رمان حورا پارت82
نفسهایم تند و عصبی شده بود: _ خب که چی؟ آروارههایش را روی هم فشرد: _ دیر اومدی! ابروهایم بالا رفت، نگاهی به ساعت انداختم، به لطف فصل بهار و اواخرش، ساعت حول و هوش ده تاریک میشد! _ افتاب تازه نشست که تاکسی گرفتم! قدمی جلو امد و باز هم هلم داد، اینبار تعادلم را از