رمان مانلی پارت 82

4.3
(121)

 

 

 

سری برایم تکان داد.

_آره فکر کنم وحید باهاش سلام و علیک داشت ولی امروز نیومده دانشگاه باید بهش زنگ بزنی!

 

تشکری کردم و همان‌طور که گوشی را در دست داشتم به‌سمت محوطه‌ی دانشگاه به راه افتادم.

 

مشغول پیدا کردن شماره‌ی وحید بودم که صدای قدم‌هایی باعث شد به عقب برگردم.

 

با دیدن داریوش که مستقیم به سمتم می‌آمد چشم‌هایم گرد شد.

_داریو… استاد شما اینجا چیکار می‌کنی؟

 

در صورت مردانه‌ و جذابش کلافگی موج می‌زد.

 

چشمان تیره‌اش را به صورتم دوخت.

_خبری از باربد نشد؟ زنداییت چی می‌گفت؟

 

لب‌هایم را به‌هم فشردم و سری تکان دادم.

_زندایی گفت باربد از دیشب نرفته خونه و خبری ازش نیست!

 

ناگهان صورتش سرخ شد و فکش را به‌هم فشرد.

_ایده‌ای نداری الان کجاست؟

 

نگاه پرترسی به صورت جدی و عبوسش انداختم.

_با یکی از دوست‌هاش به‌نام شهروز رفته بود بیرون. من شماره‌ش ندارم می‌خواستم زنگ بزنم از وحید بگیرم!

 

بی‌توجه به دانشجوهایی که تک و توک از کنارمان می‌گذشتن و با تعجب نگاهمان می‌کردند سری بالا انداخت.

_سریع زنگ بزن بهش بذار روی بلندگو!

 

لبم را گاز گرفتم و با ناراحتی شماره‌ی وحید را گرفتم.

 

بعد از خوردن چند بوق صدای ضعیف و خوابالودش در گوشم پیچید.

_بله؟

 

نگاهی به صورت گرفته‌ی داریوش انداختم.

_سلام وحید… فریام می‌تونی شماره‌ی شهروز رو واسه‌م بفرستی؟

 

ناگهان صدایش هشیار شد.

_چی؟ تو شماره‌ی اون حرومزاده رو واسه چی می‌خوای؟

 

جا خورده جواب دادم:

_باربد دیشب با اون رفته بود بیرون و هنوز نیومده خونه می‌خواستم زنگ بزنم بهش تا…

 

_باربد پیش منه نه اون مرتیکه لاشی!

 

نگاه بهت زده‌ی من و داریوش همزمان به‌هم گره خورد.

_چی؟ باربد پیش تو چیکار می‌کنه وحید؟

اتفاقی افتاده؟

 

پوفی کشید و عصبی گفت: دیشب با وضعیت بدی اومد دم خونه‌م گفت می‌خواد اینجا بمونه… هرچی اصرار کردم نگفت چیشده ولی خودم یه چیزایی حدس می‌زنم… آخ من دستم به اون بی‌شرف برسه یه جوری به فاکش میدم…

 

_آدرس خونه‌ت رو بده وحید!

با شنیدن صدای خشدار و عصبی داریوش جا خورده نگاهش کردم.

 

وحید متعجب پرسید:

_این صدای کی بود فریا؟

 

داریوش گوشی را از دستم کشید و گرفته و بی‌قرار جواب داد: استاد شوکتی هستم… همین الان آدرس خونه‌ت رو بفرست وحید!

 

وحید ترسیده و حیران جواب داد: چشم استاد!

 

داریوش گوشی را به دستم سپرد و اشاره‌ای زد.

_تو جلوتر برو تو پارکینگ منتظر بمون من الان میام.

 

#پست_170

 

 

از این که در این موقعیت هم انقدر باملاحضه و سنجیده رفتار می‌کرد کمی تعجب کردم.

 

گوشی را در کیفم انداختم و با نگرانی به سوی پارکینگ به راه افتادم.

 

در همین حین قبل از رسیدن داریوش با زندایی تماس گرفتم و او را از حال باربد باخبر کردم و خیالش را از سالم بودنش راحت کردم.

 

هرچند نتوانستم تمام واقعیت را بگویم!

 

بالاخره بعد از چنددقیقه داریوش با قدم‌هایی بلند به سمت ماشین آمد و اشاره زد سوار شوم.

 

نگاهی به اطراف انداختم و سریع روی صندلی نشستم.

_شهروز کیه؟ هر اطلاعاتی ازش داری بگو!

 

لبم را تر کردم و با استرس دست‌هایم را درهم کشیدم.

 

کم نگران حال باربد بودم داریوش هم از من بازجویی می‌کرد.

_یکی از دوست‌های مشترک باربد و وحیده!

راستش من هیچوقت حس خوبی بهش نداشتم خیلی اهل مهمونی و مواد بود می‌دونی…

 

کمی مکث کردم و به‌آرامی گفتم: دایی خسرو هیچوقت اجازه نمی‌داد باربد تنها از خونه بیرون بره حتی هنوزم که هنوزه بهش گیر میده. سال اولی که باربد با شهروز آشنا شد هرشب با هم مشغول خوش‌گذرونی و مهمونی گرفتن بودن!

 

آهی کشیدم و ادامه دادم: توی یکی از همین مهمونی‌ها که باربد مست بود خودش رو لو داد!

 

داریوش سوالی نگاهم کرد.

_چیو لو داد؟

 

خجالت‌زده جواب دادم:

_این که همجنس‌گراست!

 

صورتش جوری درهم شد که لحظه‌ای از حرفی که به زبان آوردم پیشمان شدم.

_از اون موقع من همه‌ش فکر می‌کردم طرز نگاه و رفتار شهروز با باربد عوض شده چندباری هم بهش تذکر دادم!

 

زیرچشمی به صورت سرد و ناراحتش نگاه کردم.

_راستش باربد ارتباطش رو باهاش کم‌تر کرد ولی هنوز کم و بیش با هم در تماس بودن… تا دیشب که یه‌هو بعد از چندوقت با هم زدن بیرون و بعد از اون نمی‌دونم چه اتفاقی بینشون افتاد.

 

داریوش دستی به صورتش کشید و سر تکان داد.

_وای به حالش اگه یه تار مو از باربد کم شده باشه!

 

کمی در خودم جمع شدم و نفس آرامی کشیدم.

 

جرئت بحث کردن با این غول خشمگین را نداشتم… فقط خدا به داد باربد و شهروز برسد!

 

به‌محض رسیدن به آدرسی که وحید فرستاده بود هردو از ماشین پیاده شدیم و جلوی خانه ویلایی و لوکسی که مقابلمان بود ایستادیم.

 

تک زنگی به وحید زدم تا در را باز کند.

 

داریوش بی‌توجه به حضور من در را هل داد و با قدم‌هایی بلند به سمت ورودی خانه به راه افتاد.

 

وحید در را باز کرد و قدمی به جلو آمد.

 

صورتش هنوز کمی بهت زده به‌نظر می‌رسید.

_استاد شما…

 

داریوش از جواب دادن اجتناب کرد و با کنار زدن وحید به سرعت برای پیدا کردن باربد وارد خانه شد.

 

دستم را جلوی وحید بلند کردم.

_خیلی شرمنده‌ام وحید جان واقعا معذرت می‌خوام. می‌شه چند لحظه همین‌جا منتظر بمونی تا بفهمیم چه اتفاقی برای باربد افتاده؟

 

هاج و واج نگاهم کرد که بی‌توجه وارد خانه شدم و در را پشت سرم بستم.

 

با توجه به رفتار داریوش هیچ بعید نبود جلوی وحید عکس‌العملی نشان دهد که مناسب شرایط نباشد.

 

آنقدر نگران باربد بودم که بدون در نظر گرفتن شرایط پشت سر داریوش درون اتاق خواب دویدم ولی با دیدن وضعیت باربد همان‌جا خشک شده باقی ماندم!

 

#پست_171

 

 

گوشه‌ی لبش پاره شده بود و گونه‌اش به سرخی می‌زد.

 

چند مارک و کبودی کمرنگ هم روی گردنش باقی مانده بود!

 

داریوش که وضعیتی بهتر از من نداشت لب‌هایش چندبار باز و بسته شد و با ناباوری نالید: چه بلایی سرت اومده باربد؟

 

باربد که از حضور ما شوکه شده بود سریع از روی تخت پرید و نگاهش بین ما چرخید.

_شما اینجا چیکار می‌کنی…

 

قبل از این که بتواند حرفش را تمام کند داریوش با قدم بلندی به سمتش خیز برداشت و کالبد بی‌جان و خسته‌اش را محکم در آغوش کشید!

 

از این که به وحید اجازه‌ی ورود نداده بودم حسابی به خودم افتخار کردم!

 

ولی خودم لحظه‌ای نمی‌توانستم نگاهم را از آن دونفر بردارم!

 

داریوش لب‌هایش را با ملایمت به پیشانی باربد تکیه داد و با لحن آرامی که تلفیقی از خشم و محبت داشت گفت: آخه تو کجا بودی؟ چه بلایی سرت آوردن عزیزِ من؟

 

باربد سرش را پایین انداخت و به‌آرامی نالید:

_ببخشید!

 

داریوش کمی عقب کشید و با کف دست‌هایش گونه‌‌های سرخ باربد را قاب گرفت.

_چیو ببخشم؟ چیشده؟ حرف بزن باربد!

 

نگاه مضطرب و ناآرام باربد به سمتم چرخید که باعث به خودم بیایم و قدمی به سمتش بردارم.

 

حس می‌کردم به حمایتم احتیاج دارد و برای تنها ماندن با داریوش آماده نیست.

 

دستم را روی بازویش گذاشتم و با اخم کم‌رنگی به کبودی‌هایش نگاه کردم.

_درد داری باربد؟ می‌خوای بریم بیمارستان؟

 

سرش را به دوطرف تکان و دستم را محکم بین دست‌هایش فشرد.

 

همین مطمئنم کرد دلش نمی‌خواست در این لحظه با داریوش تنها بماند.

 

نمی‌دانم از روی شرم بود یا ترس!

 

داریوش نفس تندی کشید و وادارش کرد روی تخت بنشیند.

 

هردو دوطرف باربد نشستیم و به نیم‌رخ پر تنشش چشم دوختیم.

 

می‌ترسیدم حرفی بزنم و حالش بدتر شود. برعکس من داریوش حسابی بی‌صبر بود.

_کی این بلا رو سرت آورده؟ کار اون شهروز بی‌شرفه؟

 

با آمدن اسم شهروز رنگ از رخ باربد پرید و دستی روی صورتش کشید.

_مواد زده بود نمی‌فهمید چه غلطی می‌کنه!

 

لبم را گاز گرفتم و کمرش را نوازش کردم.

_خودت رو خالی کن باربد… اینجا کسی تورو مقصر نمی‌دونه!

 

نگاهم را به داریوش دوختم تا ملایم‌تر رفتار کند.

 

لب‌هایش را به‌هم فشرد و یکی از دست‌های باربد را بین دستانش فشرد.

_حرف بزن عزیزِ من بگو اون حرومزاده چیکار کرده تا ننه‌ش رو به عزاش بشونم!

 

#پست_172

 

 

آهی کشیدم و با تاسف سرم را به دوطرف تکان دادم.

 

تا به‌حال این روی کله‌خرابِ داریوش را ندیده بودم.

_کاری نکرد… بخدا قبل از این که بتونه کاری بکنه فرار کردم!

 

_همه چیز رو از اول تعریف کن!

 

نگاهش را به پاهایش دوخت و دست‌هایش بین دست‌های داریوش مشت شد.

 

داریوش به آرامی پشت دستش را نوازش کرد.

_راستش خیلی وقت بود شهروز رو ندیده بودم بعد از یه مدت طولانی زنگ زد و گفت برنامه چیده با هم بریم مهمونی!

 

زیر چشمی نگاه پر گناهی به صورت سرد داریوش انداخت.

_من… منم گفتم میرم یه دور میزنم سریع بر می‌گردم خونه ولی وقتی رسیدم با یکی از دوست‌هاش دوره‌م کردن و حسابی تحویلم گرفتن. گفتن خیلی وقته ازم خبری نیست دلشون تنگ شده و همین یه شب رو حداقل بمونم!

 

لبش را تر کرد و به آرامی ادامه داد:

_نمی‌خواستم شب بمونم فقط یکی دوتا پیک خوردم تا خیالشون راحت بشه. اتاقی که با دوستای شهروز توش نشسته بودیم خلوت بود یهو شهروز و دو، سه نفر دیگه شروع کردن به کوکائین زدن…

 

داریوش هنوز در حالت قبل نشسته بود و چیزی از صورتش معلوم نبود ولی مشخص بود این آرامش قبل از طوفان است.

 

حتی من هم از ابهت این مرد وحشت‌زده بودم چه برسد به باربد!

_وضعیت رو که دیدم یه‌کمی ترسیدم کم کم قصد رفتن کردم. بدون این که به شهروز بگم از اتاق زدم بیرون ولی دنبالم اومد و توی راهرو گیرم انداخت!

 

داریوش چانه سفت شده‌اش را بالا گرفت و منتظر نگاهش کرد.

 

سیبک گلوی باربد بالا و پایین شد و من کمی خودم را عقب کشیدم.

_خب بقیه‌ش!

 

باربد با شنیدن حرف داریوش به خودش آمد.

_ی…یه‌هو بهم حمله کرد بخدا اصلا نفهمیدم چیشده و داره چه غلطی می‌کنه. یه‌لحظه ماتم برد تا به خودم بیام دیدم داره لباس‌هام رو توی تنم پاره می‌کنه و نصف گردنم کبوده…

 

حرف‌هایش را از شدت ترس نصف و نیمه بیان می‌کرد.

 

ولی حتی من هم منطورش را فهمیده بودم چه برسد به داریوش با آن نگاه تیزش!

_همین که شروع به مقاومت کردم با مشت زد توی صورتم و شروع به فحش دادن کرد. منم باهاش درگیر شدم و کار به دعوا و کتک‌کاری کشید تا جایی که یکی دوتا از دوست‌هاش از اتاق زدن بیرون و از هم جدامون کردن!

 

صورت داریوش لحظه به لحظه کبودتر می‌شد ولی چیزی نمی‌گفت.

 

مشخص بود با چه اراده‌ای مشغول کنترل کردن خودش است.

_سریع از مهمونی زدم بیرون ولی هم سر و وضعم داغون بود و هم گیج بودم برای همین اومدم خونه‌ی وحید تا سر و وضعم رو درست کنم و صبح برگردم.

 

#پست_173

 

 

داریوش به آرامی غرید: چرا به من زنگ نزدی؟!

 

باربد با صورتی سرخ شده سرش را پایین انداخت و دستم را بین دستانش فشرد.

_جرئت نکردم!

 

فهمیدم به حمایتم نیاز دارد.

 

داریوش با اعصابی به‌هم ریخته جواب داد:

_یعنی چی که جرئت نکردی مگه من…

 

سریع میان حرفش پریدم.

_داریوش توروخدا آروم باش می‌‌بینی که حالش خوش نیست. لطفا سرزنش کردن رو بذار برای بعد بیا اول از اینجا ببریمش. باید یه توضیح هم برای وحید جور کنیم!

 

نگاه تیزش را همچنان روی باربد نگه داشته بود.

_پاشو وسایلت رو جمع کن بریم!

 

بعد نگاهش را به من دوخت.

_شما هم بی‌زحمت یه‌جوری وحید رو دست به‌سر کن که پیگیر موضوع نشه.

 

زیر چشمی به باربد نگاه کردم که سری برایم تکان داد.

 

بعد از نوازش کردن شانه‌اش از جا بلند شدم و از اتاق بیرون زدم.

 

وحید به محض دیدنم سریع جلو دوید و به آرامی گفت: چیشده فریا استاد شوکتی اینجا چیکار می‌کنه؟

 

لبم را تر کردم و کمی مکث کردم تا بهانه‌ی خوبی به ذهنم برسید.

_راستش… استاد شوکتی یکی از آشناهای نزدیکمونه دایی من و باربد رو سپرد دستش که حسابی تو یونی هوامون رو داشته باشه برای همین وقتی دید من خیلی حالم بده گفت تا اینجا می‌رسونتم.

 

سری تکان داد و با اخم گفت: خیلی عصبانی به‌نظر می‌رسید… بگو ببینم قضیه‌ی باربد چیه؟ حالش خوبه؟ دیشب هرچی ازش پرسیدم چیزی نگفت.

 

گلویم را صاف کردم.

_وسط مهمونی با شهروز زدن به تیپ و تاپ هم کتک کاری راه انداختن.

 

نچی کرد و با ناراحتی سر تکان داد.

_شهروز رفیقم بود ولی هنوز هم میگم ازش آدم حسابی در نمیاد. نذار اون باربد احمق با این تخم سگ بگرده تهش میندازتش تو چاه.

 

سریع گفتم: خیالت راحت حواسم بهش هست… ممنون وحید شرمنده تورو هم توی زحمت انداختیم.

 

لبخندی زد و چانه‌اش را بالا گرفت.

_مشکلی نیست فقط یه چیزی فریا…

 

سوالی نگاهش کردم.

_چی؟

 

نگاهی به در ورودی انداخت و با خنده ادامه داد: اگه استاد شوکتی آشناتونه پس چرا تا حالا دوترم هردوتون رو انداخته؟

 

چپ‌چپی نگاهش کردم.

_چون ما از اون خانواده‌هاش نیستیم که از روابطمون سواستفاده کنیم. تو هم بار آخرت باشه این مسئله رو پیش می‌کشیا…شغال!

 

#پست_174

 

 

تک خنده‌ای کرد و خواست جواب بدهد که در باز شد و داریوش و باربد شانه به شانه‌ی هم از خانه بیرون زدند.

 

شرایط باربد چندان خوب به‌‌نظر نمی‌رسید و دست داریوش نزدیک به کمرش جست و خیز می‌کرد.

 

بعد از تشکر از وحید هرسه از خانه بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم.

 

جو انقدر سنگین بود که درحال خفه شدن بودم.

 

با لرزش گوشی در دستم نگاهی به صفحه انداختم.

 

با دیدن پیام لبم را گاز گرفتم و آهی کشیدم.

(کجایی آنا خانوم؟ کلاست تموم نشد؟)

 

سریع تایپ کردم:

(نیم ساعت دیگه بیا دم دانشگاه دنبالم.)

 

با شنیدن صدای داریوش حواسم از گوشی پرت شد.

_یه آدرسی شماره تلفنی چیزی از این مرتیکه شهروز بهم بده!

 

باربد نگاه وحشت‌زده‌ای به صورتش انداخت.

_می‌خوای چیکار؟

 

داریوش سری برایش بالا انداخت.

_می‌خوام یه گوشمالی اساسی بهش بدم بفهمه بی‌صاحاب نیستی!

 

آهی کشیدم و سرم را به دوطرف تکان دادم.

 

هیچوقت فکر نمی‌کردم چنین وجه‌ای از استاد شوکتی ببینم.

_نمی‌خواد داریوش الکی دردسر درست نکن شهروز آدم نرمالی نیست.

 

داریوش نچی کرد.

_آدرسش رو بده من کاریت نباشه!

 

بعد از درون آینه نگاه به من انداخت.

_کجا برسونمت فریا؟

 

لبم را تر کردم.

_بی‌زحمت منو دم همون دانشگاه پیاده کنید.

 

باربد برگشت و با اعصاب خوردی نگاهم کرد.

_دم دانشگاه چرا؟ می‌بریمت خونه دیگه.

 

نچی کردم.

_نامی گفت میاد دنبالم.

 

اخم‌هایش را درهم کشید و سر تکان داد.

 

بعد از نیم ساعت داریوش ماشین را دم دانشگاه پارک کرد و گفت: لطفا اگه مادر باربد بهت زنگ زد بگو حالش خوبه و شب میاد خونه.

 

نگاهم متعجب میانشان چرخید.

 

داریوش بعد از چندلحظه مکث گفت: می‌برمش خونه‌ی خودم باهاش حرف دارم.

 

با نگرانی سر تکان دادم و آخرین نگاه را به چهره‌ی مضطرب باربد انداختم.

 

از ماشین پیاده شدم و رفتنشان را نگاه کردم.

 

هیچوقت به خیالم هم نمی‌رسید رابطه‌ی این دونفر به اینجا برسد.

 

هرچند عشق جنسیت نمی‌شناسد و هر انسانی اگر شاهد آسیب دیدن به معشوقه‌‌اش باشد همین‌قدر به جنون می‌رسد!

 

#پست_175

 

 

روی صندلی ایستگاهی که جلوی دانشگاه بود نشستم و سرم را بین دستانم گرفتم.

 

نگران باربد بودم چون دست‌های لرزان و رنگ پریده‌اش را به چشم دیده بودم و می‌دانستم خیلی از اتفاقات را فاکتور گرفته تا داریوش را آرام کند.

 

لحظه شماری می‌کردم تا زودتر به خانه برسم و بتوانیم راحت با هم حرف بزنیم ولی قولی که به نامی داده بودم دست و پایم را بسته بود.

 

تقریبا ده دقیقه‌ای منتظر ماندم تا بالاخره سر و کله‌ی نامی پیدا شد.

 

جلوی ایستگاه که ترمز زد سریع روی صندلی نشستم.

_خیلی معطل شدی؟

 

نگاهی به سر و وضع اتو کشیده‌ی او و لباس‌های شلخته و گشاد خودم انداختم و سر تکان دادم.

_حدود ده دقیقه…

 

اخم کمرنگی روی صورتش نشست.

_می‌موندی توی کلاس تا بیام… خسته به‌نظر می‌رسی!

 

دستی به صورتم کشیدم و چیزی نگفتم.

 

سرم را به صندلی تکیه دادم و چندلحظه پلک‌هایم را روی هم گذاشتم تا سردرد خفیفی که گریبان گیرم شده بود آرام شود.

_اتفاقی افتاده فریا؟ چرا رنگت پریده؟

 

زیر چشمی نگاهش کردم.

_خوبم چیزی نیست فقط یه‌کمی سرم درد می‌کنه.

 

نچی کرد.

_معدت خالیه؟

 

اوهومی گفتم و به نیم‌رخش خیره شدم.

 

چشم‌های روشن و نگرانش را به صورتم دوخت.

_پس بذار اول واسه‌ت غذا بخرم بعد قرص بخور!

 

در سکوت به چهره‌ی جذابش خیره شدم.

 

لب‌های مردانه‌اش به هم فشرده شده بود و ابروهای بلندش درهم پیچیده بود.

 

ته ریش روی صورتش حسابی پخته نشانش می‌داد و مدل موهایش معمولی و کوتاه بود.

 

این مرد چطور توانسته بود انقدر راحت خودش را زیر پوستم جا کند و قلبم را دستکاری کند؟

_به چی اون‌جوری زل زدی؟ می‌خوای همین روز اولی جفتمون رو به کشتن بدی؟

 

مثل دفعات قبل خجالت نکشیدم و با خستگی به نگاه خیره‌ام ادامه دادم.

_کسی بهت زل بزنه نمی‌تونی رانندگی کنی؟

 

_تو که بهم زل می‌زنی نفسم سخت می‌کشم چه برسه به رانندگی!

بالاخره لبخندی روی لب‌هایم نشست.

 

خنده‌ام را که دید دستش را جلو کشید و موهای بازم را به شدت به‌هم ریخت.

_آها بخند ببینم دختره‌ی زشت!

از وقتی سوار ماشین شدی با اخم‌هات حالم رو گرفتی!

 

لب برچیدم و چپی‌چپی نگاهش کردم.

_نکن موهام را خراب کردی!

 

خندید و کمی موهایم را به چنگ کشید.

_مال خودمی خب؟ مال خودم!

 

به‌سختی خودم را از زیر دست‌های پرقدرتش کنار کشیدم و غر زدم: این چه علاقه‌ایه تو به این موهای شلخته و درهم من داری!

 

#پست_176

 

 

بالاخره دستش را عقب کشید و با برقی که در چشمانش می‌درخشید جواب داد:

_شاعر می‌گه دور من و موهای تو نیزار کشیدن نای من و موهای تو بر دار کشیدن!

می‌دونی چند سال تو حسرت فرو کردن انگشت‌هام تو این لوله کفتر بودم؟

 

جیغی کشیدم و با مشت به بازویش کوبیدم.

_ ببین مردم چه‌جوری ناز عشقشون رو می‌کشن اون وقت چی گیر من اومده!

 

دستم را بین دستانش گرفت و با لطافت چهار بار با انگشت اشاره روی پشت دستم ضرب گرفت.

_دوست داری چه‌جوری صدات کنم؟

بهت بگم معشوقی، محبوبی، چشمه‌ی حیاتی؟

 

سرم را پایین انداخته و با خجالت غر زدم:

_نه همون صدام کن لونه کفتر!

 

تک خنده‌ای کرد و در سکوت به نوازش دست‌هایم ادامه داد.

 

بالاخره بعد از نیم ساعت جلوی رستورانی پارک کرد.

_بریم داخل؟

 

سرم را به صندلی تکیه دادم و با خستگی نالیدم: نمی‌شه بریم خونه بخوریم؟

 

چشم‌هایش برق زد.

_اگه تو بخوای!

 

چانه‌ای را کمی بالا گرفت.

_خب چی می‌خوری مالِ خودم؟

 

چشم‌هایم را برایش گرد کردم.

_وای نامی توروخدا اینجوری صدام نکن.

 

چشم‌هایش را کمی ریز کرد.

_چی؟ الان خجالت کشیدی؟

 

چپ‌چپی نگاهش کردم.

_فکر نمی‌کردم حتی تلفظ این واژه رو هم بلد باشی معلومه که خجالت می‌کشم مرتیکه!

 

صورتش از خنده سرخ شد و لپ‌هایم را محکم بین دو انگشت اشاره و وسطش فشار داد.

_بچه پررو نگفتی چی می‌خوری؟

 

رو برگرداندم.

_کباب می‌خورم!

 

سری تکان داد و سریع از ماشین پیاده شد.

 

با رفتنش جرئت کردم گوشی را از جیبم بیرون بکشم و برای باربد پیامی بفرستم.

(حالت خوبه باربد؟)

 

کمی بعد جوابم را داد.

(خوبم. شب زود بیا خونه بهت نیاز دارم فری.)

 

با ناراحتی صفحه‌ی گوشی را لمس کردم.

 

پسرک معصومم، چرا باید به‌خاطر گرایشش همیشه مورد آزار و اذیت و سواستفاده قرار می‌گرفت؟

(باشه زود میام. مواظب خودت باش.)

 

گوشی را در کیفم انداختم و آهی کشیدم.

 

من همیشه حتی بیشتر از خودم نگران باربد و روابطش بودم و نمی‌دانستم قرار است بعد از این چه اتفاقی برایشان بیفتد.

 

دوباره حالم گرفته شد و پلک‌هایم را به‌هم فشردم.

 

بالاخره بعد از چند دقیقه نامی با غذاهای در دستش روی صندلی نشست و ماشین را به راه انداخت.

 

#پست_177

 

 

نگاهی به نیم‌رخ آرامش انداختم و صدایش زدم.

_نامی؟

 

به سمتم چرخید و پلک زد.

_جانِ نامی؟

 

با آستین لباسش بازی کردم.

_اگه کسی اذیتم کنه چیکار می‌کنی؟

 

صورتش جدی شد و جواب داد:

_مطمئن می‌شم زنده از زیر دست و پات بیرون بیاد.

 

لب‌هایم از هم باز ماند و شاکی صدایش زدم.

_نامی!

 

نگاهش ملایم شد.

_چیه خب نمی‌خوام هرهفته پشت میله‌های زندون واسه کسب ملاقات شرعی بدو بدو کنم!

 

ایندفعه هم از حرص و هم از شرم دهانم بسته شد.

 

این مرد واقعا بی‌حیا بود!

 

بعد از چند لحظه سکوت به‌حرف آمد.

 

این‌بار لحنش جدی‌تر از قبل بود.

_کسی اذیتت کرده آنا کوچولو؟

 

زیرچشمی نگاهش کردم.

_کسی هم اذیتم کنه خودم از پسش بر میام. نیاز نیست نگران باشی نامی خان.

 

لبخندی زد.

_اگه مشکلی داشتی روی من حساب کن باشه؟ همیشه واسه‌ت آماده‌ام!

 

سری تکان دادم و پرسیدم: راستی نامی الان دیگه سرکار نمیری؟ قراره از این به بعد چیکار کنی؟

 

نگاهی به بیرون انداخت.

_چرا؟ می‌ترسی جیب شوهرت خالی شه؟

اگه بیکار شم زنم نمی‌شی؟

 

شانه‌ای بالا انداختم.

کم‌کم داشتم به حرف‌هایش عادت می‌کردم.

_نه نمایشگاه می‌زنم باهاش خرج دوتامون رو در میارم!

 

صورتش درخشید و چشم‌هایش را ریز کرد.

_گذاشتی شیرین زبونی‌هات رو جایی که قراره با هم تنها شیم خالی کنی؟

 

اخمی به صورتش کردم.

_دست بهم بزنی به مامانم می‌گم!

 

تعداد خنده‌های امروزش از دستم در رفته بود.

 

در باورم نمی‌گنجید کسی برای داشتن من اینچنین ذوق کند.

 

قلبم مدام مانند ترن متحرکی بالا و پایین می‌شد و فرو می‌ریخت!

 

من به علاقه‌ای که این مرد به من داشت علاقه داشتم!

_چی می‌خوای به مامانت بگی آنا کوچولو؟

 

پشت چشمی نازک کردم و به بیرون چشم دوختم.

 

تا زمانی که برسیم انقدر اذیتم کرد که دلم می‌خواست از دستش به‌جایی فرار کنم.

باز هم تکرار می‌کنم این مرد واقعا بی‌حیا بود!

 

در را با کلید باز کرد و هردو وارد شدیم.

 

همین که در را بست غذاها را روی زمین رها کرد نا‌گهان محکم مرا در آغوشش کشید.

 

#پست_178

 

 

برای لحظه‌ای قلبم فروریخت و صدای استخوان‌هایم بلند شد.

 

آغوش عضلانی و گرمش به‌حدی حس خوب و آشنایی داشت که ناخودآگاه سرم را روی سینه‌اش فشردم و لباسش را به چنگ کشیدم تا بیشتر حسش کنم!

 

صورتش را میان موهایم فرو برد و نفس عمیقی کشید.

_آخیش… بوی زندگی میده!

می‌دونی، آدم‌ها با رویاهاشون زندگی می‌کنن من با تو…

 

از ابراز عشق صریحش شرمگین بودم و در عجب بودم که چه‌طور این همه وقت این حجم از خیال خوش را در قلبش پنهان داشته و مدام به رخم نمی‌کشید!

 

وقتی به هفته‌های گذشته فکر می‌کردم به این پی می‌بردم که چه صادقانه و آرام محبت می‌کرد حتی اگر در ذهنم هیولا بود.

 

شاید او همان مرد مقدّر شده‌ای بود که سوار بر اسب سپید آرزوها به‌دنبالم آمده بود!

_آنا؟ از وقتی که به‌دنیا اومدی من به تو زنجیر شدم. درکی از آزادی ندارم و اگه آزادی اینه که باید از بند تو رها بشم نمی‌خوامش!

چیزی که تا ابد منو سرپا نگه می‌داره پایبندِ تو بودنه!

 

آب دهانم را به‌سختی قورت دادم و آرام گفتم: کی بهت گفته که می‌تونی از بند من رها بشی؟

 

با لرزی در قلبم خندیدم و ادامه دادم: یادت رفته؟ تو میون موهای فرفری من اسیر شدی و سر خوردن و افتادنت تقریبا غیرممکنه!

 

خندید و با چشم‌هایی که در آن ستاره‌ای چشمک زن فخر می‌فروخت نگاهم کرد.

_می‌تونم ببوسمت؟

 

ابروهایم بالا پرید.

_دفعه اولی که بوسیدی خبری از اجازه نبود.

 

نیشخندی زد.

_اون موقع آتیش به‌اختیار بودم…

 

چانه‌اش را بالا گرفت.

_می‌دونی، برای ثابت کردن خودم!

 

سرم را کج کردم و طلبکارانه نگاهش کردم.

_چرا سعی نمی‌کنی دوباره خودت رو ثابت کنی؟

 

مثل خودش چانه‌ام را بالا گرفتم.

_من آدم شکاکی هستم. نیاز دارم هرروز بهم ثابت کنی که دوسم…

 

قبل از تمام شدن حرفم لب‌های داغ و حریصش محکم لب‌هایم را درهم فشرد.

 

این مرد میان بالا و پایین شدن بوسه‌هایش با ملایمت آشنایی نداشت…

 

انگار که میان بوسه رویاهایش را می‌بافت، یک‌بار از زیر و یک‌بار از رو…!

 

بوسه‌اش شدت گرفت و دست‌هایش موهایم را مانند کلافی به‌هم پیچید!

 

هومی کشیدم و شاکی سعی کردم خودم را از او جدا کنم که اجازه نداد و تا وقتی نفس‌هایم یکی در میان شود بوسه‌اش را ادامه داد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 121

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230128 233728 3512

دانلود رمان سمفونی مردگان 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           سمفونی مردگان عنوان رمانی است از عباس معروفی.هفته نامه دی ولت سوئیس نوشت: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است»به نوشته برخی منتقدان این اثر شباهت‌هایی با اثر ویلیام فاکنر یعنی خشم و هیاهو دارد.همچنین میلاد…
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4.1 (12)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۷ ۱۱۰۱۰۵۸۶۴

دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۰۰۲۸۰۵۰۲۰

دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۶۳۴۶۰۶

دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت…
IMG 20230123 230208 386

دانلود رمان آبان سرد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۲۲۰۷۴۴

دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و …
InShot ۲۰۲۳۰۴۱۸ ۱۰۵۰۱۵۱۹۵

دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حنا
حنا
1 ماه قبل

ارهههه

camellia
camellia
1 ماه قبل

خیییییلی,خوب و عالی بود.مرسی و ممنون و متشکر😊🤗

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

تشکر ویژه فاطمه جان👏👏😘😍💙🙏🙏🙏
عالی بود

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x