– نسرین کو پس ؟ ……. چرا تنهایی ؟ گندم هول کرده ، لبخندی مضطرابه روی لبانش نشاند و آب دهانش را به جان کندنی پایین فرستاد . – چرا ساکتی برام لبخند ژکوند می زنی ……….. میگم چرا تنهایی ؟ نسرین کوش ؟ – رفت …….. رفت …………
از خانه تورج با ذهنی مشغول و انبوه از افکار تیره و تار بیرون زده بود و درون خیابان های بی انتها ، راه می رفت ……… در تمام این مدتی که برای کاووس خوش خدمتی کرده بود و کار نموده بود ، هرگز از کاووس خوشش نیامده بود…
نگاهش را سمت چشمان پر از خشم یزدان که روی برگه در دستش نشسته بود ، کشید و مرموزانه و با تدبیر ادامه داد …….. آنقدر تجربه پشت آن موهای سفید کرده اش نشسته بود که بداند چگونه می تواند این جوان با استعداد را در تیم خودش بکشد…
– من منظورتون و نمی فهمم ……. بهتره واضح تر بگید تا منم بفهمد چی میگید . – بزار از اینجا برات شروع کنم ……… بیست ، بیست و پنج سال پیش پدرت و من و کاووس با هم شراکت داشتیم ……… پدرت مرد رو راست و ساده ای…
با کمی مکث کردن ، شاسی زنگ را فشرد و طولی نکشید که صدای زنی را از آن طرف خط شنید : – بله ؟ – یزدانم ……….. بهم گفته بودن رأس ساعت نه اینجا باشم . – بله بفرمایید ……….. آقا منتظرتون هستن . با صدای تیکی ،…
– الو …… – به به ببین کی زنگ زده بهم …….. پسر من فکر می کردم باید تا شب منتظر تماست بمونم ………. اما هنوز یک ساعت نشده زنگ زدی . – آدرس بده بیام …….. فقط وای به حالت اگه که بخوای دروغ به نافم ببندی …………
مردِ پشت خط ، نفس عمیقی کشید و صدایش را آرام تر و مرموز تر نمود و ادامه داد : – این و بدون که من دارم به سود تو عمل می کنم ……… خوب فکرات و بکن ، اگه دوست داشتی چیزای بیشتری بدونی ، فقط کافیه تا…
صورت گندم در هم رفته تر شد و لب و لوچه اش آویزان تر از قبل گشت . – تا اون موقع که خیلی مونده …….. من الان می خوام . نه چند سال دیگه …….. منم می خوام از خودم و خودت عکسای خوشگل بگیرم بذارم رو صفحه…
با رسیدن به دیوار انتهایی ، یزدان پشت به گندم کرد و روی زمین زانو زد : – بدو بیا رو کمرم . گندم خودش را به ضربی روی کمر یزدان انداخت و با پرویی تمام خودش را روی او پهن نمود و پاهای کوتاهش را دور کمر او…
– الان دوست داری بخوری ؟ – معلومه ، من عاشق بستنیم . – پس اول باید بریم داخل ، تا من حساب کتابای بچه ها و کاووس خان و انجام بدم و بعد بیام دنبالت که بریم دنبال بستنیِ گندم خانومم ………. فقط گندم بچه های دیگه ،…
یزدان هرگز تیپ خاص و آنچنانی نمی زد ………. یعنی درآمدش در آن حدی نبود که بتواند ولخرجی های این چنینی کند ……… همیشه ساده بود و ساده هم می پوشید ……… اما این سادگی چیزی نبود که بتواند جذابیت ظاهری او را بپوشاند و یا تحت تأثیر قرار…
– قراره امشب و با هم رو این مبله بخوابیم . – باهم بخوابیم ؟ خاله اکرم دعوامون نکنه ……… آخه خاله میگه دخترا باید جدا از پسرا بخوابن . – نه اندفعه دعوامون نمی کنه …….. بعدشم من به کسی اجازه نمیدم گندم خوشگل خودم و دعوا کنه…
– خیله خب . برو داخل خودت و خوب بشور ……. شلوارتم در بیار بده من بندازم تو رخت چرکای اکرم …….. خودت و شستی صدام کن . – باشه . گندم داخل رفت و در را بست ……… اما هنوز زمان زیادی از داخل رفتنش نگذشته بود که…
یزدان روی پا نشست و دو سمت شانه های گندم را گرفت . – همینجا صبر کن تا من برم و برات شلوار بیارم ……… خب ؟! پیش پسرا نری ها . گندم که گریه اش قطع شده بود ، اینبار با پشت دست دماغ پایین آمده و نشسته…
– اما کاووس خان ……… گندم فقط یه بچه است . سنش از همه کمتره ……. فقط چهار پنج سالشه . کاووس پوزخندش را پهن تر کرد و گردن به سمت یزدانِ ایستاده مقابلش جلو کشید : – اگه خیلی دوست داری می تونی تو هم امشب پیشش بمونی…