حمام کرده لباسهایم را هم همانجا در حمام پوشیدم، همیشه اینگونه حمام میکردم، تمام این ماههای اینجا بودنم، حمام میکردم و لباس میپوشیدم سپس بیرون میرفتم، حالا آمده بود فاز غیرت میگرفت.
اگر خیلی باغیرت بود کاری نمیکرد از دستش فرار کنم.
پا بیرون گذاشتم و همزمان موهایم را با حوله بالا بستم، روی تخت جلوی حمام نشسته بود و با غضب نگاهم میکرد.
از جا که برخاست رو گرفتم و به سمت خانه رفتم:
_ حورا؟ ناهار چی دوس داری بگیرم؟
_ کوفت!
دمپاییها را از پایم کندم و خواستم در خانه را باز کنم که دستش روی دستگیره نشست و گرمای بدنش از پشت به تنم چسبید.
نفسم تند شد و او لبهایش پیشروی کرد، به سمت گوشم…
نفس عمیقی کشید، یکبار نه، دوبار نه، شاید چندین بار:
_ دلم برای بوی تنت تنگ شده بود نامرد…
با ارنجم سعی کردم پسش بزنم، حتی حواسش بود که شکمم با در تماس پیدا نکند:
_ هیش اروم…کاریت ندارم، فقط بگو غذا چی بگیرم؟ چی دوس داری؟ ویار؟ هوس؟ چمیدونم… بچه چی میخواد؟ خودت دلت چی میخواد؟
زمزمه وار میگفت و بی اراده تنش و غضب از تنم رفت، ارام شدم، اما اخم پیشانیام ماندگار بود، تماس بدنش از پشت، با بدنم احساسات نقیضی در وجودم به پا کرده بود.
_ نمیدونم، الان چیزی دلم نمیخواد هرچی گرفتی مهم نیست…
کمی مکث کرد و دوباره از موهای خیسم که از لبهی حوله پیدا بودند نفسی گرفت، دقیقا جایی پشت گوشم، کنار گردنم:
_ باشه…دلت چیز دیگهای نمیخواد؟ اصلا چیزی نیاز نداری؟ میرم زود میام!
سر به طرفین تکان دادم و حرفی نزدم، نفسش را تند بیرون داد، از برخوردش با پوست گردنم مورمورم شد، زمانی بدتر موهای تنم سیخ شدند که بوسهی سریع و گرمش روی پشت گردنم نشست.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 194
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بابا مگه شماها بیکارید؟
ماهی یه بار بیاید بخونید.وژدانا همونم که بیاید، ۲ صفحه کامل نمیشه.
هی میگید کمه، کمه
شما کامنت نذارید تا به خودش بیاد و این کوفتی رو تمومش کنه
بازم خدار شکر از تیغ کردن دست و پاش نگفت
🤣 🤣 🤣 خدایی منم فک میکردم یه چند پارت بمونه تو حموم 🤣