رمان زادهٔ نور پارت 49

4
(1)

فهمیده بود که نمی شود با این امیرعلی صحبت کرد و بجز اینکه خودش وارد عمل شود ، هیچ راه دیگری برای حفظ زندگی پسرش ندارد و باید قبل از آنکه خیلی دیر شود و امیرعلی در دام خورشید بیفتد ، خودش وارد عمل می شود .

آنقدر حرصی بود که حتی برای شام هم خانه پسرش نمانده بود و سر سنگین از خانه امیرعلی خارج شد و امیرعلی کلافه و ابرو درهم کشیده و دست در جیب شلوار فرو برده و سینه سپر کرده ، لبه ایوان ایستاده بود و در سکوت سوار ماشین شدن مادرش را نظاره می کرد .

به خوبی می دانست کم کم باید آماده رویارویی با مشکلات و موانعی که از این به بعد چه از سمت مادرش و یا لیلا و یا حتی سامان ایجاد می شد ، باشد .

یک ساعتی از رفتن مادرش می گذشت ، اما همانطور دست در جیب فرو برده و ابرو درهم کشیده متفکرانه به درختان انتهای حیاط خیره شده بود و تنها فکر می کرد.

خورشید مضطرب دلش می خواست هر چه سریعتر ظرف های کثیف داخل سینگ را بشوید و به داخل پذیرایی سرکی بکشد …….. حرف های خانم کیان را کامل و واضح به گوشش رسیده بود و ذهنش مدام در پی تک تک جملات خانم کیان می گشت و دلش از حرف های در لفافه امیرعلی مدام پیچ و تاپ می خورد .

نگاه های میتقیم خانم کیان آنقدر خشک و تیز و برنده بود که گاهی ، سر و ته قصه با یک دست و پا گم کردن ساده تمام نمی شد و سر تا پایش را به لرزه می انداخت ……… نگاهی که درونش حتی سر سوزنی خبری از مهر و محبت و عاطفه نبود .

با بلند شدن صدای زنگ موبایل امیرعلی گوش هایش برای شنیدن صدای او تیز شد ……….. چند ثانیه ای موبایل زنگ خورد و بدون اینکه جوابی داده شود ، قطع شد و دقیقه ای بعد دوباره به صدا در آمد .

شیر آب را بست و دستانش را با حوله آویزان از دیوار خشک کرد و از آشپزخانه خارج شد و گردنی در پذیرایی چرخاند . صدای موبایل از روی میز عسلی گوشه پذیرایی به گوشش می رسید ، اما خبری از امیرعلی نبود …. . دو سه باری امیرعلی را صدا زد اما باز هم جوابی نگرفت . با فکر اینکه امیرعلی به بالا رفته باشد ، موبایل را از روی عسلی برداشت و با قدم هایی شتاب زده سمت پله ها دوید که از پنجره سالن ، امیرعلی را پشت به خود و ایستاده لبه ایوان دید .

با درآمد مجدد صدای موبایل به قدم هایش سرعت داد تا موبایل را سریع تر به امیرعلی برساند .

ـ آقا موبایلتون چند بار زنگ خورد …….. حتما یکی کار ضروری باهاتون داره .

اما امیرعلی انگار که اصلا در این دنیا نباشد نه صدای خورشید را شنید و نه حضورش را کنار خودش احساس کرد .
خورشید متعجب از بی توجهی و بی تحرکی امیرعلی بار دیگر صدایش زد ، اما باز هم جوابی نگرفت .

موبایل مابین انگشتانش می لرزید و زنگ می خورد و امیرعلی کوچکترین واکنشی که نشان دهنده هوشیاری اش باشد ، از خود نشان نمی داد ……. خورشید نامطمئن دست جلو برد و بازوی سفت و محکم او را گرفت و آرام فشرد و باز هم صدایش زد .

– آقا؟

امیرعلی با حس دست گرم و ظریف خورشید بر روی بازویش ، تکان محسوسی خورد و پلکی زد و نگاهی متعجب به خورشید که کنارش ایستاده بود و نگاهش می کرد ، انداخت …….. خورشید کی آمده بود که او متوجه حضورش نشده بود ؟

ـ موبایلتون زنگ می خوره .

دستش را با مکث از جیب شلوارش بیرون آورد و موبایل را از دست خورشید گرفت و بعد از دیدن شماره تماس گیرنده ، تماس را برقرار کرد .

ـ بله ؟ ……….. سلام ممنونم ………… آره بهش گفته بودم برای این دوره حتما خبرم کنه …….. کِی زنگ زد ؟ امروز زنگ زد ، فردا هم نمایشگاهه ؟ ……………. چرا انقدر دیر خبر داد ؟ ………. خوبه بهش گفتم یه سه چهار روز قبل نمایشگاه بهم اطلاع بده …….. حالا نگفت چه شرکت هایی شرکت می کنن ؟ …………. برام مهمه که کمپانی نشنال موتورز هم شرکت کنه ………. می خوام موتورای دستگاه های کارخونه رو خودم بدون واسطه بخرم …………. اینجوری کارخونه هم بیشتر سود می کنه ، جدیداً این واسطه ها زیادی برامون سوسه می یان …………. فقط من دیگه وقت اینکه بیام کارخونه و خودم چک بکنم و ندارم ، اگه برات زحمتی نیست کارخونه برو و اقلام مایحتاجمون و کامل یادداشت کن ………. یه لیست کامل می خوام ………… من خودم الان می رم اینترنتی بلیط می گیرم ، فقط امیدوارم برای صبح زود بلیط داشته باشه …………….. یه کار من به این بشیری دادم ، ببین چه گندی به برنامم می زنه مرتیکه …………. باشه پس تو هم اول بلیط تهیه کن بعد برو کارخونه ……….. دستت درد نکنه ……… خداحافظ ……….. فقط تا امشب اون لیست و برای من ایمیل کن …….. دستت درد نکنه ، خداحافظ .

خورشید در تمام طول مکالمه امیرعلی کنارش ایستاده بود و خیره خیره نگاهش می کرد ……… با شنیدن مکالمات او حس بدی سرتاسر وجودش را گرفت .

با همان حال بد و سردرگم لبه دسته روسری اش را به بازی گرفت و مضطرب آب دهانش را پایین فرستاد .

ـ می خواین ……. جایی برید ؟

امیرعلی در حالی که سر در موبایلش کشیده بود و با همان ابروان درهم دنبال چیزی در موبایلش می گشت ، سری برای او تکان داد و بدون توجه دیگری به او داخل رفت و او را با همان قلبی که انگار کم کم داشت از تپش می افتاد ، تنها گذاشت .

امیرعلی هم عصبی بود و هم کلافه ………… از چند ماه قبل به گوشش رسیده بود که قرار است یک نمایشگاه بین المللی صنایع و لوازم کارخانجات در کیش برپا بشود …….. اما به هیچ وجه الان ، آن هم در این لحظه که خودش با خودش دست به گریبان شده بود ، انتظار برپایی این نمایشگاه را نداشت .

خورشید با قدم های بی جان و سست و نامیزون همچون آدمان مست و لایعقل سمت اطاقش رفت و بی خیال شام و کمک به سروناز شد ………… توده عظیم و داغ و آزار دهنده ای میان گلویش بالا و پایین می شد .

دوباره یک مسافرت دیگر برای مرد این خانه پیش آمده بود ……….. و این یعنی دوری اجباری از آن نقطه امنی که به تازگی حسش کرده بود ……… چرخی روی تخت زد و رو شکم خوابید و صورتش را درون بالشت فشرد و مشتش هم چنگ ملافه کشیده شدهٔ روی تختش شد ……….. بغض کرده بود و نمی دانست چرا ……… بغضش بی اختیار شکست و باز هم ……. نفهمید چرا ……….. هق هق هایش شاید از سر دلتنگی بود …… و شاید هم از سر این جدایی اجباری که نمی دانست برای چه مدت قرار است باشد …………. هنوز یک ساعت هم از اقرارش نگذشته بود ………… هنوز یک ساعت هم نشده بود که گفته بود عاشق این مرد نیست ……… شاید عاشق نبود ولی وابسته چرا ……… می دانست ، خوب هم می دانست که وابسته مرد این خانه شده ……. وابستهٔ بودنش …….. وابسته تعریف های ریز و درشتش ………. حتی وابسته نگاه های جدی و گاهاً عصبی اش .

هق هقش دلتنگش آن قدر از ته دل بود که انگار دیگر هرگز پایانی برای این درد نشسته در دل بی قرارش وجود نداشت ……… دو دست جلوی دهان گرفت تا صدای هق هقش بیرون نرود و با همان قدم های بی جان خودش را به حمام رساند داخل شد و در را به هم کوبید و بست . دوش را باز کرد و زیرش ایستاد و به دیوار تکیه زد ……. نه زانوانش جان ایستادن داشتن ، نه قلبش کشش همراهی کردنش را داشت ……… ناتوان روی دیوار لیز خورد و پای دیوار ، روی زمین چمباته زده و هق هقش را با صدای بلندی رها کرد …….. چنگ به سینه بی قرارش زد و دستش را مشت کرد .

این خانه بدون امیرعلی شکنجه گاهش می شد ……….. اصلا در این خانه جز این مرد مقتدر با آن نگاه های خاص و عجیبش ، چه کس دیگری از او حمایت و پشتیبانی می کرد ؟؟؟ اصلا چه کسی پر و بالش می شد ؟؟؟

امیرعلی از روی تخت بلند شد و ساک قهوه ایش را از بالای کمد دیواری برداشت و روی تخت انداخت …………. باید حداقل برای یک هفته لباس جمع می کرد ………… می دانست چنین همایش هایی امکان ندارد کمتر از هفت هشت روزی کار ببرد و طول نکشد ……… سمت کشو دراورش رفت و چند دست پیراهن نخی و پیراهن آستین حلقه ای و شلوارک راحتی و عرق گیر و لباس زیر و جوراب برداشت و همان طور در ساک گذاشت ……….. سه دست کت و شلوار هم از چوب لباسی بیرون کشید و با همان کاورهای مشکی اش روی لباس ها گذاشت و ادکلنش را میان لباس هایش جاسازی کرد و ساک را بست .

دلش به هیچ عنوان راضی به رفتن نبود ………… از احوالاتش بهتر از هر کسی خبر داشت و همین کلافه اش می کرد .

از اطاق بیرون زد ………. پله ها را دو سه تا یکی کرد و با نگاهش وجب به وجب پذیرایی را برای پیدا کرد خورشید جستجو کرد و با نیافتنش سمت آشپزخانه رفت ……… وارد آشپزخانه شد و همان طور که نگاهش را برای پیدا کردن خورشید می چرخاند ، سروناز را مخاطبش قرار داد .

ـ خورشید کو ؟

ـ نمی دونم ……. قرار بود برای شام بیاد کمکم اما هنوز نیومده …… یا تو اطاقشه یا تو حیاط .

امیرعلی بدون اینکه نگاهی به سروناز بی اندازد سری تکان داد و سمت اطاق خورشید راه افتاد .

به در اطاقش رسید و بدون آنکه در بزند در را باز کرد و خورشیدِ حوله پیچ و تازه از حمام بیرون آمده را با آن موهای خیس و شلاقی شده اش ، شوکه و دستپاچه کرد .

امیرعلی هم شوکه شده ، به موهای خیس رها شده بر روی شانه های عریان او که چشمانش برای اولین بار به آنها می افتاد ، نگاه کرد ……….. این دختر سراسر زیبایی بود و ظرافت ……. به سختی برای اینکه نگاهش زیادی روی تن خورشید و آن شانه های سفید و ظریفِ روی اعصابش سنگینی نکند و باعث معذب شدن او نشود ، نگاهش را سمت چشمان او بالا بکشید و سعی نمود نگاهش را عاری از هرگونه حسی کند .

جلو رفت و دست زیر موهای او فرستاد و با خیس شدن نوک انگشتان مردانه اش ، قلبش به آتش کشیده شد و ابرو درهم کشید .

– با این موها و بدن خیس نشستی جلوی کولر ؟ ………. نمی گی سرما می خوری ؟

خورشید دستپاچه در حالی که از یک سمت شوکه آمدن بی خبر امیرعلی به درون اطاقش بود و نمی دانست چگونه خودش را بپوشاند و از سمت دیگر به هیچ وجه الان با قلبی که دستش تازه پیشش روی خودش باز شده بود ، آماده رویارویی با امیرعلی نبود ………. ناچارا و لب گزیده سر پایین انداخت و نگاهش را از دو گوی سیاه و جدی پیش رویش گرفت .

ـ نه ………… سرما نمی خورم .

امیرعلی عصبی و کلافه پفی کشید و سمت کمد خورشید قدم برداشت و حوله کوچکی از داخل کمد بیرون کشید و دور موهای او انداخت و ناشیانه تمام موهای خورشید را درون حوله پیچاند که باز تره دیگری از موهای او بی فرمان از گوشه حوله بیرون زد و امیرعلی را کلافه تر کرد .

– وقتی بهت می گم سرما می خوری حرف گوش کن ………… نمی خوام برم و بیام ببینم مریض شدی افتادی یه گوشه .

و باز این خورشید بود که با شنیدن حرف رفتن او چانه لرزاند و قلبش فشرده شد و نگاهش به سرعت تار و تار تر گشت .

ـ سرت و یکم بالاتر می گرفتی حوله رو بهتر برات می بستم .

ـ نمی خواد .

دست امیرعلی که در حال داخل فرستادن آن تکه مو نافرمان بیرون مانده از حوله پیچانده شده دور موهای او بود ، با شنیدن صدای لرز برداشته او متوقف شد .

ـ ببینمت .

خورشید لجوجانه در حالی که حس می کرد دیگر توانی برای نگه داشتن بغض در گلویش نداشت ، سر به سمت مخالف چرخاند ………. دلش هر کاری که می شود انجام دهد تا امیرعلی را از رفتن منصرف کند …….. اصلا خودش را مریض جلوه دهد ……… حتی خودش را به آب و آتیش بزند تا فقط او نرو …….. آن هم در این شرایطی که انگار همه به خونش تشنه بودن .

ـ سرت و بالا بگیر ببینمت ………… چی شده ؟

صدایش بخاطر توده داغ و حجیم میان گلویش بم و لرزان تر از قبل به نظر می رسید و نم نمک دست دلش را در مقابل امیرعلی رو می کرد .

ـ هیچی .

ـ حالا که من می خوام برم و معلوم نیست که کی برگردم روت و ازم بر می گردونی ؟ ……. ببینم ، نکنه از من ناراحتی ؟ چیزی شده ؟ ها ؟ …….. نکنه از حرفای مادرم ناراحت شدی ؟

ـ من از هیچی ناراحت نیستم .

امیرعلی انگشت زیر چانه او فرستاد و سرش را آرام و ملایم بالا آورد و خورشید خجالت زده نگاه شرمگینش را پایین انداخت و لب گزید …… الان به هیچ عنوان توان نگاه کردن و رویارویی با چشمان این مرد را نداشت ……. می دانست در مقابل نگاه هوشیار و ریز بین او خلع سلاح تر از همیشه است .

ـ اگه ناراحت نیستی پس چرا نگاهم نمی کنی ؟

خورشید قلبش فاصله ای تا انفجار نداشت …….. بغضش فاصله ای تا ترکیدن نداشت …….. نفس بالا نیامده اش فاصله ای تا بند آمدن نداشت …….. اما باز هم با تمام این اوضاع و احوال نگاهش را بالا نیاورد .

ـ ببینمت آفتاب خانم ………… چیه نگاه نمی کنی ؟

خورشید ناتوان بود ……… بی طاقت بود ………. نگاهش بی اختیار و نافرمان از او بالا آمد و درون چشمان سیاه و عجیب او نشست …….. طاقت شنیدن این لحن آرام و مهربان از امیرعلی را نداشت ….. طاقت دیدن این نگاه نرم و عجیب را نداشت .

ـ چشمات چرا قرمزه ؟

ـ بخاطره …….. حمومه .

امیرعلی نزدیک ترش شد ………. آنقدر نزدیک بود که نفس های داغش روی پوست خیس و خنکِ سرشانه های خورشید می نشست و نوازشش می کرد .

ـ آدم که حموم می یاد لپاش قرمز می شه دخترجون …… نه چشماش .

خورشید مستاصل شده نفس عمیق تری کشید ………. چانه اش هم همانند دلش به لرزه افتاده بود و هر لحظه امیرعلی در نگاه نم برداشته اش بیشتر و بیشتر تار می گشت .

ـ من این مدلیم ……….. حموم که می رم چشممام قرمز می شه .

امیرعلی تک ابرویی بالا انداخت و گردن سمت او کشید و از همان چند سانت فاصله باقی مانده ، نگاه دقیق و موشکافانه اش را در چشمان نمناک او چرخاند و بدون توجه به توجیه مسخره و بی منطق خورشید گفت :

ـ پس یه چیزی شده که به من نمی گی .

خورشید مستاصل تر از قبل چند بار پلک زد و آب دهانش را قورت داد بلکه بتواند این بغض آزار دهنده اش را پایین بفرستد ………. نباید اجازه می داد اشکش بریزد ………. نباید اجازه می داد آبرویش جلوی این مرد از بین برود …….. نباید دست خودش را بیش از این ، پیش این مرد رو می کرد .

ـ حرف نمی زنی ؟

خورشید باز هم نگاهش کرد …….. دلش ، دل دل می زد ……. نمی دانست چه شد که برای یک آن اختیار زبانش از دستش خارج شد و مچش را مقابل امیرعلی بازتر از قبل کرد .

ـ می خواین برید مسافرت ؟

امیرعلی همان طور که نفس عمیقی می کشید و نگاهش را میان زمرد های ناب و بکر او می چرخاند ، سری به معنای تایید برای او تکان داد .

ـ حتما …… حتما باید برید ؟

امیرعلی بی دلیلی لبخند بر لبش نشست ………. لبخندی برخلاف تمام لبخندهایی که خورشید تا به حال از او دیده بود ………. لبخندی که دیگر نیمچه نبود ………نامحسوس و زیر پوستی نبود .

ـ بله آفتاب خانم ……. حتما باید برم ………. نزدیک دو سه ماهه که منتظر برپایی این نمایشگاه هستم .

دیگر نفس عمیق کشیدن و پلک زدن و گوشه لب گزیدن و مشت فشردن ، درمان دردش نبود ………. چشمانش لبالب از اشک شد ………. حس می کرد درمانده ترین آدم روی زمین است ……… بی طاقت قطره ای اشکی از چشمش چکید و ردی روی گونه اش انداخت و شرم زده از این رو شدن دستش سرش را سمت مخالف چرخاند .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۵۳۱ ۲۳۲۰۰۷۹۷۴

دانلود رمان ناژاهی pdf از آذر اول 1 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       کسی از من نپرسید که آیا حاضرم همبستر مردی باشم که نفرت و کینه جزئی از وجودش بود !   کسی نگفت که از او می ترسی یا نه !   کسی نپرسید که دوستش داری یا نه !   طناب دار از…
IMG 20230128 233828 7272

دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۸۱۶۶۸۶

دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای…
شیطون2

رمان دانشجوهای شیطون 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۲۲۰۷۴۴

دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و …
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۶ ۱۷۰۶۰۹

دانلود رمان شهر بی شهرزاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم…
رمان شهر بازي

رمان شهر بازي 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۹۲۰۰۷۰

دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.8 (12)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۷ ۱۱۳۳۳۹۵۳۱

دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی) 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ب
ب
2 سال قبل

دیدگاه *ب

خواننده رمان
خواننده رمان
2 سال قبل

رمان بی نظیر و جذابیه و خواهشا پارتارو بیشتر کنید
ممنونم از رمان فوق العادت نویسنده عزیز 😘💖👌

Zariii
Zariii
2 سال قبل

حدودا چن پارته کلا این رمان؟!

اهی
اهی
2 سال قبل

پارتا کمع

یلدا
یلدا
2 سال قبل

بازم جای حساس تمام کردی 😭😭😭
تور و خدا پارت هارو طولانی تر کن تا میرم تو اوج داستان یه دفعه تموم میشه
یا حداقل روزی دو تا پارت بزار خب

Sgholizadeh
Sgholizadeh
2 سال قبل

کمهههههه خیلیییی کمههههههه😞😞😞😞😞😞

سارا
سارا
2 سال قبل

عررررررررررر بد جایی تموم شد نمیخاممممممم🤕💔

رز
رز
پاسخ به  سارا
2 سال قبل

ارهههه😑😶

زینب
زینب
2 سال قبل

چرا این قدر پارت ها کمه آخه بیشتر بنویس.

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x