رمان هم دانشگاهی جان پارت ۹۸(آخر)
. از رفتن مائده اینا به خونشون که مطمئن شدیم همگی حرکت کردیم به سمت خونه هامون مبینا هم رفت بچها رو برسونه.. نمیدونم چرا بابا چیزی نمیگفت بخاطر اینکه کنار آریا نشستم.. دست داغ آریا که روی دستم قرار می گرفت امونمو می برید دستای پهن و مردونه اش انقدری داغ بودن که داغی به کل وجودم