رمان دونی

نویسنده: Maedeh

رمان چشمانے غرق בر عسل پارت هفتم

بی بی:مسافرا هم رسیدن…. بعدم رو کرد بهم گفت بی بی:وای جانان برو مادر برو لباساتو عوض کن قشنگم گوشه لبمو به دندون گرفتم …و چشمی گفتم و سمت اتاق رفتم سریع لباسامو با یک تونیک براق مشکی گیپور عوض کردم… خواستم زیپشو بکشم بالا که در باز شد و کارن آمد داخل کارن…. مرد خوبی بود تا چند وقت

ادامه مطلب ...

چشمانے غرق בر عسل پارت ششم

دوشی گرفتم و آمدم بیرون… با حوله ای که به تن داشتم جلوی آینه نشستم دستمو سمت کرم مرطوب کننده بردم که با دیدن گردنبند به طرح مرغ آمین….که توی گردنم بود…اشک توی چشام جمع شد گردنبند مامان نسرین بود… ضریف و زیبا…همیشه تو گردنم بوده و هست با انگشتم لمسش کردم…. بعد از خشک کردن موهام لباس های مناسبی

ادامه مطلب ...

چشمانے غرق בر عسل. پارت پنجم

لیوان چایی رو روی میز گذاشتم با چشمای پر شده به عکس ابا و مامان نسرین نگاه کردم….   که صدای در بلند شد…. قاب عکس رو پشت به تصویر روی میز خوابوندم _بفرمایید! در باز شد و دلبر خانم آمد داخل دلبر:اجازه هست؟ از جام بلند شدم و گفتم _بله بفرمایید آمد و نشست روی مبل کنار پنجره منم

ادامه مطلب ...

چت روم:با معرفت ها🥺🧡🌈

آرزویم این است که دلت خوش باشد،   نرود لحظه ای از صورت ماهت لبخند،   نشود غصه دمی نزدیکت،   لحظه هایت همه زیبا باشند،   از خدا می خواهم که تو را سالم و خوشبخت بدارد   همه عمر و نباشی دلتنگ.🌈  

ادامه مطلب ...

چشمانے غرق בر عسل پارت۴

چشمانے غرق בر عسل🧡 از روی تخت پا شدم…و سمت سرویس رفتم.. دست و صورتمو شستم… که صداش بلند شد! +الان میخای بری بیرون؟ _اره دیگه! +کسی نیست _عا!خب من میرم حیاط +نصف شب؟ _نصف شب؟ به ساعت نگاهی کردم که با دیدن عقربه روی ۱شب هنگ کردم +خوابالویی دیگه بلوزشو در آورد ….که عضله های ورزیدش بیرون ریخت…صاف صاف

ادامه مطلب ...

رمان چشمانی غرق در عسل پارت۳

چشمانے غرق בر عسل🧡   +باشه هرجور راحتی… به جان خودم این همون پسر دیشب یه نبود…. صد در صد داداش دوقلو داره قطعا +جانان _بله؟ +پاشو لباس بپوش سرما میخوری…. سری تکون دادم….و رفتم پشت در کمد لباسامو عوض کردم…. از پشت در آمدم بیرون …که دیدم مشغوله داشت سشوار رو میزد به برق +بشین.. _ام..من… +جانان   _باش

ادامه مطلب ...

رمان چشمانی غرق در عسل پارت۲

چشمانے غرق בر عسل🧡 (کارن) جانان غرق خواب بود…. صورت سفید…چشای عسلی…. گونه های سرخ و لباس قرمز…. بچه سن میزد…ولی خیلی زیبا بود…. خیلی زیاد…..برای بار هزارم به خودم لعنت فرستادم…که برای چی دیشب اون بلا رو سرش آوردم…. اون که تغصیری نداشت…قاتل اصلان.. کس دیگه ای بود…پدرش… اصلان دوماد این خانواده بود.. یک شب که قرار بود من

ادامه مطلب ...

چشمانے غرق בر عسل

چشمانے غرق בر عسل🧡   (کارن) کمربندمو بردم بالا….. محکم روی بدن سفیدش کوبیدم که جیغ بلندی کشید…. _ای…ارباب زاده….. ضربه دوم رو زدم +ببند دهنتو هر ضربه رو می‌شماری صدای هق هقش بلند شد ضربه سوم رو زدم…. که دوباره جیغ زد….. فریاد زدم +نشنیدم…. ضربه بعدی شروع کرد با درد شمردن _ی…ک….د.و….س…ه….چهار…پنج….شیش….هفت.. کم کم صداش آروم شد با

ادامه مطلب ...