دسته‌بندی: رمان جرئت و شهامت

رمان جرئت و شهامت پارت ۴۸

    _اون پسر دایی منه بردیا ….دیگه شاید متوجه ی قضیه بشی ! شاید علت اینکه رفتار آمد باهاشون ندارم همینه . او سکوت کرد و تکه ای گوشت را در دهانم گذاشتم ار اینکه با درک بود و همیشه سکوت می کرد را دوست داشتم . بنابراین بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم ، شاید خواندن

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۴۷

    بردیا سینی را با دستانش گرفت ، اما نصف چای رو دستم خالی شده بود . ترسیده سینی را در دستش گرفت و گفت :   _اشکال نداره …من برم برات دستمال بیارم   و آرام قدم برداشت ، همانطور که دستانم میسوخت خیره به او نگاه کردم از فرط تعجب چشمانش گشاد شده بود انگار که توقع

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۴۶

    _بله شما کاملا درست میگید.. با خودکار در دفتری چیزی نوشت مضطرب به سالن نگاه می کردم ، برگه را دستم داد و گفت: _حالا با من بیا. ♧♧♧۱۲ سال بعد ♧♧♧ رژ لب قرمزی را به لب هایم زدم ، شکوفه که یکی از دوست جدیدم بود اروم شانه هایم را فشرد و با خنده گفت: _بالاخره

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۴۵

  لب گزیدم ، کمی بهم بر خورده بود ، کل روز ها مشغول حرف زدن بود الان کار داشت..و این باعث میشد حرصی بشوم . _من فقط ازتون یک سوال پرسیدم. هست یا نه ! آدامس را داخل دهانش گذاشت و لیست را شروع به نوشتن کرد همان لحظه حس کردم کسی پشت سرم قرار دارد. _خانم امینی، لیست

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۴۴

    دانه های سفید و زیبای برف زمین را پوشانده بود ، هوا تاریک شده بود و سرد ! دستانم را داخل جیب شلوارم گذاشتم ، و به آسمان خیره شدم، ابر های مشکی که باعث میشد دانه های بلورین برف  دیده شود.و این بود که نشان میداد زمستان آمده و خودمان را برای آدم برفی و سرمای شدید

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۴۳

    در اتوبوس نشسته بودم …ساعت ۷ صبح بود و هوا هنوز کامل روشن نشده بود. به شناسنامه ام نگاه کردم …یک شناسنامه ی جدید! اسمم حنا احمدی بود…با بیست و پنج سال سن …ازدواج کرده بودم بچه داشتم . پوزخندی زدم اطلاعات شناسنامه کلش غلط بود بردیا در بغلم تکیه داد بود و خوابیده بود ..باورم نمیشد این

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۴۲

    آیا حرفی که شنیده بود درست بود؟فرید آنقدر پست بود که حتی خاک ترنم خشک نشده اینکار بی شرمانه را انجام دهد؟   درک نمی کرد، شاید گوشش اشتباه شنیده چون آنقدر ها هم فرید بیشعور نبود.   _ببین عزیزم رفتم سونو..بچه ۴ ماهشه چطور نفهمیدم؟   و شروع به قهقهه زدن کرد ،و این باعث شد فرنود

ادامه مطلب ...

جرئت و شهامت پارت ۴۱

  فیروزه خانم آب قند را نزدیک لب تابان کرد ،همه مشکی پوشیده بودند.تنها کسی که زجه میزد و میسوخت تابان بود.:     _ای خدااااا دارم میسوزم …دارم میسوزم از این دلتنگی حسرتش مونده تو دلم که بغلش کنم.     همه ی حرف هایش با فریاد بود،فریادی بلند که باعث شد حنجره اش را زخمی کند.کل فامیل آنجا

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۴۰

    ~ ~ ~ ~ ~ ~ چند روز از آن روز شوم و غم انگیز گذشت. رعد و برق انگار میخواست آسمان را بشکافت . و بردیا هم از ترس به سمت من هجوم می آورد. هوای سرد پاییزی باعث میشد دیگر نتوانم پنجره را برای یک دقیقه باز کنم. در خانه ی چوبی ای که آیدا به

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۳۹

    #رمان_جرات_و_شهامت داشتم به همراه آن کوچولو که اسمش بردیا بود چیبس می خوردم.پسرک با مزه ای بود. طبق معمول دو روز بود که من آیدا را در این خانه ندیدم.حتما کار داشت که نمی آمد.داشت کارتون تام و جری پخش می‌شد،نمیدانم چرا اینقدر به این کودک حس خوبی داشتم . لپ هایش را کشیدم و با صدای بلند

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۳۸

    عقب عقب می رفتم.حس می کردم آن پسر در حال خودش نیست.و او هم مثل آیدا میخندید و نزدیکم میشد.چی می‌توانستم بگویم؟ اصلا چه کاری می‌توانستم بکنم؟از ترس چانه ام می لرزید و این اصلا خوب نبود.! این یعنی ضعیفم! من زمانی که فرار کردم،باید می دانستم این اتفاق صد برابر بدتر برای من می افتد. کسی که

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۳۷

    اهومی گفت و در آینه به خودش نگاه می کرد. دوست نداشتم که بی حجاب باشم. و آن لباسی که آیدا برایم گرفته بود خیلی پوشیده بود . _ایدا من نمیتونم همچنین کاری انجام بدم.   سر تا پا نگاهی به من انداخت و لبخند ملیح زد و یک شال مشکی براق دستم داد و گفت: _اجبارت نمی

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۳۶

    آیدا با لحن پوزخندی می گوید: _میتونی وایسی کار پیدا کنی البته تو گوشه ی خیابون همانطور که آب را از دستش می گرفتم،در ذهنم دو دو تا و سه چهار تا می کردم .دیدم در این وضعیت من ،شاید این بهترین کار باشد . تو دلم مدام داشتم فرید و خانواده ی اش را فحش می دادم

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۳۵

    ماشین هایی که حرکت می کردند .و مشخص بود که مسافر هستند.خوشحال و خندان.   چیزی که من چند روزه نداشتم. راه افتادم خیابان ها رو قدم زدن.یک پاساژ بزرگی را دیدم.   وای چقدر لباس های قشنگی! لباس هایی که چقدر می‌تواند ظاهر و قیافه ی دیگران را عوض کند.کاش پول داشتم تا بتوانم آن را بخرم.

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۳۴

    _ما فقط با اونا کار داریم ،اونایی که پولدارن و بی درد و اصلا نمیتونن درک کنن که ما بدبخت بیچاره ها چی می کشیم…و میخوام حقمو از اونا بگیرم سکوت خودم را شکستم،با یک اخم بر پیشانی و بدنی که از ترس یخ زده بود شروع کردم به حرف زدن: _ما نباید برای اینکه زندگی دلخواهی داشته

ادامه مطلب ...