رمان یاکان پارت 48
نگاهم بهسمت عکس بابا چرخید. میدونستم حواسش به منه. خیلی دلم میخواست بدونم اگه میدونست با تصمیمش زندگی من به این روز میافته بازهم به اون مأموریت میرفت؟ من برعکس بابا آدم صبور و بخشندهای نبودم و تنها چیزی که توی وجودم باقی مونده بود کینه و سیاهی بود. روی تخت دراز کشیدم و نگاهم رو به صفحهی گوشیم