رمان حورا پارت 11

5
(3)

 

 

لرز کمی به جانم افتاده بود و کنترل صدایم را نداشتم دلم شسکته بود و با رفتار قباد احساس میکردم دیگر پناهگاهی ندارم.

 

هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دستی به دورم حلقه شد و تنم را بالا کشید.

 

تنها چیزی که برایم اهمیت نداشت این بود که به بدنش فشار بیاید.

 

میان هیکل قوی و تنومندش جا گرفتم،.

یک دستش گردنم را سمت خود کشید و دستی دیگرش دور کمرم حلقه شد.

 

چانه روی سرم گذاشت و به نوعی مرا در آغوش خود پنهان کرد:

 

-هیـــــــــــش…

 

لب به پیشانی ام میچسباند و ریز میبوسد.

 

-ببخشید… ترسوندمت..

 

گریه ام مثل باران بهاری بود، باران های درشت و طولانی مدت.

 

سر میان گردن و شانه اش پنهان کردم و اجازه دادم حرف ها، مثل ماهی های آکواریوم شکسته بیرون بریزند:

 

-خسته شدم قباد، دیگه تابو توانی برای ادامه ندارم… از یک طرف تیکه و طعنه و توهین بابت کار نکرده، از ی طرف حال و روز تو و ترسی که واسه از دست دادنت داشتم، از یک طرف رفتار لیلا… خسته شدم دیگه… من چقدر تحمل دارم؟ مگه چه گناهی کردم که باید چنین تاوانی بدم؟

 

شمار بوسه هایی که به سر و صورتم می نشاند از دسمت در رفته بود.

 

 

 

دستش نوازش وار بند بند وجودم را گرم میکرد و لب هایش همه جا را میبوسیدند.

 

با سکوتم برای نفس کشیدن، لحظه ای بین تن های مان فاصله انداخت و با انگشت شصت اشک هایم را پاک کرد.

 

گونه هایی که قطعا سرخ بودند را بوسید.

 

پیشانی ام را طولانی تر و از خیر بوسه ی کنج لبم نگذشت.

 

چند ثانیه نگاه در صورتم گردادند و با دستانی که هنوز صورتم را در حصار خود داشتند پوستم را نوازش کرد:

 

-راست میگی حورا، منم این روزا اصلا تو حال خودم نیستم، حواسم نیست حورای از برگ گل حساس ترم چه سختیایی که نمیکشه!

 

پیشانی به پیشانی ام تکیه داد:

 

-حواسم نبود چقدر کارت از همیشه بیشتر شده و منم یهو از کوره در رفتم. ببخشید خانمم.

 

سیبک گلویم با درد بالا و پایین شد.

 

احساس میکردم دل چرکین شده ام که برعکس همیشه قربان صدقه های توی لفافه اش دلم را نلرزاند.

 

با عشوه پشت چشمی نازک کردم و از روی پایش بلند شدم.

 

توقع نداشت که با نگاه جا خورده ای قامتم را از نظر گذراند و من حینی که را آن سوی تخت را در پیش میگرفتم لب زدم:

 

-بله، شما همیشه هروقت عصبانی میشی باید خراب شی سرمن، حق حرف زدن و اعتراض کردنم ندارم، اخر سرم کسی که باید ببخشه منم… تو راضی خدا راضی گور بابا منه ناراضی… اصلاً حورا و دل بخت برگشته اش کیلو چنده!؟

 

با حرص روی تخت خوابیدم و پتو را روی سرم کشیدم.

 

 

 

چند دقیقه سکوت در اتاق حکم فرما بود و عمرش تا وقتی بود که طاقت قباد طاق شود:

 

!-الان یعنی قهر کردی؟ باور کنم حورای من ازم رو گرفته؟

 

در دلم پوزخندی زدم، خود کرده را تدبیر نیست آقا قباد.

 

بازهم چند ثانیه در سکوت گذشت و این بار صدایش مستاصل بود:

 

-حورا… من… من… من باید برم دستشویی…

 

سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم.

میتوانستم در خیالاتم ببینم که موهایش را با حرص به عقب هول میدهد و هرچند سخت سعی میکند نگاهم.

 

-کمکم نمیکنی؟

 

بازهم لب به هم فشردم، ولی کلامی به زبان نیاوردم.

 

صدای بازدهم کلافه اش آمد و کمی بعد به واسطه فشاری که برای ایستادن به تخت آورد تشک را تکان داد.

 

یا علی گفتن زیر لبش دلم را زیر و رو کرد.

اگر می افتاد هرگز خودم را نمیبخشیدم.

 

آهسته سمتش چرخیدم و پتو را از روی صورتم کنار زدم، دستش را بند میز آرایش کرده بود و سعی میکرد قدم های آرام بردارد.

 

لب گزیدن و سرخی صورتش از درد بود و از نظر حورای ناراحت درونم حقش بود!

 

ولی امان از حورای دلسوزم که اشکش برای این حال و روز قباد درآمده بود.

 

یک دستش را از لبه میز رها کرد و سعی کرد دیواری که نسبتا فاصله زیادی داشت را لمس کند، اما ول کردن میز همان و لق زدنش همان.

 

شاید سه ثانیه طول کشید افتادن قباد و از ترس جهیدن من…

او با آخ پر دردی زمین افتاد و من باچشمانی که این بار از ترس پر شده بود خود را کنارش رساندم

 

 

ترسیده صورتش را قاب گرفتم:

 

-قباد… چیشد؟ خوبی؟

 

تصویر صورتش کم کم تار شد و اشک از کاسه چشمم لبریز شد.

 

اخم هایش را در هم کشید و با اخم غلیظی پلک به هم فشرد.

 

دست روی بازویش گذاشتم، بی آن که دست دیگرم را از روی صورتش کنار بکشم.

 

هق زدنم دست خودم نبود:

 

-خدا مرگم بده، تقصیر من بود، نباید اون کارو میکردم… قباد…جون حورا چشماتو باز کن…

 

با صورتی که از درد به کبودی میزد، دستش را برای بلند شدن تکیه گاه کرد.

 

-نمردم که میگی چشماتو باز کن، فقط خوردم زمین.

 

صدای گریه ام بلندتر شد و همزمان برای بلند کردنش دست دور کتفش انداختم:

 

-تقصیر من بود، باید میومدم کمکت. نباید میذاشتم خودت بری.

 

در همان حالت نشسته به پایه تخت تکیه داد و سرش را روی تشک گذاشت

 

سعی میکردم خودم را کنترل کنم تا با گریه های مداومم آزارش ندهم.

 

پس از چند ثانیه پلک باز کرد و با لبخند پر دردی نگاهم کرد:

 

-خوبم حورا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x