رمان جرئت و شهامت پارت ۳۹

1
(1)

 

 

#رمان_جرات_و_شهامت

داشتم به همراه آن کوچولو که اسمش بردیا بود چیبس می خوردم.پسرک با مزه ای بود.

طبق معمول دو روز بود که من آیدا را در این خانه ندیدم.حتما کار داشت که نمی آمد.داشت کارتون تام و جری پخش می‌شد،نمیدانم چرا اینقدر به این کودک حس خوبی داشتم .

لپ هایش را کشیدم و با صدای بلند رو به خدمتکار گفتم:_خانم اگه میشه یه نوشیدنی برای من بیارید
.

چشم غره ای نثارم کرد و لیوان آب و برایم ریخت و به سمتم آمد بردیا آرام میگفت:

_نگاه کن.. چقدر خوشگله

لبخندی زدم و گفتم اهومم قشنگه ..
لیوان را دستم داد و با لحن پوزخند گفت:

_نمیدونم چرا آیدا خانم به دخترای فراری جای خواب میده…تو فکر می کنی پولدار شدی که دستورم به من میدی؟

با اخم نگاهش کردم جوابی نداشتم بگویم ،بغض حنجره ام را پاره کرده بود .. بردیا میخندید و من لپ هایش را  کشیدم.

با صدای چرخاندن کلید سرم را برگرداندم،لیلا آمده بود .دستش خوراکی بود که برای بردیا گرفته بود .

سلامی و داد و بردیا را بغل کرد.

_ترنم فردا میتونی بیای تو کار

جرعه ای از آب  را نوشیدم  و لب زدم:چرا؟

_چون اصلا خانوادت به پلیس اطلاع ندادند.آیدا تحقیق کرد.

یک لحظه ناراحت شدم چطور ممکن است که خانوادم به پلیس اطلاع نداده باشند حتی مامان؟

لیلا  یک ساک دستم داد و گفت:

_بیا اینم وسایلت میتونی بزاری تو اون اتاق

و با دستانش اشاره کرد به اتاق سمت چپ ،رفتم سمت آن با دیدن بوکس چشمانم گرد شد.پس لیلا و آیدا هر دو یک بوکسر بودند.

فکرم درگیر آن بود..که حتی فرار کردم خانواده ام برایشان مهم هم نبوده ..

ساک را در صندلی گذاشتم، و بیرون آمدم لیلا گوشی را در دستش گرفته بود و پفک به بردیا داده بود.

در مبل کنارش نشستم و لب برچیدم و گفتم:_مطمئنی، خانوادم به پلیس اطلاع ندادند؟

زیر چشمی نگاهم کرد و آرام زمزمه کرد:

_تا رئیس مطمئن نشه نمیگه فردا بیای کار.

سری تکان دادم و بی حرف نشستم و به تلوزیون خیره شدم .

_راستی تو نگفتی علت فرارت چی بود؟

لبم را بهم فشار دادم و آرام گفتم:_به دلیل ازدواج اجباری!

لب گزید و دستش را زیر چانه برد و پچ زد:

_میدونی ،آیدا هم همینطوری بود..اون البته از خانواده ی ثروتمندا بود که پدر و مادرش مردند خانواده ی پدریش هم کل ثروت و ازش گرفتن و گفتند باید با پسر عموت ازدواج کنی.

به چشم هایش زل زده بودم بردیا آرام داشت پفک را می‌خورد:

_چند سالش بود مگه؟

دستی به سر بردیا کشید و آرام زمزمه کرد”سنی نداشت چهارده سالش بود.به خاطر همین فرار کرد”

چشم هایم گشاد شد و بی فکر کفتم :به خاطر همینه که مهربونه .

سری تکان داد و لبخند پررنگی زد و به سمت آن اتاقی که ساکم را گذاشتم رفت.دختر قد بلند و لاغری بود.

به خدمتکار اخمی کردم و حرصی به پنچره نگاه کردم.

~ ~ ~ ~ ~

طبق معمول مهمانی را هر روز می رفتم و ساعت دو شب می رسیدم.کار خاصی نمی کردم و فقط آنجا با بقیه آشنا میشدم و تا کسی دیکه من و بهشون معرفی کنن.

اهل رقص و خوردن شراب نبودم ساکت می نشستم یا نگاه می کردم.همیشه کنار لیلا بودم.

تا حدودی رابطه ام با لیلا خوب شد.جس کردم دختر خیلی خوبی هست.

دوماه از این کار می گذشت.اما خب ته دلم راضی به این کار نبود چون حس کردم اینکار حرام است ..اما حب چاره ای نداشتم.

لیلا در حال مشت زدن به بوکس بود و منم در حال نوشتن برنامه ی روزانه ام شدم :

_خب فردا که خداروشکر تعطیلیه.میتونم تا لنگه ظهر بخوابم.

و او هم چنان که مشت میزد خندید و گفت :_حالا یه طوری میگی انگار از هفت صبح اونجایی.

خودکار را زیر چانه ام گذاشتم،همانطور که لیلا نفس نفس میزد گفتم:

_الان خودت و می کشی…یه استراحت بده به خودت نیم ساعته داری مشت میزنی.

واکنشی نشان نداد همانطور که عرق از سرش شره می کرد زمزمه می کرد”چب،کراس ”

بردیا داخل شد و نقاشی کشید. و به من نشان داد و گفت:

_خوشگله مامان؟

لیلا دستکش را از دستش بیرون آورد و جرعه از آب نوشید و گفت:

_اون مامان نیست بردیا.

بی توجه به اون گفتم:_آره خیلی خوشگله …آفرین به تو، این پلیسه.؟

سری تکان داد و با چشم های براقش به نگاه کرد و گفت:من دوست دارم پلیس بشم.

لبخندی زدم به طوری که دندانم نمایان شود گفتم:_خیلی خوبه عزیزم …حتما مبشی

لیلا همانطور که عرقش را پاک می کرد تلفنش زنگ خورد صحیت کرد بعد آرام گفت:_رئیس گفته چند روزه خانوادت به پلیس گفتن! پخش شده..

چشم هایم گرد شد ،این یعنی پایان کار من است.. همان موقع خدمتکار با ترس وارد شد دستانش می لرزید و گفت :

_لبلا خانم پلیس اینجا رو محاصره کرده …

لیلا سریع دستم را گرفت من بردیا را بغل ‌کردم و لیلا وسایلم را در دستش گرفت ولب زد:

_ترنم تروخدا مواظب بردیا باش ..تا دست من نرسیده
بدو از این راه بریم.باید فرار کنیم

و دستم را کشید و  وارد بالکن شدیم ،دیگر خبری از خدمتکار نبود.نردبان را گذاشت پایین  و گفت:

_درسته ارتفاعش زیاده …اما مجبوریم

صدای پلیس می آمد.از نردبون آرام پایین می رفتم او محکم  نردبان را گرفته بود  هی با ترس زمزمه کرد:

_تروخدا مواظب بردیا باش..

به حرفش واکنشی نشان ندادم ،و بچه را محکم بغل کردم پایین رفتم .پام به زمین رفت نفسی آسوده کشیدم و منتظرش ماندم که گفت:

_تو برو…ترنم من میام.

با ترس باشه ای گفتم و کیف لیلا و دستم گرفتم و بردیا که در بغلم بود محکم گرفتم و دویدم.  به پشت سرم نگاه  کردم صدای پلیس را می شنیدم ! مشخص بود که در حیاط هستند …

بردیا گریه می کرد ، و می لرزید ..لبخندی زدم و همانطور که نفس نفس میزدم گفتم”نگران نباش عزیزم همه چی درست میشه ..”

لیلا عقب تر از من داشت می دوید ،خیلی دور تر از من بود.صدای پلیس را شنیدم انگار فهمیده بودند که ما در حال فرار  هستیم ..ماشینی  با سرعت زیاد می رفت .

لیلا پشت من بود با صدای بلند گفتم:_لیلا مواظب باش!

با این حرف حنجره ام سوخت  .می دویدم و یهو با صدای بدی برگشتم ماشین به پمپ بنزین برخورد کرده بود و آتش گرفته بود..و اما سوال اینجاست لیلا کجاست؟

پلیس از دور داشت بلند داد میزد “ایست”

دیدم ماشین برعکس شده .لیلا سر و صورتش خونی شده. آتش باعث شد حتی واضح هم این ها رو نبینم  به جیغ بردیا گوش ندادم خواستم نزدیک بشم اما با دیدن پلیس بغض کرده عقب رفتم و پشت درخت پناه گرفتم:

ماشین چب کرده بود.لیلا تصادف کرده بود ..اشکم داشت می‌ریخت. لیلا داشت میسوخت .. تلفن را از کیف لیلا برداشتم و شماره ی آیدا را گرفتم ..

با چند بوق جواب داد:چیشده لیلا؟

و همین حرف باعث شد هق بزنم و بگم:آیدااا لیلا مرددد

بردیا گریه می کرد و خودش را می کوبید ،اما من او را سفت گرفته بودم تا در بغلم تکان نخورد

آیدا ترسیده میگفت:_چی میگی ترنم…کجاییی الان

 

♤بچه ها لطفا حمایت کنید تا انگیزه داشته باشم..چون دیگه دوست ندارم این رمان و پارتگذاری کنم ♧

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
Screenshot 20220925 090711 scaled

دانلود رمان شوگار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب…
wp3551985

دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
IMG 20230123 230820 033

دانلود رمان با هم در پاریس 0 (0)

10 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۲۳۵۴۱۴۵۲۰

دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی 5 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و…
Zhest Akasi zir baran

دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۰۴۳۷۲۶

دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۱۲۰۷۸۶

دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۹ ۰۱۲۰۰۵۳۸۹

دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد 0 (0)

12 دیدگاه
  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش…
اشتراک در
اطلاع از
guest

14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم
مریم
7 ماه قبل

من بی صبرانه منتظرم.هر روز پارت بزار عزیزم.عالیه

یسنا
یسنا
7 ماه قبل

عالیهههه حدیثه جون…
به حرف کسایی که میان و حرف اضافه میزنن اهمیت نده…
تا پارت بعد لحظه شماری میکنم‌…

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

آخی حتما حالا ترنم میخواهد از بردیا نگهداری کنه

بهاره
بهاره
7 ماه قبل

خب دوست دارم طرفداری کنم ولی یه رمان بی سر و ته هستش.
مشخصه که بردیا پسر لیلا هستش.
دوباره میره با لیلا و خلاف کاریمگه پدرش ازش حمایت نمیکرد که فرار کرد.
چ ا همه رمانها شدن مثل هم همشونم‌مزخرف

شاید اره شایدم نه
شاید اره شایدم نه
پاسخ به  𝐻𝒶𝒹𝒾𝓈𝑒𝒽
7 ماه قبل

بعضیا زود قضاوت می کنن رمانت خیییلیم قشنگه
من می خونم هرکی خواست بخونه هر کی نخواستم باید بخونه مجبوره اصلا

شاید اره شایدم نه
شاید اره شایدم نه
پاسخ به  𝐻𝒶𝒹𝒾𝓈𝑒𝒽
7 ماه قبل

😂😗

شاید اره شایدم نه
شاید اره شایدم نه
7 ماه قبل

تف به من و مغزم چرا نمیتونم بفهمم
هی خدا چرا هرچی میخونم نفهم تر
میشم
یکی برا من توضیح بده
ایش بعضی رمانا انقد توضیح میده جریانو پدرتو در میارن
اینم استارت زده به شکستن کمر من احح
همش میره هیچی نمی فهمم

آخرین ویرایش 7 ماه قبل توسط شاید اره شایدم نه
شاید اره شایدم نه
شاید اره شایدم نه
پاسخ به  𝐻𝒶𝒹𝒾𝓈𝑒𝒽
7 ماه قبل

ای جانم اینطوری بود 😂😐

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x