رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 63 5 (1)

5 دیدگاه
  گندم به دنبال صدای حمیرا رفت و در چارچوب در اطاق لباس یزدان ایستاد و به کمد دیواری های متعدد قهوه ای رنگ سوخته براق و سیقل خورده نگاه کرد و سری به معنای نفی تکان داد ……….. او در جایی بزرگ شده بود که یک لباس نه تنها…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 62 5 (2)

2 دیدگاه
  گندم با تمام حرص نشسته در وجودش به حمیرا نگاه می کرد ……… از اینکه حمیرا یزدان را با این تعاریفش تا حد یک پسر بی صفت پایین آورده بود ، از اینکه انقدر سعی داشت او را مدام ارشاد کند و به قول معروف به راه بیاورد عصبی…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 61 5 (1)

3 دیدگاه
  حمیرا در همان حالی که نگاهش را دور تا دور اطاق می چرخاند ، گندم را مخاطب خودش قرار داد : ـ گفتی اسمت چی بود ؟ ـ گندم . ـ چند سالته ؟ ـ تازه هجدهم پر شده رفتم تو نوزده . حمیرا پلک بست و سری با…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 60 5 (1)

1 دیدگاه
  گندم کنجکاو نگاهش را دورتا دور اطاق چرخاند ………. هیچ وقت اطاقی به چنین زیبایی ندیده بود . با ناپدید شدن یزدان از مقابل دیدگانش ، به دنبال صدای یزدان راه افتاد و بدون اینکه وارد اطاقی که یزدان درونش رفته بود شود ، سری به داخل اطاق لباس…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 59 5 (1)

13 دیدگاه
  گندم پلکی زد و ذهنش بی هیچ اختیاری ، به گذشته ها برگشت : ـ هیچ وقت هیچ دوستی نداشتی ؟ ……. حتی اون موقع ها که کنار من تو خانه امید بودی ؟ ……… یعنی ……. یعنی منم دوستت حساب نمی شدم ؟ هرچند یه دوست کم سن…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 58 4 (1)

10 دیدگاه
  حمیرا پلکی زد و سری تکان داد و زیر لبی جواب یزدان را داد : ـ بله قربان ، می سپارم همین امروز یکی بره بیرون بخره بیاره . ـ امروز نه ، همین الان . – چشم . میگم همین الان برای خریدش اقدام کنن . -خوبه ،…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 57 5 (1)

7 دیدگاه
  نگاهش میخ چشمان یزدان بود و وجود توده ای حجیم و داغی که راه نفس را بند می آورد ، میان حلقش حس می کرد ……… توده ای که چشمانش را به نم نشانده بود و تصویر جدی یزدان را لحظه به لحظه در نگاهش تار و تارتر می…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 56 5 (1)

10 دیدگاه
  یزدان نگاهش را از او گرفت و خودش را مشغول لقمه گرفتن نشان داد ……….. یکی از نگهبانانش به او گفته بود که گندم تمام لحظاتی که او در حال بیرون انداختن سوگند از این عمارت بوده ، پشت ستون پنهان شده بود و پنهانی تماشایشان می کرده ………..…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 55 4 (1)

10 دیدگاه
  حمیرا با سینی که حاوی لیوانی آب و پیاله ای نمک بود کنارشان برگشت و سینی را کنار دست یزدان گذاشت . – چیز دیگه ای هست که بخواین من براتون بیارم ؟ ـ نه ممنون می تونی بری . با رفتن حمیرا یزدان آبی درون پیش دستی ریخت…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 54 5 (1)

11 دیدگاه
  خیلی نگذشت که یزدان وارد سالن غذاخوری شد و به سمت میز آمد و جای قبلی اش نشست و بدون آنکه به او نگاهی بی اندازد ، او را مخاطب خودش قرارش داد : ـ صبحونت و بخور . گندم نگاه بی اختیارش هر چند ثانیه یک بار روی…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 53 5 (2)

15 دیدگاه
  سوگند به التماس افتاد : ـ یزدان ……… یزدان تروخدا …… تروخدا من و بیرون ننداز ………… فقط یه فرصت دیگه می خوام …….. بذار بمونم . التماست و می کنم ، به پات می یفتم . بذار بمونم عزیزم . یزدان پوزخندی بر لب نشاند و نگاهی به…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 52 4 (1)

10 دیدگاه
  یزدان بار دیگر نگاهش را چرخی نامحسوس در دور و اطرافش داد و صدایش را پایین تر از حد معمول آورد : ـ اینجا جای مناسبی برای حرف زدن درباره گذشته نیست …………. اما دیشب هم بهت گفتم ، من وقتی از اون گاراژ بیرون زدم اومدم تو همین…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 51 5 (1)

7 دیدگاه
  گندم با حالی خراب و دگرگون شده که ابروانش را بی اختیار بهم نزدیک می کرد ، سر پایین انداخت ……. یاد یازده دوازده سالگی اش افتاد ……….. زمانی که یک روز که از خواب بیدار شد از هرج و مرج درون گاراژ و پچ پچ های پسرها شنیده…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 50 4 (1)

9 دیدگاه
  یزدان همچون گرگی درنده خو که تنها منتظر پاره کردن خرخره موجود مقابلش باشد به سوگند نگاه کرد و بدون آنکه نگاهش را از چشمان سوگند بگیرد ، جلال را مخاطب خودش قرار داد : ـ جلال . ـ بله قربان . ـ همین الان این هرزه رو مثل…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 49 5 (1)

19 دیدگاه
  یزدان با دیدن سکوت گندم گوشه نگاهی شاید از سر دلتنگی به او انداخت ………… نگاهش نامحسوس بود و در ظاهر بی تفاوت به نظر می رسید . نگاهی که انگار هیچ خبر خاصی در آن وجود نداشت ……… اما خودش خوب از حال دلش باخبر بود ………… بعد…