با احساس عرق سوز شدن گردنم روی بالشت ساتن، کمی سرم را جابه جا کردم و با گذاشتم سرم روی قسمت خنک تر دوباره در خلسه خواب فرو رفتم. مابین خوب و بیداری بودم که احساس کردم صدای قدم های کسی نزدیک شد و بدون در زدن…
صدایم از بغض لرزید و هجاها نصفه نیمه از هنجره ام بیرون آمدند، سرم را بالا انداختم: -نه، خوب نیستی، از صورتت معلومه درد داری. بدون گرفتن نگاهش زبانش را تر کرد، با قلبی مالامال از غصه سر روس سینه اش گذاشتم: -ببخشید قباد، تقصیر…
لرز کمی به جانم افتاده بود و کنترل صدایم را نداشتم دلم شسکته بود و با رفتار قباد احساس میکردم دیگر پناهگاهی ندارم. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دستی به دورم حلقه شد و تنم را بالا کشید. تنها چیزی که برایم اهمیت نداشت این…
لبخند زورکی به صورت خسته مردانه اش زدم و داروهایش را به همراه لیوانی آب بدستش دادم. پشت به او لباس هایم را سبک کردم، بعد از جمع کردن موهایم پشت سینک ایستادم و مشغول تمیز کاری شدم. کار آبکشی ظرف ها را تازه تمام کرده…
اما خیلی طول نکشید تا آرامش خیالم مثل دریایی طوفانی، دوباره آشوب شود و خود را به در و دیوار وجودم بکوبد. لیلا پیش دستی میوه اش را برداشت و نزدیک قباد رفت: -قباد چی میخوری برات پوست بکنم؟ قباد نگاه به زیر انداخت: …
انگار من را مقصرِ حال و روزِ پریشانِ قباد میدانست و شاید واقعا مقصر من بودم! قباد به ارامی دستم را گرفته و با لحنی که اینبار زمین تا اسمان با شوخ طبعیِ چندی پیشش فاصله گرفته بود گفت: – نبینم اخمات توهمه! واسه اینکه… …
چپ چپ خیره من می شود… -والا توام اینجا کسیو نداشتی! وضعت شده الان این…. قباد اسمش را با تشر صدا می زند و با اخم خیره اش می شود! -چی گفتم مگه مادر! حرف بدی نزدم که…… چشمانم خیس می شود… بغض گلویم…
لب بر هم می فشارم و آرام سر تکان می دهم! کی و چه زمانی حورا جان صدایم زده بود ، نمیدانم! خیره به گچ پای قباد، اشک ریختم …. صدای مادرش که به سمت در اتاق می رفت آمد: -میرم یه آب قند بگیرم از…
[حورا] جلوی آینه نگاهی به خودم انداختم. اینباز استثناً برای آماده شدنم وسواس زیادی به خرج داده بودم. نمیخواستم بار دیگر مادر قباد زیباییِ لاله را بهانهای برای سرکوب زدن به من کند! رژ لبی که روی میز بود را به آرامی برداشته و لبهایم…
حرفش را زد و سپس به سرعت از اتاق خارج شد و درب اتاق را بهم کوبید. قباد کلافه دستی میان موهایش کشید و گفت: – سرشو مثل خر خم میکنه میاد تو اتاق، اصلا به این دقت نمیکنه که شاید ما داریم اعمال خاک برسری انجام…
دست روی موهایم کشیده و نفسهای داغش را از روی شال میهمان لالهی گوشم میکند: – گریه نکن قربون چشمات بره قباد! اینطوری تو بغلم مثل جوجه داری میلرزی نمیگی من بیشرف دلم میترکه واست؟ پارچهی پیراهنش را در مشتم چنگ زده و با نفس نفس…
بی پروا بودنش باعث بالا و پایین شدن هورمانهای زنانهام میشد اما نه… الان زمانش نبود! با لبخندی آرام تنم را میان دستهایش جابهجا کرده و با اشارهای به ساعت گفتم: – باید بری سرکارت عزیزم، دیرت میشه ها! دندان روی هم ساباند و چانهام…
زیر شکمم تیری می کشد، از درد ناله ای سر می دهم! – جان دلم حورا! ببخشید عزیزم امشب یکم خشن شدم. با نفس نفس به صورت خیس از عرقش خیره می شوم… – چیزی نیست عزیزم، با این حجم از خشونت این درد عادیه……