رمان طلوع پارت ۴۴ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۴۴

 

 

مردی حدود شصت ساله وارد مغازه میشه و سمت میزی که تا چند دقیقه قبل کنارش وایساده بودم میره….

_ سعید بارها رو تحویل گرفتی یا نه؟

 

با صدای بلندی میگه و از کنارم میگذره….

 

می‌خوام بی توجه بهش بیرون برم که با فکر به اینکه حتما یه نسبتی با پسری که صداش زد داره و ممکنه صاحب مغازه اصلی اون باشه میچرخم و با چند گام بلند خودمو بهش می‌رسونم….

 

_ ببخشید آقا…

 

با شنیدن صدام جلوتر نمیره و برمیگرده طرفم….

 

_ بله خانم….

 

_ شما….شما آقای رستایی میشناسید؟…موحد رستایی…

 

_ نه….نمیشنا….

جلوتر میاد و با کنجکاوی ادامه میده: گفتی کی؟….

 

تند میگم: موحد رستایی….بهم آدرس اینجا رو دادن…

 

_ کی آدرس اینجا رو داده!…..اگه منظورت حاج آقا رستایی باشه که…..

 

بازم حرفشو قطع می کنه و من دلم میخواد سرمو ازدستش بکوبم به دیوار….

 

دلم میخواد بهش بگم تو رو خدا تند تند حرف بزن تا بفهمم چی به چیه…

 

گوشیش رو از جیبش در میاره و سمت میز میره و رو صندلی میشینه…

از فرط هیجان روپاهام‌ بند نمیشم….. دنبالش میرم و این سمت میز وایمیستم….

 

با موبایل شماره ای رو میگیره و شروع میکنه به حرف زدن….

تمام وجودم چشم و گوش میشه تا حرفاشو بهتر بشنونم….

_سلام علیکم حاج آقا مرتضوی… آقا ارادت دارم…. اختیار دارین آقا این چه حرفیه….

شروع میکنه از بازار حرف زدن و صحبتهایی که هیچ کدوم به من ربطی پیدا نمیکنه…

چند دقیقه ای حرف میزنه و من همون جور گوش میدم تا اینکه با شنیدن اسم رستایی به میز نزدیک تر میشم…

_حاج آقا غرض از مزاحمت میخواستم بدونم شما یادتون میاد وقتی چند سال پیش اینجا رو از حاج آقا رستایی خریدم اسم کوچیکشون چی بود…؟

_آها… بله بله… آقا قربان شما… ببخشید که وقتتون رو گرفتم…به خانواده محترم سلام برسونید… بله چشم…. خدانگهدار….

 

گوشی رو میزاره رو میز و بهم نگاه میکنه…

 

_گفتی موحد رستایی؟….

آب دهنمو قورت میدم و میگم: بله آقا….

 

_خب…..نفس عمیقی میکشه و ادامه میده: راستش من اگه اشتباه نکنم سالش رو….حدود ۲۰ سال پیش اینجارو از حاج آقا رستایی خریدم…. ولی چون مال خیلی سال پیش بود اسم کوچیکشون رو به خاطر نداشتم….

_یعنی شما اینجا رو از موحد رستایی خریدین درسته ؟

 

سرش رو آروم تکون میده و میگه: آره درسته…

 

نفس عمیقی میکشم و هزاران بار تو دلم خدارو شکر می کنم….

پس واقعاً چنین نامی وجود داره….

_ آقا شما آدرسی ازشون دارین بهم بدین… تورو خدا….

 

_نه ندارم متاسفانه…

_آقا تورو خدا اگه دارین بهم بدین… اندازه یه دنیا ممنونتون میشم…

_ ندارم دختر جان…. دیدی که جلو رو خودت زنگ زدم تا اسم کوچیکش رو پیدا کردم….

حلقه اشک تو چشمام جمع میشه… مگه میشه تا اینجا اومدم و حالا دست خالی برگردم….

_ خب….خب از همین آقایی که بهشون زنگ زدین بپرسین یا…یا اینکه شمارشون رو به خودم بدین….خواهش می کنم باور کنید لطف بزرگی بهم می کنید….

 

 

پوف کلافه ای میشه و ناراضی سر تکون میده و دوباره شماره میگیره….

 

 

…….

 

از فروشگاه میزنم بیرون و با شماره ای که تو گوشیم ذخیره کردم شروع می کنم به زنگ زدن…

 

_بله…

صدای محکم مردی میپیچه و من استرس میگیرم برای حرف زدن….

 

چند تا صلوات برای آرامش درون میفرستم….

 

 

_بله…. الو….

 

به خودم میام و قبل از اینکه قطع کنه میگم: سلام… ببخشید همراه آقای مرتضوی….

 

_بله خانم… بفرمایید در خدمتم…

 

_ببخشید آقای مرتضوی چند دقیقه پیش با آقای مهران پور صحبت کردین ازتون خواستن شمارتون رو بهم بدن….شما هم اجازه دادین…اگه مزاحم نیستم میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم…..

_خواهش می کنم بفرمایید…

_ببخشید آقای مهران پور راجع به حاج آقا رستایی ازتون سوال کردن…..یعنی در واقع من ازشون خواهش کردم این کارو انجام بدن….حالا از از شما خواهش می کنم اگه آدرسی از حاج آقا رستایی دارین بهم بدین…

 

چند لحظه به سکوت می گذره و نمیدونم داره فکر میکنه یا اینکه نمیخواد جواب منو بده…

می خوام دوباره التماسش کنم که خودش میگه: والا خیلی وقته من ازشون خبری ندارم…. هوووم…. ولی شاید بتونم از افراد دیگه هم سوال کنم…. و اینکه شاید درست نباشه من اینجور آدرس کسی رو بدم میتونم سوال کنم شما چه کاری با ایشون دارین یا چه نسبتی باهاشون دارین….

 

الان باید چه جوابی بدم…. میدونم موحد رستایی هرکسی که باشه پدرم نیست در واقع وقتی آقای مهران پور تو فروشگاه بهم گفت اینجارو ۲۰ سال پیش از موحد رستایی خریدم فهمیدم نمیتونه پدرم باشه ولی همه ی امیدم اینکه بتونم از موحد رستایی به پدرم برسم….

 

_الو خانوم….

با شنیدن صداش از فکر و خیال بیرون میام……

 

_خواهش می کنم حاج آقا…باور کنید بزرگترین لطف دنیا را بهم می کنید اگه آدرسی از آقای رستایی بهم بدید…کار مهمی باهاشون دارم که فقط میتونم به خودشون بگم….

 

جوابش رو با مکث میشنوم که میگه: چی بگم والا… باشه… من براتون پرس و جو می کنم و اگه خبری شد با همین شماره تماس میگیرم فقط میشه اسم و فامیلتون رو بدونم…

 

ذوق زده تند و سریع میگم :طلوع…..…طلوع مشعوف… ممنونم ازتون….پس من منتظر تماستون میمونم…..

 

_بله حتماً…. اگه خبری شد چشم تماس میگیرم….خدانگهدار…

 

قطع می‌کنه…. و من عین دیوونه ها تو خیابون بلند میخندم و بالا پایین میپرم….

 

 

 

خدایا شکرت…. موحد رستایی…. چه نسبتی میتونی با من داشته باشی….. چه نسبتی با ساره داشتی……

به یاد ساره خنده از رو لبهام پر میکشه….

 

 

فکر نمیکردم کس و کاری داشته باشی ساره…..یعنی چه نسبتی میتونه باهات داشته باشه وقتی تو اونجوری تو درد و حقارت زندگی کردی و آخرشم تو رنج و بدبختی مردی اونوقت همه با احترام و عزت به این اسمی که تو دادی میگن حاج آقا رستایی…..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش به صورت pdf کامل از مهرنوش صفایی

        خلاصه رمان اتاق خواب های خاموش :   حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه می‌کرد. چهره‌اش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.   یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینة قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار

    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو پرت می‌کنه، اصلا اون چیزی نیست که نشون می‌ده. نه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیلین
آیلین
1 سال قبل

همتاخانوم دستت دردنکنه کاش زودترپارت بذار

آنا
آنا
1 سال قبل

داستان داره جذاب تر میشه … چقدر دلم میخواد روزی بیاد ک امیرعلی از کارش پشیمون و طلوع نگاهشم نندازه دیگ

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  آنا
1 سال قبل

دقیقا

آنا
آنا
1 سال قبل

ممنون که پارت گذاری زود ب زود دارین همتا جان 🙏🏻

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x