رمان زادهٔ نور پارت 52

4.5
(2)

مقابل هتل بزرگ و مجللی توقف کردن …………. از همان هتل هایی که درون فیلم ها نشان می داد که تنها افراد خاصی قدرت رزروش را داشتند .

ورودی مجلل هتل با آن مجسمه های شیر سنگی نشته در ورودی هتل و فضای تماما گل کاری شده ، با آن سنگ نماهای خیره کننده اش خورشید را محو خودش کرده بود ………. هتلی که حتی در خواب هم نمی دید یک روزی از جلوی درش هم رد شود چه برسد به اینکه بخواهد برای چند روز درونش اقامت کند .

امیرعلی آرام با همان وقار و جدیت همیشه گی اش از ماشین پیاده شد و سوئیچ را سمت دربان ایستاده جلوی در گرفت .

ـ ساک ها رو لطفا داخل بیارین .

ـ بله قربان . اساعه ساک هاتون و داخل می یارن …….. ماشینتونم به پارکینگ منتقل می کنن ……. خیلی خوش اومدید .

خورشید هم پیاده شده بود و کنار امیرعلی ایستاده و به مردی که ساک هایشان را از ماشین خارج می کرد نگاه کرد ……… نزدیک تر شد و سرش را به سر امیرعلی نزدیک کرد و باعث شد امیرعلی حرکت او را از گوشه چشم ببیند و او هم سرش را سمت او کمی کج کند .

– چیه ؟

ـ چه جوری می خواین اطاق بگیرید ؟ به دختر مجرد که اطاق نمی دن .

امیرعلی کیف دستی اش را به دست دیگرش داد و با دست آزاد شده اش دست خورشید را گرفت و او را با خود به داخل لابی هتل برد و در همان حال ، بدون آنکه نگاهی به قیافه کنجکاو او بی اندازد ، گفت :

ـ بله به دخترای مجرد اطاق نمی دن .

خورشید چهره درهم کشید :

ـ پس من چی کار کنم ؟

ـ مگه تو مجردی که نگران جا و مکانتی ؟

خورشید نامفهوم نگاهش کرد و از نفهمیدن منظور او ابروانش اندکی در هم فرو رفت .

ـ من که شناسنامم سفیده .

امیرعلی ابروانش را بالا داد .

ـ صیغه نامه محضری رو با خودم آوردم …………. اون نشون می ده که زنمی .

هیچ وقت فکرش را نمی کرد روزی برسد که از شنیدن زن او بودن قند در دلش آب شود و سلول سلول تنش از هیجان به لرزه بی افتد .

امیرعلی شناسمه خودش و مدارک خورشید و صیغه نامه را از داخل کیفش بیرون آورد و به سمت پذیرش رفت و خورشید هم میان مبل نرم و سلطنتی درون لابی فرو رفت و نگاهش قد و قامت بلند و رشید امیرعلی را از پشت سر دنبال کرد .

چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که امیرعلی باز به سمتش برگشت و کیفش را از کنار او بلند کرد .

ـ بلند شو بریم .

ـ گرفتید ؟

ـ آره ……….. بلند شو بریم .

دستی به روسری اش کشید و از جایش بلند شد و پشت سر خدمتکار هتلی که ساکشان را می آورد به سمت آسانسور حرکت کردند .

از پنجره های طبقه ششم به راحتی می
توانست دریا را ببیند و این خورشیدی که هرگز چنین چیزهایی را در زندگی اش ندیده بود هیجان زده می کرد .

خدمتکار مقابل در بزرگ چوبی قهوه ای سوخته کنده کاری شده ای ایستاد و با کارت در را باز کرد و کنار ایستاد .

امیرعلی دست پشت کمر خورشید گذاشت و او را آرام به داخل هدایت کرد و خودش هم پشت سرش وارد شد .

ـ ممنون . خودم ساک ها رو داخل می برم .

مردخدمتکار دسته های ساک را رها کرد و سری به معنای اطاعت تکان داد و به سمت آسانسور برگشت .

امیرعلی ساک ها رو به داخل کشید و کنار جا کفشی به دیوار تکیه داد و در را بست …….. خورشید آنقدر سکوتش سنگین بود که باعث شد امیرعلی سرش را به سمت او بچرخاند و از دیدن نگاه کنجکاو او که یک لحظه یکجا توقف نمی کرد ، خنده اش بگیرد و از همان نیمچه لبخندهای مردانه روی لبش بنشیند .

هیجان زده به سمت پنجره رفت و باعث شد امیرعلی کمر صاف کند و او را با نگاهش تا دم پنجره دنبال کند ……… خورشید هرگز دریا را چنین نزدیک ندیده بود ……. دریا همچون یاقوتی سبز می درخشید و پرواز مرغان ماهی خوار بر روی دریا تصویر مقابلش را همچون رویا می کرد …….. رویایی که شاید تنها می شد بر روی تابلوهای نقاشی دید .

هیجان زده تر از قبل از پنجره فاصله گرفت و باز چشمان درخشان و هیجان زده اش دوری در اطاق زد ……….. تخت دونفره بزرگ صدفی رنگ با رو تختی های مروارید دوزی شده کرم رنگ و پرده های حریر زری دوزی شده سفید رنگی که از سقف آویزان بود و دور تا دور تخت را گرفته بود ، بسیار زیبا بود ……… و دیوارهای کاغذ دیواری شده که دورنش پر بود از پروانه هایی ریز برجسته با رنگ های مخلوط سفید و طوسی و شیری و گلبهی رنگ .

امیرعلی همان طور که پرده آویزان از سقف را کنار می زد ، با دست دیگرش دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز کرد .

ـ بیا کمی استراحت کن ……… یکی دو ساعت دیگه برای ناهار باید بریم پایین ……… بعدشم که من باید برم نمایشگاه بین المللی که جلسه مهمی دارم .

خورشید با حرف امیرعلی نگاهش سمت او کشیده شد ……… نگاهی به تخت دو نفره ای که امیرعلی لبه اش نشسته بود و یکی یکی دکمه های پیراهنش را باز می کرد انداخت و یک آن تمام استرس های عالم بر دلش سرازیر شد ………. انگار کم کم مغز خواب رفته اش داشت واقعیت مقابلش را می دید ……… انگار این رنگ و لعاب های دور و اطرافش او را آنقدر درگیر خودش کرده بود که اصلا ذهنش برای ثانیه ای سمت مسئله ای به این چنین بزرگی نرفته بود …….. با دیدن نگاه امیرعلی بر روی خودش نفهمید چرا قلبش برای یک آن کاملا از کوبش افتاد و ثانیه بعد آنقدر تند به تپش افتاد که انگار بمب ساعتی میان سینه دارد .

بی اختیار چند قدم عقب رفت و آب دهانش را نامحسوس پایین فرستاد و رو مبل های سلطنتی خامه ای رنگ پشت سرش افتاد و نشست .

ـ من خسته نیستم …. شما اگر ……… خسته اید می خواین استراحت کنید ……….. من همینجا می شینم .

امیرعلی نگاه از او گرفت ………. می توانست لحظه به لحظه حرکات و عکس العمل های او را ببیند و بسنجد ………. آنقدر مرد دنیا دیده ای بود که به راحتی می توانست از نگاه به لرز نشسته او تمام حرف دلش را بخواند …….. چه رسد به اضطرابی که بی سادگی از صدای او قابل تشخیص بود ……… سری تکان داد و همان ظاهر بی تفاوت همیشه گی اش که انگار طرف مقابل با دیوار کنارش هیچ تفاوت خاصی ندارد ، به خود گرفت ………….. بلکه شاید اینگونه خورشید آرام می گرفت .

ـ هر جور راحتی .

و مقابل دیدگان گشاد شده خورشید پیراهنش را درآورد و تاپ آستین حلقه ای سفید رنگی از داخل ساکش بیرون کشید و ، بعد از عرض اندامی که برای چند ثانیه ای مقابل خورشیدی کرده بود ، تاپ مردانه اش را به تن زد و خم شد و یکی از شلوارک های درون ساکش را برداشت و به سمت سرویس بهداشتی درون اطاق رفت …….. می دانست خورشیدی که با دیدن بالا تنه برهنه او اینگونه رنگ به رنگ می شود ، مطمئنا اگر می خواست شلوارش را هم مقابل او تعویض کند ، از حال می رفت و پس می افتاد .

خورشید تا زمانی که امیرعلی از سرویس بهداشتی بیرون بیاید ، نگاهش را میخ در سرویس بهداشتی کرده بود و لحظه ای بر نمی داشت ………. قلبش به گونه ای می زد که انگار هر لحظه منتظر وقوع اتفاق ناگواری بود .

آنقدر مضطرب بود که حتی جرأت بلند شدن و تعویض لباس هایش را هم نداشت .

امیرعلی شلوارک پوش بدون آنکه نگاهش را سمت اویی که زیر چشمی می پاییدش بکشاند ، از سرویس بهداشتی خارج شد و سمت تخت رفت و یک طرف پرده حریر را کنار زد و پشت به خورشید دراز کشید و ملحفه را تا سینه اش بالا داد .

ـ نمی خوای استراحت کنی مشکلی نداره ……… اما لااقل بلند شو اون لباسای تنت و عوض کن ………. یه آبی هم به دست و صورتت بزن حداقل حالت جا بیاد .

باز خورشید با همان قلب پر هیاهو و آمادهٔ انفجار ، خیره به امیرعلی تنها سری تکان داد و باز هم مخالفت کرد :

ـ نه ……….. همین جوری راحتم .

امیرعلی حرصی و عصبی به ضربی از جایش بلند شد و رو به خورشید کرد ……… دیگر نمی توانست خودش را بی خیال و بی تفاوت نشان دهد ……….. گاهی لازم بود بجای بی تفاوتی از قوه قهریه اش استفاده می کرد که گاهی اوقات خوب هم روی خورشید جواب می داد .

ـ بلند شو ببینم ………. بلند شو تا عصبیم نکردی ………….. جوری رفتار می کنه که انگار تو این چند ماه که تو خونه من داره زندگی می کنه چند بار دست درازی از طرف من دیده ………. نگران نباش من هنوزم همون امیر سابقم .

خورشید که از لحن تند امیرعلی بیش از قبل هول کرده بود و عجیب دست و پایش را گم نموده بود با استرس به امیرعلی که اندفعه با حرص پشتش را به او کرده بود و ملافه را تا روی سینه اش بالا داده بود ، نگاه کرد و با تعلل از روی مبل بلند شد و سمت ساکش رفت و تیشرت سفید رنگش را به همراه شلوار پارچه ای زرد رنگی بیرون کشید و پشت پاراوان رفت .

آنقدر سرعت در پوشیدن و تعویض لباس هایش به خرج داده بود که نفهمید چگونه مانتو شلوارش را با تیشرت و شلوار راحتی اش عوض کرد ……….. نفس حبس کرده سرش را نصفِ و نیمه از کنار پاراوان بیرون داد و امیرعلی خوابیده روی تخت را دید زد ………… هنوز هم همانند همان چند دقیقه پیش پشت به او خوابیده بود و معلوم نبود واقعا خوابیده یا خودش را به خواب زده .

آهسته بدون آنکه کوچک ترین صدایی از خودش ایجاد کند ، سمت کمد دیواری رفت تا لباس هایش را اویزان کند که با دیدن یک دست دشک سفید و بزرگ چشمانش برق زد .

باز نگاهی سمت امیرعلی چرخاند و خیلی آهسته در حالی که سنگینی دشک را به دوش می کشید ، از کمد بیرون آورد و کنار تخت پهنش کرد ……… نگاهی به داخل کمد انداخت و با ندیدن متکای اضافه ای نگاهش سمت تخت و آن متکای کنار متکای امیرعلی کشیده شد ……….. آهسته خودش را سمت تخت کشید و پرده حریر را کنار زد و مجبور شد از روی سر امیرعلی خودش را دراز کند و متکای کنار متکای امیرعلی را بردارد …….. لبخند پیروزمندانه ای از به بار نشستن نقشه اش بر لبش نشست که به آنی با شنیدن صدای خشک و جدی امیرعلی لبخندش همانند الکلی از روی لبانش پرید و حتی دیگر نتوانست آب دهانش را قورت دهد …….. فقط متکا را به سرعت رها کرد و چند قدم عقب رفت و با چشمانی گشاد شده و شوکه به امیرعلیِ عصبی با آن ابروان درهمش ، نگاه کرد ……… امیرعلی از میان دندان های روی هم چفت شده اش آرام غرید :

ـ میشه بگی دقیقا داری چی کار می کنی ؟

و به سمتش چرخید و روی تخت نشست که چشمش به دشک پهن شده پایین تخت افتاد و گره کور ابروانش را کور تر کرد …………. خورشید را هم می فهمید و هم نمی فهمید .

خورشید را می فهمید از آن جهت که خوب می دانست او دختری است که مردان زندگی اش خلاصه می شدند در پدرش و برادرش ……… و حالا سفر کردن ، آن هم تک و تنها با مردی که از قضا لقب همسر موقتش را هم به دوش می کشد او را وحشت زده کند ……….. و از طرف دیگر او را نمی فهمید …….. از آن جهت که مدام با خودش تکرار می کرد مگر خورشید این چند ماه زندگی با او ، چه از او دیده بود که اینگونه دست و پایش را گم کرده بود ؟؟؟ …………… مگر آنجا شوهرش نبود ؟؟؟ ………… مگر این چند ماه دست درازی از او دیده بود که این چنین رفتار می کرد ؟؟؟

دندان هایش را بر هم فشرد و دندان قروچه ای کرد ………. آنقدر دندان هایش را بر هم فشرد که عضلات فکش بیرون زد و به چشم خورشید آمد .

ـ همین الان جمع می کنی می یای رو تخت .

خورشید عقب تر رفت و مضطرب موهایش را پشت گوشش زد .

ـ رو زمین راحتم ……… راحتم به خدا .

امیرعلی نفس عمیقی کشید و نفسش را با حرص و صدا از بینی اش خارج کرد .

ـ بلند شو بیا اینجا خورشید …………… عصبانیم نکن دختر .

ـ چ ……….. چرا ؟ مگه زمین چشه ؟

دیگر نتوانست آرام رفتار کند ……… نتوانست خودش را بیش از این آرام نشان دهد ……. از روی تخت جستی زد و سمت خورشید رفت و انگشتان کشیده و مردانه اش را چفت بازوان لاغر او کرد و او را سمت تخت کشید و با حرص پرده را کنار زد و با همان ابروان درهم و چشمان خشمگینش به تخت اشاره کرد .

ـ بگیر بخواب ………. فهمیدی یا نه ؟

خورشید بغض کرده ، تنها از سر ترس به امیرعلی خیره شد ………. حتی توان تکان دادن سر که مبنی بر موافقت یا مخالفتش باشد را هم نداشت ……… تنها با چشمانی لرزان خیره به حرکات عصبی امیرعلی ای بود که مجددا روی تخت رفته بود و باز پشت به خورشید روی تخت دراز کشیده بود و زیر لب و نامفهوم غرغر می کرد .

خورشید نگاهی به آن طرف تخت که ملافه رویش هنوز هم دست نخورده باقی مانده بود انداخت ……… آهسته و بغض کرده روی تخت رفت ………….. دیگر حتی جرأت نزدیک شدن به دشک پهن مانده روی زمین را هم نداشت ………… دلش گریه می خواست ……… دلش امیرعلی مهربان درون هواپیما را می خواست ………. دلش نازکشیدن می خواست که انگار فعلا خبر از هیچ کدامشان نبود .

زیر ملافه خزید و مچاله شد و رو به امیرعلی با بیشترین فاصله از او خوابید و پاهایش را همچون جنین در شکمش جمع کرد ………. بغض کرد و چانه لرزاند اما اشک نریخت . تنها صورتش را درون بالشت پَرِ زیر سرش فشرد و چشم بست و نفهمید کی خوابش برد .

با شنیدن صدای زنگ بیدار باش موبایلش دستانش را به سمت بالا کشید تا جایی که حس کرد تمام آن خستگی و رخوت ساعت قبل از تنش خارج شد ……… سری چرخاند و با دیدن خورشید مچاله شده در خودش ، آن هم در آن طرف تخت بی اختیار لبخند باریکی روی لبانش ظاهر شد ………… به نظرش در رابطه با خورشید به هیچ عنوان زیاده روی نکرده بود .

نگاهی به ساعت دیواری شماته دار طلایی رنگ رو به رویش انداخت …………. ساعت نزدیک دو بود و باید کم کم خودشان را برای رفتن به رستوران هتل آماده می کرد .

خودش را سمت خورشید کشید و پنجه های دستش را میان موهای لخت و خرمایی رنگ او فرستاد و آنها را از روی پیشانی بلند او به پشت گوشش هدایت کرد و سرش را پایین تر برد و نگاهی به لبان باز مانده او کرد .

ـ آفتاب خانم ……… نمی خوای بلند شی ؟ …………… باید بریم پایین .

خورشید در جایش تکان کوچکی خورد و دست و پاهای خشک شده اش را کمی آزاد کرد ……….. آنقدر خواب آلود بود که حتی چشم هایش را برای دیدن او هم باز نکرد و با همان صدای خواب آلودش گفت :

ـ کجا بریم ؟

امیرعلی سر نزدیک تر برد ……. آنقدر نزدیک که خورشید حرم گرم نفس های او را راحت روی گونه هایش حس می کرد ……… چشمانش را باز شد و تیله های سبز و درخشانش را به رخ او کشید .

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230127 013646 0022 scaled

دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20230123 230208 386

دانلود رمان آبان سرد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام…
IMG ۲۰۲۱۰۸۰۱ ۲۲۲۲۲۸

دانلود رمان مخمصه باران 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند…..
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۴۳۰۶۲

دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه…
dar emtedade baran3

رمان در امتداد باران 0 (0)

2 دیدگاه
  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این…
اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آرسینا
آرسینا
2 سال قبل

وااای خیلی عالی بوددد مرسیییییی
تروخدا پارت هات رو زودتر بذار یعنی روزا ساعت ۷ صبح یا حداگثر ۹ صبح بذار دیگه من همش میام چک میکنم ک پارت جدید گذاشتی یا نه
😍😍😍😍😍😍😍😍

فریبا
فریبا
2 سال قبل

سلام خوبی عالی خسته نباشید

Sa
Sa
2 سال قبل

دوتا پارت نمیزاری ادمین جان
حداقل یه کم پارت رو طولانی بزار
اگر این دو تا رو نمیکنی
حداقل جای حساس تموم نکنش 🥲

خواننده رمان
خواننده رمان
2 سال قبل

خیلی داستان رمان رو دوست دارم عاشقش شدم و هر روز منتظر پارت جدیدم قلمت واقعا در عین سادگی جذاب و خوندنیه نویسنده جان ولی خواهشا یا پارتا رو طولانی تر کن یا دو تا پارت بگذار آخه پارتا خیلی کم شده قبلا طولانی تر بود اما هر دفعه داره کمتر میشه

Darya
Darya
2 سال قبل

بچه ها اتفاقا این رمان پارت هاش بیشتر از بقیه رمان ها است
اما چون قشنگ دوست داریم بیشتر باشه (البته از نظر من قشنگ)

Darya
Darya
2 سال قبل

بچه ها اتفاقا این رمان پارت هاش بیشتر از بقیه رمان ها است
اما چون قشنگ دوست داریم بیشتر باشه البته از نظر من قشنگ

علوی
علوی
پاسخ به  Darya
2 سال قبل

خیلی قشنگه و البته پخته.
فقط گاهی، گاهی یه غلط‌های املایی و نگارشی داره که اگه اونا رو حل کنه، از رمان‌ها و کتاب‌هایی که مجوز چاپ می‌گیرند چیزی کم نداره.
امیدوارم نویسنده‌اش موفق باشه و اخرش رو هول هولی خراب نکنه

زینب
زینب
2 سال قبل

خوب چرا این قدر کم پارت میزاری تا میای ی دو خط بخونی می‌بینی تموم شده
حداقل روزی دو تا پارت بزار

nashnas
nashnas
پاسخ به  زینب
2 سال قبل

اره خیلی پارتا کمه

R
R
2 سال قبل

توروخدا یکی بذار… جون من بذار…
جای حساسی تموم شد… فاطمه جون، بذااااااارررررر

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x