IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 31 5 (2)

17 دیدگاه
امیرعلی بسته خریدش را از کیسه های خرید خورشید جدا کرد و از مغازه بیرون آمدند . امیر علی با رضایت به چشمان درخشان خورشید نگاه کرد . خودش هم از این خرید راضی بود ، چون عذاب وجدانش را کمتر کرده بود …….. امروز با اینکه جلسه مهمی داشت…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 30 5 (2)

14 دیدگاه
خورشید نتوانست نخندد ……… نگاهش را از امیرعلی گرفت و داخل رفت . – کوتاه نیست ……… مطمئن باشید . داخل رفتند و امیرعلی به پسر فروشنده دستور داد مانتو ، از همان مدل بادمجانیِ دکمه پهن ، سایز خورشید بیاورد . مانتو را گرفت و به دست خورشید داد…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 29 5 (2)

13 دیدگاه
با رسیدن به مرکز خرید بزرگی سرعتش را کم کرد و وارد پارکینگ شد ……….. خورشید به ماشین های داخل پارکینگ نگاه می کرد و کنجکاو دور و اطرافش را می پایید ……… مادرش همیشه می گفت این مرکز خریدهای بالا شهر هر چیزی را به قیمت خون پدرشان می…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 28 5 (2)

37 دیدگاه
– مح ……… محرمم . – مح …….. رم ؟ یعنی چی ؟ نمی فهمم . – من ………. من ……….. من ……… و ناتوان از حرف زدن ، باز به گریه افتاد . سروناز گیج و سردرگم ، حرصی پرسید : – تو چی ؟ بگو تا جون به…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 27 5 (2)

30 دیدگاه
پله ها را دو سه تا یکی می کرد و پایین می رفت …….. تا کنون در تمام مدتی که خورشید این خانه زندگی کرده بود ، هرگز صدای فریادش این چنین به گوشش نرسیده بود ……….. می ترسید برای این امانتیِ در خانه اش اتفاقی افتاده باشد ……… به…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 26 4 (4)

18 دیدگاه
امیرعلی با همان نگاه سیاه و ظلمانی و قیر مانندش ….. با همان ابروان پهن و کشیده در هم فرو رفته اش …….. با همان فک استخوانی و فشرده در هم به سمت خورشیدِ در مبل فرو رفته ، قدم برداشت . -تو چرا اینطور شدی ؟ خورشید نگاهش تنها…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 25 5 (3)

بدون دیدگاه
– بله ممنون …….. من کلا با غذاها مشکلی ندارم. امیرعلی به چشمانش نگاه کرد ……. به راستی که خورشید چشمان زیبایی داشت …….. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد . – خواهش می کنم …… پس شبت بخیر . از اطاق خارج شد و سمت میز رفت…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 24 4.8 (4)

1 دیدگاه
چشمان زمردی خورشید برقی از ذوق زد …… نمی دانست این همه هیجان را کجای دلش جا دهد …. پنجه در هم فرو برد و با ذوق به آن سه روزی فکر کرد که این مرد الان به او قولش را داده بود …… سه روز صبح و شب با…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 23 4.7 (3)

2 دیدگاه
– مامان با این حرفاتون فقط دارید به من توهین می کنید …. بسه خواهشا …… خورشید همینجا می مونه ……… به خدا خجالت می کشم حتی در مورد حرف های شما در باره این دختر بیچاره فکر کنم ………. شما نگران چی هستید ؟ ها ؟ خانم کیان درون…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 22 5 (2)

1 دیدگاه
– خسته نیستم آقا . – گفتم نه …….. لازم نیست . خورشید پافشاری کرد : – حالا ……. امیرعلی ابرو درهم کشید و میان حرف او پرید …….. از همان اخم هایی که همه چه درون کارخانه و چه درون شرکت از آن حساب می بردند . – گفتم…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 21 3.7 (3)

1 دیدگاه
این و…… این و بپوشید امیرعلی از تعجب و حرکت غیرمنتظره این دختر نمی دانست چه کند و یا چه بگوید ……… تنها متعجب به خورشید نگاه می کرد ……….. لیلا که همسرش بود ، برای او لباس انتخاب نمی کرد چه رسد به خورشیدی که شاید بر روی یک…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 20 5 (2)

7 دیدگاه
– حالتون خوبه ؟ امیرعلی با شنیدن صدایی غیر منتظره ای ، غافلگیر شده چشمانش گرد شد و سرش بلافاصله سمت صدا چرخید و با صورت خورشید مواجه شد ………. تعجب و حیرت تنها چیزی بود که در آن لحظه از چشمان سرخ بیمارش می بارید ……… روی تخت خوابیده…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 19 5 (2)

2 دیدگاه
آفتاب به لب بوم رسیده بود و سروناز چراغ های آشپزخانه را روشن کرده بود و سوپ خوش عطر و طعم خورشید هم آماده بود . یک ملاقه از سوپ لعاب افتاده خوش رنگ و طعم برای خودش ریخت و پشت میز نشست . – برای شما هم بریزم سروناز…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 18 4 (3)

3 دیدگاه
لیلا دستپاچه و به سرعت. جعبه را از دست امیرعلی کشید : – نه …… نه من این و زیاد ….. دستمالی کردم ……… اثر انگشتا دیگه رفتن . – هر چی هم که دستمالی شده باشه ، بازم پلیس می تونه اثر انگشت خورشید و روش پیدا کنه …….…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 17 3.8 (5)

4 دیدگاه
امیرعلی بدون آنکه نگاه عصبی اش را از خورشید بگیرد ، سروناز را مخاطب خودش قرار داد : – می تونید برید . سروناز سری تکان داد و باز از خانه خارج شد و به حیاط برگشت . – خوب اگه حالت بهتر شده می تونی حرف بزنی . خورشید…