رمان سکوت تلخ پارت 14
– حالا تو چرا دمغ شدی؟ نفس عمیقی کشید نگاه برداشت از نیم رخ مرد پیش رویش و با مکثی طولانی لب زد – کیارش نامزد سابقم بود … تک ابروی مشکی رنگ مرد بالا پرید – چرا بهم خورد؟ – تفاهم نداشتیم … هاکان به تایید سرتکان داد
– حالا تو چرا دمغ شدی؟ نفس عمیقی کشید نگاه برداشت از نیم رخ مرد پیش رویش و با مکثی طولانی لب زد – کیارش نامزد سابقم بود … تک ابروی مشکی رنگ مرد بالا پرید – چرا بهم خورد؟ – تفاهم نداشتیم … هاکان به تایید سرتکان داد
چشمانش گرد میشود از تعجب و در مقابل، لبخندِ روی لبهای هاکان عمق بیشتری میگیرد … هر چند که گفته اش بخاطر حضور نوچه میرزا رضا در کنارشان بود اما چندان دروغ هم نگفته بود. دخترک واقعا زیبا شده بود . – خیلی منتظر موندی؟ مانلی به خود آمده چشم از نگاه
– وایسا ، حرف دارم باهات … تمام وجودش پر از حرص و خشم بود سر می چرخاند سمت مرد ایستاده پشت سرش و با صدایی لرز گرفته می توپد – ولم کن.. کیارش اما کفری بود باید حرف میزد هنوز مدتی از بهم خوردن نامزدی اشان نگذشته بود
پا روی پا می اندازد ، نگاهش را به چشمان حیران مانلی میدهد و با لحنی جدی می گوید – حاجی سرطان داره.. منظور از حاجی حاج کمال بود؟ – با دکترش حرف زدم ، شرایطش طوری نیست که بتونن مانع پیشرفت بیماریش بشن مکث کوتاهی میکند – خیلی بخواد
پس از چند لحظه سکوت میان جمع حاج کمال مجلس را دست گرفت و شروع به صحبت کرد از قراری که چندین سال پیش با میرزا رضا داشتند گفت و مشکلاتی که مانع آن شد از کدورت و ناراحتی که به خاطر این مسئله شکل گرفت و حالایی که همه چیز درست شده بود
– چی شده؟ طلا دست روی بینی گذاشت – هیش …آروم تر گیج به او نگاه کرد صدا پایین آورد و لب زد – چی شده طلا جونم؟ طلا در حالی که استکان ها را روی میز چیده و دستمال داخل سینی میکشید گفت – هیچی دختر ، دو
– پاشو در و باز کن دختر سر به سمت پدربزرگش چرخاند چشمی زیر لب گفت و از روی مبل برخاست از خدایش بود که برای یک دقیقه هم که شده از این جمع خلاص شود با بیرون آمدن از پذیرایی نفسی عمیق کشید میرزا هم کارهایی میکرد یک ایل را دعوت
#پارت_هفتم دست پیش برد و تلفن همراهش را برداشت هیچ صحبتی با او نداشت اگر تا خود صبح هم زنگ میزد جواب نمیداد پس از قطع تماس، وارد لیست مخاطبین شد و شماره کیارش را مسدود کرد. باید سیم کارتش را عوض میکرد به عمو جاویدش میگفت او براش میخرید هر
#پارت_ششم یک هفته از آن روز میگذشت و در طی این مدت او حق بیرون رفتن از خانه را نداشت میرزا رضا در را به رویش قفل کرده بود و حتی خود، خوش نداشت روی او را ببیند. چه رسد به مردمی که نقل دهانشان شده بود. برهم خوردن نامزدی مانلی و کیارش کم کم
#پارت_پنجم نسترن پرسید؛از آنکه چه خبر شده است، نگفت ، توضیحی نداد! تنها تکرار کرد آنها به درد هم نمی خورند! هر چه نسترن تلاشکرد بفهمد چه اتفاقی افتاده است وا نداد. از بچه بودن کیارش گفت، از عقل نداشته اش،از آنکه ترجیحش آن است آینده اش را با چنین آدمی به نابودی نکشد…. هر
°|پارت_چهارم🪐☄️ مانلی اما برعکس گذشته با چشمانی که عاری از هر گونه احساسی بودند تماشایش کرد – باید توضیح بدم؟ – مامان گفت اومدی دنبال من … آمده بود و چقدر از این بابت خوشحال بود هر چند که پذیرش اتفاق افتاده برایش سخت و سنگین بود اما مزیت بزرگ آن شناخت اطرافیانش
#پارت_3☄️🪐 نفس در س___””ینه نداشت خشک شده بود این صدا ، صدای نسیم بود …کسی که از بچگی با هم بزرگ شده بودند نسیم تنها دختر داییش نبود رفیقش بود … خواهرش بود کسی که از علاقه اش به کیارش باخبر بود – وای نمیتونم تحمل کنم کیارش ، aی ، الان
بچه ها من این رمان رو از کانال خود نویسنده پارت نمیذارم،اگه اسمی یا هرچیزی از رمان فرق کرده مربوط به کاناله…اینو گفتم که اونایی ک اگ یموقع جایدیگ خوندن بدونن…🤷🏻♀️🧡🙏 ت««ن»««ش خ««ی««س از ع««رق بود تمام مدت سر جا ایستاده بود و حرف و طعنه های کیارش را شنیده بود – مانلی مردمک
«سلام علیکم 😂 اومدیم به یه رمان جذاب و هیجان انگیز🤭🤏 یعنی از خدا میخام که نویسنده گیر* نده بما 😜😂 یا نصفه نذاره پارت دهی رو،پیش شما بد قول نشیم! شمام بخونین خب،🥺🥲 قرارم نیس اشتراکی بشه 😌🫂 بریم برا پارت اول و هیجانی مون» نگاه مضطربش را به کیک کوچکی که