رمان مانلی

رمان مانلی پارت 93 4.3 (138)

16 دیدگاه
      در خانه را باز کردم. _بیاید بریم تو حرف بزنیم. می‌ترسم یه‌هو مثل جن بو داده سر و کله‌ش پیدا بشه. من هنوز نفسم در نیومده!   همین که وارد خانه شدیم داریوش با کنجکاوی نگاهمان کرد. _بگید ببینم چیشده؟   شانه‌ای بالا انداختم. _والله اگه خودم…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 92 4.5 (147)

8 دیدگاه
      نامی سری برایش تکان داد. _ممنون… رزومه‌ت رو تحویل منابع انسانی دادی؟   سیما که از خودش مطمئن بود سریع گفت: _آره یه کپی هم برای تو آوردم تا خودت بررسی و تاییدم کنی!   ابروهایش کمی به‌هم نزدیک شد.   پوشه را از دستش گرفت و…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 91 4.4 (115)

6 دیدگاه
      چشم‌هایش گرد شد و به‌سمتم خیز برداشت تا حمله کند که داریوش با خنده یقه‌اش را از پشت کشید. _ولش کن بچه دستشه.   باربد شاکی گفت: ببین بهم چی می‌گه! حالا اگه من این حرف رو می‌زدم پوستم رو می‌کندی که بچه نشسته رعایت کن!  …
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 90 4.5 (99)

4 دیدگاه
          باربد کمی سرش را جلوتر آورد. _من گفتم نخود تو دهن عمه خیس نمی‌خوره‌ها…   پوفی کشیدم و سرم را به اطراف چرخاندم. _فرشته بچه‌م رو کجا برده یه ساعته سر به نیست کرده؟   نیشخندی زد و عقب کشید. _به بهونه چرخوندن فرهاد رفت…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 89 4.4 (131)

23 دیدگاه
      باربد نگاهی به بقیه که تک و توک به ما خیره شده بودند انداخت و دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد. _فرشته بردتش بیرون هوا بخوره نترس فریا… الان می‌ریم خونه فقط آروم باش باشه؟   به‌سختی سرم را تکان دادم و با بی‌حالی به مبل تکیه…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 88 4.5 (126)

11 دیدگاه
      با شنیدن حرف خاتون حس بدی در وجودش پیچید.   ناخودآگاه به‌سوی سالن به راه افتاد و نگاهی به مهسا و عارف که عصبی و ناراحت روی مبل نشسته بودند و نریمانی که با‌بی‌قراری قدم می‌زد انداخت. _سلام!   برای لحظه‌ای همه خشکشان زد و رنگ از…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 87 4.5 (73)

2 دیدگاه
    * * * دامن لباس عروسی که به سلیقه‌ی خودم نبود و نمی‌دانم در این مدت کم چگونه فراهم کرده بودند را مرتب کردم و با چشم‌هایی بسته نفس سنگینی کشیدم.   به این فکر می‌کردم بعد از امروز قرار است چطور زندگی کنم و چه‌گونه سرم را…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 86 4.5 (129)

15 دیدگاه
      باربد کنار در انبار در خودش جمع شده بود و باریکه‌ی غلیظی از خون از میان موهایش جاری بود و کل صورتش را به رنگ قرمز در آورده بود!   یک چشمش به‌حدی کبود و ورم کرده بود که خیال می‌کردم کور شده باشد و دیگر قادر…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 85 4.4 (108)

7 دیدگاه
      نگاهی به اخم‌هایش انداختم. _شاید به همون دلیل که تو سعی داشتی یه‌چیز مهم رو از من پنهون کنی!   بازوهایم را بین دستانش فشرد. _چیز مهمی نبود!   سرم را بالا گرفتم. _اگه نبود پس چرا پنهونش کردی؟   لب‌هایش را به‌‌هم فشرد و کلافه نگاهم…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 84 4.5 (122)

8 دیدگاه
      صورتش رنگی از ماتم زدگی گرفت و آهی کشید. _شکایت که نه نکرده. مدرکش کجا بود آخه؟ وسط بیابون تک و تنها خفتش کرده نه شاهد داره نه دوربینی اطراف بوده. ولی خب خودش می‌دونه هرکی بوده از طرف من بوده.   با نگرانی نگاهش کردم. _با…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 83 4.4 (103)

6 دیدگاه
      همین که مهلت حرف زدن یافتم ذوب شده در پوست تنش غر زدم: _من هنوز با این حس و حال آشنا نیستم نامی… نمی‌فهممش کاش اجازه بدی درکش کنم!   خندید و قدمی به عقب برداشت.   انگار که مراقب پیشروی دست‌هایش بود! _فهمیدن چیزی یعنی توضیح…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 82 4.3 (118)

3 دیدگاه
      سری برایم تکان داد. _آره فکر کنم وحید باهاش سلام و علیک داشت ولی امروز نیومده دانشگاه باید بهش زنگ بزنی!   تشکری کردم و همان‌طور که گوشی را در دست داشتم به‌سمت محوطه‌ی دانشگاه به راه افتادم.   مشغول پیدا کردن شماره‌ی وحید بودم که صدای…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 81 4.5 (104)

3 دیدگاه
      مرموز خندید و چشم‌های جمع شده‌اش را به صورت سرخم دوخت. _بوی خاک و گِل می‌دی… می‌دونستی این بو حس زندگی رو توی وجودم زنده می‌کنه؟ درست همون‌کاری که تو با من می‌کنی!   هنوز در گیر و دار هضم اولین و سخت‌ترین بوسه‌ی زندگی‌ام بودم.  …
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 80 4.5 (104)

5 دیدگاه
      نامی با صورتی متفکر درحالیکه دکمه‌ی بلوزش را تا یقه باز کرده و آستین‌هایش را بالا زده بود به سمتمان آمد و روی مبل نشست. _دارید چیکار می‌کنید؟   نریمان اشاره‌ای به من زد. _فریا خیلی نگران بود آوردمش پایین فیلم ببینه یه‌کمی حواسش پرت بشه… ببینم…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 79 4.4 (103)

6 دیدگاه
طوری بهنظر میرسید که انگار مهمترین کار در دنیا ایمن نگه داشتن من بود و در کمال ناباوری در این کار شکست خورد بود! قبل از جمع شدم لبخندم ناگهان در عمارت محکم به صدا در آمد و عمو عارف با چهرهای عصبانی و برافروخته وارد سالن شد. با دیدنش…