.
با صدای بدی افتادم روی زمین ولی اینا هیچکدوم برام مهم نبود..
یکی از پرستارا زیر شونمو گرفت و کشوندم به سمت در،نمیخواستم برم..نمیخواستم از پیشش برم.
داد زدم
_ ولم کنیییییننن..چی از جونم میخوایییین؟؟؟؟
دست و پا زدم
_اون الان به من احتیاج داره..
رو کردم به سمت اریا با ضرب میپرید بالا می پرید پایین دلم آتیش گرفت
_ کجا داری میری ناااامررررد؟ هاااا؟؟ کجا داری میریییی
تو مگه بخاطر من اینجا نیفتادی هااااا؟
لامصب من الان که اینجام…کجا داری میری؟
بیدار شوووو آریاااااا..بیدارشو الان وقت خواب نیست.
دیگه نتونستم چیزی بگم پرستاره بیرون کشیدم نذاشت بمونم..
روی زمین افتادم سرمو تو دستام گرفتم.
مگه من چقد سن دارم که اینهمه درد باید تحمل کنم؟
مگه من چه گناهی به درگاهت کردم خدا ها؟
الان میخوای آریا رو ببری پیش خودت به این فکر کردی که منم خودمو میکشم هااا؟
دکتر از اتاقش بیرون اومد دستامو از روی سرم برداشتم و پا شدم رفتم سمتش
_ چیشد آقای دکتر؟؟!
خوب شد نه؟نرفت نه؟
دستاشو توی جیب روپوشش گذاشت
+ تسلیت میگم خانوم انشالله غم اخرتون باشه..
_ چ..چی؟؟؟؟؟؟؟
روی زمین افتادم..زانو زدم
جیغ زدم
_ خدایاااااا الاااااااان چیکار کنممم منننننن؟؟؟
پا شدم از سر جام وارد اتاق آریا شدم
کنارش تختش وایسادم
_ خیلییییی نامردیییی اریاااا..خیلییییییی نامرددیییییی
کجا رفتیییی نااامرررررد هاااا؟!
غلط کردم آریاااا
غلط کردمممم تو پاشووو
بازم پرستاره اومد و دستمو گرفت و از اتاق بیرون کرد
پامو که از اتاق بیرون گذاشتم صدای زنگی بلند شد
صدای قلب آریا بود؟
_ بررررگشششت….
دوییدم سمت ایستگاه پرستاری دکترو خبر کردم
با قدم های تند خودمو رسوندم به پشت شیشه
مامان آریا انقد حالش بد شد بردنش سرم بهش وصل کردن
گریه امونمو بریده بود
دکتر از اتاق بیرون اومد
لبخندی روی لب هاش بود
+ مربضتون اصلا دوست نداره که بره
خوشبحالتون
بعدم از لبخند ملیحی از کنارم رد شد
منم خیره موندم روی ضربات قلب آریا توی مانیتور
رفتم سمت اورژانس که به مامان آریا خبر بدم
رسیدم کنارشون هم مامان چشماش خیس بود هم الهام خانوم
_ چرا گریه میکنید خانوما؟
مامان شونمو به بغل گرفت اما من سریع از بغلش بیرون اومدم
_ پاشید آریا برگشت
چشمای الهام خانوم بسته بود اما به محض شنیدن این حرفم چشماشو باز کرد و زل زد بهم
+ راست میگی دلوین؟
آریا نرفته؟
لبخندی زدم
_ نه خیر نرفته..حالا پاشید بریم پیشش
مامان گفت: مگه میذارن مادر؟
_ نه مامان جان از پشت شیشه که میشه دیدش
رفتم و یکی از پرستار ها رو صدا زدم که سرمو از دست الهام خانوم بیرون بکشه
سرمو که بیرون کشید پا شدیم و سه نفری رفتیم به سمت اریا..
بخدا تو کما رفتم و برگشتم
خیلی ناراحت کننده بود
ولی تهش بهتر بود خدا شکر که اریا برگشت وگرنه دیگه این رمان رو نمی خوندم
بچم تا لبه ی پرتگاه هم رفت 🤧🤧🤧
رمانش خیلی قشنگه
کسی میدونه اسم نویسنده چیه؟
منم عزیزم
جان؟
برا اولین بار دلم برا دلوین سوخت😔✨️
برا اولین بار دلم برا دلوین سوخت😔✨️
اخیششششش خدا کنه نمیرهه🔪🔪🔪🔪