بچه ها من این رمان رو از کانال خود نویسنده پارت نمیذارم،اگه اسمی یا هرچیزی از رمان فرق کرده مربوط به کاناله…اینو گفتم که اونایی ک اگ یموقع جایدیگ خوندن بدونن…🤷🏻♀️🧡🙏
ت««ن»««ش خ««ی««س از ع««رق بود
تمام مدت سر جا ایستاده بود و حرف و طعنه های کیارش را شنیده بود
– مانلی
مردمک های خشک شده چشمانش را تکان داد
سر بالا گرفت و با صدای خفه ای زمزمه کرد
– درکت میکنم ، مشکلی با این قضیه ندارم
چشم از نگاه متعجب کیارش گرفت و گفت
– میرم لباسام رو بپوشم
به اتاق برگشت
لباس هایش را پوشید
کیفش را برداشت و دو دل نگاهی به کادویی که برای او گرفته انداخت
میان دو راهی مانده بود
اما در آخر تصمیمش را گرفت و کادو را روی میز گذاشت
از اتاق بیرون آمد
کیارش همچنان روی همان مبل نشسته بود
بی آنکه حرف دیگری بزند و از او خداحافظی کند از خانه بیرون آمد
چانه اش لرزید اما حالا وقت ترکیدن بغضش نبود
سوار ماشین شد و حرکت کرد
تمام علاقه اش به آن مرد را فراموش میکرد
* * *
دو روز از آن شب نفرت انگیز میگذشت و در تمام این مدت خود را در اتاقش ح^ب^س کرده بود
هنوز کسی از قضیه پیش آمده بین او و کیارش خبر نداشت
منتظر بود همین روزها خاله نوشینش زنگ بزند و موضوع را به گوش پدربزرگش برساند
اما هیچ خبری از آنها نبود.
دستی به روسری اش کشید و گره زیر گلویش را کمی شل کرد
به اصرار خاله نسترنش به خانه آنها امده بود
خبر از این مهمانی ترتیب داده شده نداشت وگرنه هرگز قبول نمیکرد تا به اینجا بیاید
– چیه دختر؟ پکری!
نگاه چرخاند و دستپاچه در جواب نیما گفت
– نه دایی جون خوبم
نیما خیره نگاهش کرد و با مکث ادامه داد
– مطمئن؟
لبخندی زد
سر به تایید تکان داد و برای فرار از سوال و جواب های نیما کمک به نسترن را بهانه کرد و از کنار او برخاست
به آشپزخانه رفت ، مشغول همراهی فرگل در تزئین سالاد شد که صدای زنگ آیفون در خانه پیچید
فرگل همانطور که از پشت میز بلند میشد رو به او گفت
– انگار خاله نوشین اومد
شوکه نگاهش کرد
انتظار آمدن آنها را نداشت .
آب دهانش را قورت داد ، کیارش هم همراه آنها بود؟
به دنبال فرگل از آشپزخانه بیرون رفت
صدای احوال پرسی نوشین و کمال آقا را شنید
قدم دیگری نزدیک شد
حالا تمام خانواده آنها در تیرراس نگاهش بودند
کیوان و کوروش ..
ابتدا از نبود کیارش نفس راحتی کشید اما نسیم ، دختر داییاش پرسید
– عمه جون کیارش نیومده؟
نوشین لبخند زد و همانطور که دست در دست فرگل گذاشته بود جواب داد
– چرا عزیزم ، الان میاد …
ضربان قلبش اوج گرفت
هیچ دلش نمیخواست او را ببیند ، کاش نیامده بود
با نزدیک شدن نوشین به ناچار لبخند زد و احوال پرسی کرد
گرم گرفتن نوشین و کمال آقا با او خبر از آن میداد که کیارش هنوز با آنها صحبت نکرده است
چند دقیقه که گذشت سر و کله کیارش نیز پیدا شد
کیارش در عین خونسردی مقابلش قرار گرفت
حالش را پرسد و در آخر به او اشاره کرد و خندید
– جمع کن اینارو از دورت ، شبیه گوسفند شدی
نسیم که حرف او را شنیده بود
با صدای بلند خندید
دستش کنار تنش مشت شد
اما لبخند زد
جوابی در آستین نداشت ، جز همین لبخندی که برای حفظ ظاهر بود .
روی مبل نشست و کیارش مبل جای خالی کنار او را نادیده گرفت و رویمبلی تک نفره نشست
نگاه جمع مشکوک بود
نوشین چشم و ابرو آمد و کیارش اهمیت نداد
مشغول صحبت با نسیم که نزدیکش بود شد .
احساس حقارت تمام وجودش را گرفت
کمی که گذشت به بهانه تماس باپدربزرگش از میان جمع برخاست و به اتاق رفت
تلفن همراهش را از داخل کیف برداشت
نمی دانست باید با کی تماس بگیرد
حالش خوب نبود
احساس خفگی میکرد
چند دقیقه ای را در اتاق ماند
احتیاج داشت تا دقایقی از جمع فاصله بگیرد
پس از آنکه حالش کمی بهتر شد خود را جمع و جور کرد
مقابل آینه ایستاد
کمی رژگونه به صورت رنگ پریده خود زد ، دستی
به موهای بلند فر و خرمایی رنگ خود کشید .
لبخندی به خود زد
چشم گرفت و از اتاق بیرون رفت
در جمع نشست ، سرگرم صحبت با بقیه شد
کیارش را نادیده گرفت
با دخترها گفت و خندید و در آخر برای کمک در چیدن میز شام همراه بقیه به آشپزخانه رفت
میز شام که چیده شد
نوشین به سراغش آمد
– مانلی
سر چرخاند و لب زد
– جانم؟
نوشین بامحبت نگاهش کرد و گفت
– برو کیارش رو صدا کن بیاد دخترم ، رفته پایین …گوشیشم با خودش نبرده
ناچاره مانده گوش داد
تلاش داشت با او برخوردی نداشته باشد اما حالا مجبور بود
از خانه بیرون آمد ..
دو طبقه بودن خانه نسترن را دوست نداشت
بالا و پایین شدن مدام پله ها خسته کننده بود.
کفش هایش را پوشید و به سمت راه پله ها رفت..
پله ها را یکی یکی بدون هیچ سر و صدایی پایین آمد
به پاگرد اول که رسید ایستاد
دست به زیر موهای فرش برد و آنها را با کش موی مانده به دور مچ دستش بست.
نفس عمیقی کشید و باقی پله ها را نیز پایین رفت
نگاهی به دور و بر انداخت
قدمی به سمت درب ورودی ساختمان برداشت که با شنیدن صدا از پارکینگ متعجب سر جا ایستاد
صدای خندههایی مردانه که به شدت برایش آشنا بود..
آرام و بی سر و صدا به سمت پارکینگ قدم برداشت
به کنار دیوار رسید ، دست پیش برد در را به عقب هل دهد که با شنیدن صدای n اله ای زن-_-انه سر جا میخکوب شد
– ن…ک…ن کیارش ، آخ ، دس…ت…ت..و بردار…
«این پارتم گذاشتم که با رمان آشنا شین ،
و نحوه پارت گذاری هم یک روز در میانه »
😍»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 150
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون ندا بانو خیلی رمان قشنگیه فقط یه کم پارتا رو بیشتر کن مادر 🙏
من مادر توام یا تو مادر منی ننه جان؟؟؟😂😂
من هنوزم آشنا نشدم
یک پارت دیگه هم بده 🤣😂
عالی
پس آشنایی شمارو باید با خانواده خدمت برسیم .اینطوری فایده نداره 😂😂😜
خیلی گشنگههه
مرسی ننه ندا♥️
🫂♥️🙋🏻♀️
جای حساس تموم شد🥺🥺
ندا جوون یه این چشای مظلوم بالا نگاه کن دلت میاد یک پارت دیگه نزاری🥺❤️
یک پارت دیگه هم بده برای اشنایی بیشتر دیگه اصلانده😁🍃❤️
فک کنم تا همین جا آشنا شدی 😂
ندومبه ندا هر چی خودت صلاح میدونی
خیلی قشنگه:)❤️
البته قشنگ ترم میشه اگه هر روز باشه پارتگذاری🤣😁