دسته‌بندی: رمان حورا

رمان حورا

رمان حورا پارت 318

            سری تکان دادم:   _ چیزی نیست، غذا چیه؟   اخم کرده جلو آمد و مستقیم به سمت بالشم رفت:   _ ماکارونی، کیمیا درست کرده فرستاده!   _ به بالشم دست زدی نزدیا!   بی توجه به جیغم بالش را برداشت و اخم‌هایش با دیدن جفت جوراب روی تخت از هم گشوده شد.

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 317

            روزها به همان منوال میگذشت، شب‌های تابستان را روی تخت فلزی حیاط سپری میکرد و من روی تخت، از پنجره‌ی بلند و قدی خانه میدیدمش!   نزدیکم نمیشد اما تلاشش برای حرف زدن و گرم گرفتن را نمیشد نادیده گرفت، گاهی عصبی نگاهش میکردم، بیرونش میکردم یا حتی وسایل سمتش پرت میکردم.   و

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 316

            سر پایین انداخت و خندید، خنده‌ی بی صدایی که انگار داشت امیدوار میشد به خوب شدن اخلاق من، خبر نداشت برایش خواب دیده‌ام!   سری جنباند و با فاصله روبه‌رویم آن سمت اپن نشست، وحید و کیمیا هم روی فرش بودند، درحالی که نوبتی داشتند به بردیا و داریا شیر میدادند و غذا میخوردند.

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 315

            به خانه برگشتم، کیمیا داشت تلفنی حرف میزد، از میان مکالماتش فهمیدم پشت خط وحید است و دارند راجع به غذا حرف میزنند، پس باز هم غذای بیرون را قرار بود بخوریم، این روزهای اینجا بودن قباد، تهش یا غذا از بیرون میگرفت، یا مهدیه خانم همسایه، گاهی غذا میفرستاد.   اما ابدا نمیگذاشت

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 314

            خنده‌ای کرد، انگار دیگر راجع به من حرف نمیزد، راجع به خودش بود، احساسش به همسر سابقش…   _ نمیخوای بعضی چیزا رو بقیه ببینن، دوس داری فقط خودت ببینی، فقط خودت ببینی که خاص باشه برات، که به خودت افتخار کنی که جز تو کسی نمیبینه، نمیفهمه، نمیشنوه…یه سری چیزا رو ادم دوس

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 313

            _ خب…چیزی خواستی بهم زنگ بزن، تو هم اگه میری پاشو برسونمت…یا بمون پیشش تا برگردم، اومدنی میگم وحید هم بیاد با هم برگردین!   کیمیا پیشنهادش را قبول کرد:   _ باشه پس داداش ماشین منو ببر، بذار بمونه…با ماشین وحید با هم بیاید، دیگه مجبور نشم شب رانندگی کنم!   سوییچ را

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 312

            اخم کرد:   _ چه فکری؟ واسه چی؟ راحته دو روزه بشینی واسه بزرگ کردن یه بچه که قراره کم کم هجده سال حواست بهش باشه فکر کنی؟ حورا تو درک میکنی…خودت تنها بودی، بین یه عالمه بچه…باز تو اونارو داشتی، فکر کن بچه‌ت بدون پدر بزرگ شه، یا حتی دور از پدر، هیچ

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 311

            دستم را به شکمم گرفتم:   _ تهش شد این…فهمیدی؟   نگاهش خیره به دستم ماند، خشکش زده بود، با پوزخندی رو گرفتم و به اتاق برگشتم، انگار حالا حساب کتاب‌هایش داشت جواب میداد، فهمید دسته گلش را چه زمانی آب داده!     خوشی رتبه‌ی کنکورم را که آن روز زهرمار کردند. کیمیا

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 310

            _ میدونستی من مشکلی ندارم؟   فقط سکوت کرد، جلوتر رفتم و انگشت اشاره‌ام را به سینه زدم:   _ میدونستی، من، مشکلی ندارم؟ اره؟   صدایم داشت بالا میگرفت:   _ با‌ توام! جواب منو بده، میدونستی؟   او اما عصبی‌تر از جا برخاست و فریاد زد:   _ نه حورا…نه!   دستی

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 309

            کاملا مشخص بود که میخواست بحثی به میان بیاورد تا همکلامش باشم. چرا نمیخواست متوجه شود که حضورش آزارم میدهد؟   _ چرا همش میاد دور و ور تو؟   قاشق را توی ظرف پلاستیکی کوبیدم و خیره‌اش شدم:   _ نمیدونم! میخوای از خودش بپرس؟ تو که شک کردی پدر بچه‌م باشه!  

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 308

            تا به خودم بیایم رفته بود، فرار کرد… نفس عمیقی کشیدم تا آتش تنم را خاموش کنم، دلم تنگ هم آغوشی بود اما خب، عقلم نهیب میزد، تصور اینکه اگر در آغوشش باشم و در ذهنم کس دیگری را با او تجسم کنم آزارم میداد.   رفتارها و حقارت‌های آن خانه روی همه‌ی خلقیاتم

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 307

            حمام کرده لباس‌هایم را هم همانجا در حمام پوشیدم، همیشه اینگونه حمام میکردم، تمام این ماه‌های اینجا بودنم، حمام میکردم و لباس می‌پوشیدم سپس بیرون میرفتم، حالا آمده بود فاز غیرت میگرفت.   اگر خیلی باغیرت بود کاری نمیکرد از دستش فرار کنم. پا بیرون گذاشتم و همزمان موهایم را با حوله بالا بستم،

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 306

            به روستا که رسیدیم هم باز قصد کمک داشت که نگذاشتم، محمد از دور دیدمان، هنوز نخوابیده بود! به سمتمان آمد که قباد سد راهش شد:   _ ببین مرتیکه خوش ندارم باز بزنمت زمین، بکش کنار زنمو ببرم تو!   بی اهمیت به قباد به سمت در رفتم:   _ محمد کمک میکنی

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 305

            تا سوار ماشین شدن هم پشت سرم آمد، قدمی دور نمیشد و دستش هم به تنم نمیخورد، انگار فهمیده باشد بدم می‌آید.   قبل از آنکه به ماشین برسم، خودش جلوتر رفت و در را باز کرد، خیره و بی انعطاف نگاهش کردم، منتظر اشاره کرد سوار شوم اما من از دنده‌ی لج خارج

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 304

            _ درست میگین دکتر، ازین به بعد بیشتر مراقبشم…   پوزخندی زدم که دست خودم نبود، دکتر هرچه برداشت کرد، با خنده رو به قباد گفت:   _ ظاهرا یه دل رنجور دارین که باید به دستش بیارید، خانمای باردار روحیه‌ی حساس‌تری دارن، تنهاتون میذارم!   از کنار تخت برخاست و در کسری از

ادامه مطلب ...