دسته‌بندی: رمان طلوع

رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵۶

      دلگیر نگاش میکنم….     من فقط یه آدرس میخوام….همین…..     یه آدرس از پدرم….یا حداقل یه اسم….مگه میشه ندونه دخترشو به کی داده…..     بی توجه به عصبانیتش برمیگردم و میشینم رو همون صندلی….     نمیتونم بازم دست خالی برگردم..اصن کجا برگردم….مگه خونه ای هست که بخوام برگردم….من نوه شم…قبول نداره که نداره….مهم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵۵

    _ گفتم بهتون که نیستن…اگه کاری دارین من در خدمتم……   دستاشو رو میز قفل میکنه و تکیه میده به صندلی پشت سرش…..نمیدونم چه نسبتی با حاج آقا داره و یا با خودم…..فقط میدونم از نگاهش حس خیلی بدی بهم دست میده…جوری با غرور تکیه زده به صندلی که هر کی ندونه فک میکنه به صندلی پادشاهی تکیه

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵۴

      _ خانم نمیخواین وزن کنین؟……   از فکر بیرون میام و نگاش میکنم….   بیشتر از ده سال بهش نمیخوره…..چهره ی خوشگلی داره….با اون موهای بور و پوست مثل برفش…..   چرا دختری به سن اون باید کار کنه……   جوابی که ازم نمیشنوه ناامید میشه و میچرخه و میره..     چقد زندگی برا بعضی آدما

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵۳

    اینقده خوابم میام که دلم میخواد تو همین قبرستون همینطور نشسته بخوابم….             به چند ساعت پیش فکر میکنم که چطور با ترس و لرز وارد اتاق ساره شدم و وسایل و مدارکم رو برداشتم….   از ترس اون کامران عوضی و تهدیدی که کرد نفهمیدم چطور زدم بیرون…..        

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵۲

    تو حال و هوای خودمم که یه چیزی محکم تو صورتم پرت میشه….   سرمو بلند میکنم و با صورت خونی و خشمگین کامران روبه رو میشم….   _ بگیر….فقط اینو بدون طلوع، اینجا جاش نیست وگرنه میزدم گردنتو میشکوندم…..ولی از اون روز بترس که دوباره آوار شم رو سرت و دودمانتو به باد بدم….      

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵۱

      در رو باز میکنه و با اشتیاق بهم خیره میشه….     _ به به طلوع خانم….قدم رو تخم چشای من گذاشتین….   کنار میره و ادامه میده :بفرمایین….بفرمایین که این خونه فقط عطر تو رو کم داشت…..   منتظر میمونم تا همه ی شر و ورایی که میدونستم قراره به زبون بیاره تموم شه…..   تموم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵۰

      من کی به این ذلت رسیدم که باهام چنین رفتاری بشه…..     موبایلو سمتم میگیره..   با عصبانیت نگاش میکنم و محکم ازش میگیرم…..   _ فکر کنم سن و سالتون از این گذشته که بخوان بهتون یاد بدن موبایل یه وسیله ی شخصیه….و اگه تا حالا چنین چیزی رو نفهمیدین باید به درک و شعور

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۴۹

    تند بهم نگاه میکنه و میگه: این چیه؟….منو مسخره میکنی…   _ یعنی چی؟….مسخره چیه؟….خودتون گفتین میخوام قبر ساره رو ببینم….     به نوشته های رو قبر نگاه میکنه و برمیگرده طرفم….   چند قدم سمتم میاد…   نمیدونم چرا ناخودآگاه عقب میرم..‌‌‌‌‌ البته خیلی هم ناخودآگاه نیست….اخلاقش یه جوریه که مدام در حال پاچه گرفتنه…..  

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۴۸

    _ یه عکس گرفتی دستت و هر مزخرفی رو دوست داری سر هم میکنی….گم شو برو بیرون…اصن از کجا معلوم این عکس و پیدا نکرده باشی….   دست میذاره رو کتف حاج آقا و ادامه میده: بیا بشین پدر من…..ندیدی دکتر چی بهت گفت…اینهمه به خودت فشار میاری که چی….بخاطر یه عکس…   _ نه بارمان…مطمعنم یه چیزایی

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۴۷

    میخوام برم ولی صداش اونقد محکم بود که پاهام خشک زمین میشن…   با استرس میچرخم و نگاش میکنم…..   رو به روم قرار میگیره.‌…با عصبانیت نگام میکنه…..   با مکث چشم میگیره و سرش میچرخه سمت حاج آقا….   تو بدترین شرایط ممکن قرار دارم…     نه دلم میخواد بمونم نه دوست دارم بدون جواب گرفتن

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۴۶

      مگه میشه یادم بره…..اتفاق اونشب تا لحظه ای که نفس میکشم تو ذهنم میمونه….   چشمای پر حرص و اون نگاهش که کیلو کیلو تحقیر رو به وجود آدم تزریق میکرد….       فقط نمیدونم اینجا چیکار میکنه…..به کی گفت آقاجون….     کنار رستایی جا میگیره و برگه هایی رو نشونش میده…..     نفسم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۴۵

    _بهت یاد ندادن وقتی جایی میری باید اول در بزنی؟…   جلو میاد و بدون توجه به حرفام سمت پنجره میره‌‌…   عجب رویی داره….   _ با توام….بیا برو بیرون….   میچرخه سمتم و عمیق نگام میکنه….     اون اوایل خیلی ازش میترسیدم ولی الان دیگه نه….   _ هیچوقت فکر نمیکردم تا این حد دلم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۴۴

    مردی حدود شصت ساله وارد مغازه میشه و سمت میزی که تا چند دقیقه قبل کنارش وایساده بودم میره…. _ سعید بارها رو تحویل گرفتی یا نه؟   با صدای بلندی میگه و از کنارم میگذره….   می‌خوام بی توجه بهش بیرون برم که با فکر به اینکه حتما یه نسبتی با پسری که صداش زد داره و

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۴۳

  چه بدبخت زندگی کردی ساره……چه بدبخت هم مردی….   نفسمو آه مانند بیرون میدم و زل میزنم به تشک پتویی که تا دیشب روشون بود و امشب دیگه نیست و حالا تو قبر تاریک خوابیده…….. عجب اقبال کجی داشتی….دخترتم انگاری دست کمی از خودت نداره…..منم شانس و اقبالم همیشه ی خدا خوابه…. صدای باز شدن در باعث میشه اشکامو

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۴۲

    _ خاله سوگل دیدی چه بدبخت شدم….دیدی چقد خار شدم….خوش به حالت که رفتی…رفتی….کاش خدا راحتم میکرد و میومدم پیشت….خیلی تنهام….   دستمو رو سنگ قبر میکشم و از ته دلم گریه میکنم… هر چی از دیشب گریه میکنم اشکم بند نمیاد….بیشتر از اون عوضیا از خودم دلگیرم…..چرا….واقعا چرا دست به همچین کار احمقانه ای زدم…..    

ادامه مطلب ...