی یه خونه ی امن با تیم

ادامه مطلب ...