دوباره خم شد _چیزی گفتی؟ _گفتم چقد آدم با شعوری هستی ، مهربونی ، خوبی ، و …. به من سواری میدی _جمله آخرتو ندید میگیرم و بلند شد و دوباره راه افتاد _برو سمت ته باغ _چرا ته باغ ؟ نمیترسی اغفالت کنم ؟ _عه ؟ مگه اغفال…
بلند شدم نشستم و قسمت ستون تکیه دادم _خیلی خسته ای؟ _نه ، خیلی هم نیست ، کی برگردیم ؟ _به این زودی؟ _میدونی که من کارام مونده ، باید برگردم ، اما دوست دارم همسفرم باشی ولی اگه دوست داری بمونی پیش خانوادت که بمون _باید فکرامو کنم…
در رو باز کردم و رفتیم تو این باغ رو بابام درست کرده بود به سلیقه ی مامانم یه آلاچیق بزرگ سمت راست بود رو به روش پر از درخت و گل که بین درختا یه تاب درست شده بود ، برگشتم سمت رادان که دیدم رفت سمت صندوق…
_من اینجا آشنایی ندارم ، کجا بریم؟ دلم میخواست بریم باغ خودمون ، زیر یکی از درخت ها کلید باغ بود و میشد وارد شد . باغمون پر بود از خاطرات خوش من ، یک بار هم خاطره بد نداشتم و میخواستم این روزی که خانوادم اجازه دادن با…
با جواب دادن تلفنش حس کردم آرامشی که ازم گرفته شده بود برگشت _جانم عزیزکم _کجایی ؟ دیر کردی نگران شدم _نگران نشو عزیزم … فقط … راستش …. سکوت کرد _رادان چیشده ؟ صدام ترسو نشون میداد قشنگ ، نمیدونم چرا انقدر منتظر یه اتفاق غیر منتظره بودم…
کمی با بابا صحبت کردیم و من ذهنم بیشتر درگیر شد اما از یک چیز مطمئن بودم که رادان همون کسیه که واقعا از ته دل میخوامش من همیشه آدمی رو که برای ادامه زندگیم برای شریک زندگیم و پارتنر زندگیم میخواستم شخصیت خوب بود ، اینکه غرور زیادی…
میدونستم یکم دیگه بابا میرسه و قراره صحبت کنیم ، اینجا انقدر کوچیک بود که حدسم این بود تا ده دقیقه یا نهایت یک ربع دیگه برسه ، تا بیاد لباسایی که میخواستم بپوشمو گذاشتم رو تختم لگ کرم با تاپ کرم یه مانتو شکلاتی ، کیف و کفش…
رادان بهم اطلاع داده بود که رسیده به رستورانی که بابام گفته بود حاضر شه تا حرف بزنن و رادان بهم قول داد هروقت از بابام جدا شد بهم اطلاع بده و صد البته توضیح بده که چی گفته شده و از تایمی که رفته بود پیش بابام دو…
وارد خونه که شدم همه رو دیدم ، راحیل ریما ، رادمهر ، فکر میکردم راحیل خونه خودش باشه اما اینجا بود. از اینکه تک تکشون خونمون بودن راضی بودم ، این خونه پر سر و صدا رو ترجیح میدادم به هر خونه ی مجردی قبلاً طرز فکرم این…
با رسیدن به شهرمون ، لبخند زدم ، یه آرامش خاصی داشتم ، دلم واسه خانوادم لک زده بود به رادان آدرس دادم و خیابون و راه رو نشون میدادم ، قرار بود منو برسونه خونه و با بابام حرف بزنه حالا یا امشب تو خونه خودمون یا بیرون…
موقع قدم زدن سعی داشت دلم رو به دست بیاره ، اما دلم باهاش صاف نمیشد _میدونم فهمیدی دروغ گفتم ، بعدا برات توضیح میدم الان وقتش نیست ، ذهنت رو درگیرش نکن خواهشاً اخم کردم _مگه به من مربوطه ؟ زندگی خودته من چیکارم ؟ _رسپینا ، قربونت…
توی راه به سکوت گذشت ، رادان تو فکر بود و اخماش درهم بود بدتر از قبل و من هندزفری زده بودم و سرمو کرده بودم توی گوشی . نگاهم بین گوشی و رادان در چرخش بود ، دلم میخواست یه بار دیگه بپرسم چیشده و شاید اینبار به…
بدون هیچ توضیحی پشت میز نشست و منتظر موند تا غذام تموم شه پرسیدن فایده نداشت ، آدمی که نخواد بگه نمیگه ، قبلش پرسیدم بهونه گذاشت رو پروژه ، نمیدونم چرا انقدر منفی باف شدم و چیزای خوبی به ذهنم نرسید و اشتهام کور شد ، سعی کردم…
دوش ده دقیقه ای گرفتم و البته با در باز ، این ترس از فضای بسته و بخار بد داشت بهم فشار میورد موهامو سریع با سشوار خشک کردم و جلوی موهام بافت دوتایی رفتم و از پشت موهامو دم اسبی بستم خیلی سریع یه آرایش ملیح کردم ،…