رمان زادهٔ نور پارت 31
17 دیدگاه
امیرعلی بسته خریدش را از کیسه های خرید خورشید جدا کرد و از مغازه بیرون آمدند . امیر علی با رضایت به چشمان درخشان خورشید نگاه کرد . خودش هم از این خرید راضی بود ، چون عذاب وجدانش را کمتر کرده بود …….. امروز با اینکه جلسه مهمی داشت…