رمان طلوع پارت ۴۹

4.7
(3)

 

 

تند بهم نگاه میکنه و میگه: این چیه؟….منو مسخره میکنی…

 

_ یعنی چی؟….مسخره چیه؟….خودتون گفتین میخوام قبر ساره رو ببینم….

 

 

به نوشته های رو قبر نگاه میکنه و برمیگرده طرفم….

 

چند قدم سمتم میاد…

 

نمیدونم چرا ناخودآگاه عقب میرم..‌‌‌‌‌

البته خیلی هم ناخودآگاه نیست….اخلاقش یه جوریه که مدام در حال پاچه گرفتنه…..

 

_ این مشخصات مال عکسی که بهم نشون دادی نیست..‌‌

 

حرصم میگیره از اینکه اینجوری باهام حرف میزنه..‌‌

 

 

_ اولا که من به شما نشون ندادم و به حاج آقا نشون دادم.‌…با صدای آرومتری ادامه میدم: شناسنامه ش رو عوض کرده….حتما برا اونه….

 

سرش رو تکون میده و به مسخره میخنده….

رو بهم با حرص آشکاری میگه: دو ساعته منو مچل خودت کردی که چی؟…هااا؟.‌.‌‌دروغ دونگ تحویلم بدی…..

 

مثل خودش طلبکار میگم: چرا یه جوری میگین انگار من التماستون کردم که بیاین اینجا….خودتون خواستین…پس غراشو سر من نزنین…من با حاج آقا کار داشتم…شما خودتون اومدین وسط….

 

 

پووف کلافه ای میکشه و دستاشو چند بار رو صورتش بالا پایین میکنه….

 

 

گیر عجب آدمی افتادما….

 

میچرخم و میشینم کنار قبر و فاتحه میخونم…..

 

سایش رو میبینم که نزدیکتر میشه…

 

سرمو بلند میکنم و بهش نگاه میکنم….

 

از حق نگذریم آدم خوشتیپ و خوش قیافه ایه…..

البته بازم از حق نگذریم اخلاقش خیلی خیلی مزخرفه….

 

_ شناسنامه ش رو داری بهم بدی…..

 

چشم میگیرمو دست میبرم تو کیفمو و درش میارم و سمتش میگیرم…

 

بازش میکنه و به همه ی صفحاتش نگاه میکنه….و از همه شون عکس میگیره…..

 

 

بعد از چند دقیقه طرفم میگیره و میگه: اینجا نه اسمی از تو وجود داره نه همسر…..از کجا اومدی پس…..

 

_ گفتم که عوضش کرده…

_ عوض کنن مگه اسم فرزند رو خط میزنن….

 

با ناراحتی لب میزنم: اینا رو دیگه نمیدونم…..فقط میدونم قانونی عوضش نکرده….

 

_ اصل شناسنامش چی؟… نمیدونی کجاست؟….

 

همه ی اتاقش رو زیر و رو کردم و جز همون عکسی که دست حاج آقاست پیدا نکردم….

 

سرم رو به معنی نه تکون میدم که مگه: نمیدونی کی براش عوضش کرده….

 

 

کامران….آخرین کسی که دلم میخواد حتی اسمشو بشنوم….

 

 

 

بهش نگاه میکنم و میگم: چرا…ولی…فکر نکنم چیزی بگه….

 

تند سمتم میاد و رو زانو میشینه…..

 

_ آدرسی یا شماره ای ازش داری؟….

 

بدون فکر میگم: شمارشو دارم….

 

_ خب…شمارشو بده…..زود…

 

موبایلو از جیبم در میارم ولی قبل از اینکه وارد مخاطبینش بشم قفلش میکنم و رو بهش میگم: یه سوال میپرسم راستشو بهم میگین؟…

 

اخماش تو هم میره و منتظر بهم نگاه میکنه……

 

_ ساره چه نسبتی با آقای رستایی داره؟….

 

 

دستشو طرفم دراز میکنه و بی توجه به سوالم میگه: شماره رو بده….

 

 

پر حرص میگم:  فکر کنم سوال پرسیدم….

 

به معنی گرفتن گوشیم چند بار دستشو تکون میده و میگه: جوابت بستگی به این داره که شماره رو بدی….

 

 

 

ناچار موبایلو باز میکنم و شماره رو میخونم…..

 

تماس رو برقرار میکنه و همزمان میگه: چی بود فامیلیش؟….

 

_ مویزاد….کامران مویزاد..‌.

 

 

 

 

تا آخرین بوق زنگ میخوره و جواب نمیده‌…..

 

 

چند بار دیگه هم میگیره و بازم جواب نمیده…..

 

 

_ اینکه جواب نمیده…مطمعنی درست خوندی؟….

 

 

یه بار دیگه میخونم و اون چکش میکنه و میگه: درسته…پس چرا جواب نمیده….

 

 

ته دلم خوش خال میشم…

اصن نمیدونم چرا گفتم شمارش رو دارم…اگه اون کامران عوضی حرف نامربوطی راجع به ساره یا خودم میزد اونوقت چه خاکی تو سرم میریختم….خودم میدونستم یه جوری بعدا ازش بگیرم….البته اگه بده…چون قبلا هر چی التماسش کردم بهم نداد…..

 

_ با موبایل خودت میگیری…..

 

با صداش از فکر و خیال بیرون میام….

 

_ میگه نمیگین جواب نمیده….

 

_ حالا تو بگیر…..

 

_ آخه خودتو…

 

_ مگه نمیخوای جواب سوالت رو بدم….

 

_ خب..

 

با سرش به موبایلم اشاره میکنه و میگه: پس شمارشو بگیر…

 

 

ناچار قبول میکنم و شمارش رو میگیرم….

 

با دقت بهم نگاه میکنه و جلوتر میاد….

 

نزدیک شدنش رو دوست ندارم…..

 

میخوام بلند شم که با گرفتن کیفم نمیذاره….

 

با اخم بهش نگاه میکنم و خدا خدا میکنم کامران جواب نده…

 

 

این اتفاق نمیفته و بعد از چند بوق صدای مزخرفش میپیچه….

 

_ سلام به طلوعین مشعوف…‌

 

نمیدونم چی جوابش رو بدم…..همیشه با فحش باهاش حرف میزدم…ولی الان واقعا نمیدونم…..با دقت و کنجکاوی بهم خیرست و اشاره میکنه بذارم رو بلندگو…

 

 

این کار رو انجام نمیدم…..و از کنارش بلند میشم….

 

بی توجه به پوزخند مزخرف گوشه ی لبش از کنارش میگذرم….

 

مطمعنم صدای عزیزم عزیزم گفتن کامران رو شنیده و این پوزخند زدن هم برا همینه…

 

به جهنم….

بذار هر فکری میکنه بکنه….ارزشش رو نداره بخوام به خاطرش با کامران مودبانه حرف بزنم….

 

وقتی مطمعن میشم به اندازه ی کافی ازش دور شدم میگم: یه چیزی ازت میخوام صادقانه جوابمو بده….

 

 

_ چرا حرف نمیزنی عزیزم…. فدات بشم خانم خوشگلم…مگه میشه جواب ندم….اونم جواب تو که اینهمه نازی و….

 

 

میپرم وسط حرفش و میگم: ببین این حرفاتو نگه دار برا مادرت…….یه چیز ازت میخوام مرد باش و بهم بدش…..

 

 

اینبار صداش رو با کنجکاوی میشنوم…

 

_ چی میخوای عزیزم…..

 

حالم از عزیزم عزیزم گفتنش بهم میخوره…مرتیکه یالقوز….

 

 

_ شناسنامه مادرمو بهم بده…

 

میخنده و میگه: باور کن فکر کردم یه چیز دیگه ازم میخوای…‌.چقده خوش حال شدم…..اووووف لعنتی اصن رفتم تو فضا……باور کن شلوارم جر….

 

 

_ شر و ور تحویلم نده……شناسنامه مادرم کجاست ؟…..

 

 

اینبار مثل خودم جدی حرف میزنه و میگه: من چه میدونم… مگه دست منه…….

 

چشامو با درد میبندم و میگم: اصلش رو میگم…..

 

 

 

 

با مکث میگه: میفهمی چی میگی طلوع….میدونی من چه سالی شناسنامش رو عوض کردم…..چه میدونم اصلش چی شد…اصن شاید داده باشمش به خودش…..

 

ناامید لب میزنم: تو رو خدا اگه داری بهم بدش….

 

_ آخه فدات شم شناسنامه به چه دردم میخوره که بهت ندم….

 

_ یعنی چی آخه؟…

 

گوشی از دستم کشیده میشه….

 

میچرخم و با تعجب بهش نگاه میکنم…..

 

هنوز تو شوک کاری م که کرده……ناباور بهش نگاه میکنم و اون به یه ورش هم نیست و موبایل و میذاره رو بلندگو…..

 

 

 

صدای مزخرف کامران میپیچه که میگه: چی بگم خب….اینجا اینقدی شلوغ پلوغ هست که من خودمم گم میشم….حوصله ی گشتن ندارم….میخوای آدرس بدم خودت بیا هااا…..شاید میون اینهمه آت آشغال تونستی پیداش کنی….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آنا
آنا
1 سال قبل

چقدر کم واقعا

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

خوب به احتمال زیاد همین آقا بارمان همسر آینده طلوع خانومه فقط اسمش خیلی بده.

آیلین
آیلین
1 سال قبل

نویسنده جون پارت طولانی بده آدم میمونی توخماری

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x