871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 20 0 (0)

14 دیدگاه
دیگه نذاشتم ادامه بده و میون حرفش پریدم و گفتم: _آقای واحدی چه کمکی از دست من برمیاد؟ نگاهی بی تفاوت بهم انداخت و گفت: _ممکنه به کمک کنی و خودتو به عزیزم نشون بدی که معشوقه ی منی؟ یک ساعت بیشتر وقتتو نمیگیره! ازحرفش جا خوردم.‌. اونقدر زیاد که…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 19 0 (0)

17 دیدگاه
تموم بدنم میلرزید و موقع راه رفتن تسلطی روی پاهام نداشتم… ذهنم درگیر عماد وکاری که کرده بود، بود… چرا اون اومده بود توی آب؟ چرا عماد بهم کمک کرده بود؟ خیلی ذهنم گرفتارشده بود و پریشونم کرده بود! به خونه رسیدیم… لباس هام خیس بود وحموم واسه فرارکردن از…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 18 0 (0)

10 دیدگاه
خونه ی بامزه ای بود.. برخلاف حیاط بزرگش کوچولو ودنج بود.. یه دونه اتاق داشت یه حال جمع وجور که یک دست مبل ویک نهارخوری چهارنفره توش جاشده بود.. مبل ها اسپرت بودن به رنگ یشمی باچوب های سفید.. کوسن های سفید بارگل های یشمی روی مبل ها زیباییشو چند…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 17 0 (0)

6 دیدگاه
رضارفت ومن موندم وچشم هایی گرد شده! وا… چرا منو با اون غول تشن تنها گذاشت؟ خب اگه باهاش کلکل کنم میزنه ناکارم میکنه! نشستم روی صندلیمو یه کم فکر کردم.. چطوری آخه؟؟؟ چطوری ببرمش بیرون! شماره بهارو گرفتم تا راهنماییم کنه… هنوز بوق نخورده بود که پشیمون شدم وقطع…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 16 0 (0)

5 دیدگاه
_قربونت بشم.. من که خوبم.. ازطرفی هم مرخصی ندارم، میدونمم که تو…….. بازم حرفمو قطع کرد،، _من واقعا به استراحت کوتاه نیاز دارم.. شاید 20درصدش واسه روحیه ی تو باشه اما 80 درصدشو واسه خاطر روحیه وفشارکاری خودم میگم! خیلی دلم میخواست به این پیشنهاد پاسخ مثبت بدم اما مطمئن…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 15 0 (0)

3 دیدگاه
رضا بادیدن سایه گفت: _چی شده؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ مثل گنجشکی که زیر بارون توی زمستون خیس شده بود میلرزیدم! بدون جواب دادن به رضا توی نزدیک ترین حالت از صورت عماد گفت: _چی به سرت اومده عماد خان؟ توداری ازاین آبدارچی پایین شهری دفاع میکنی؟ _ببر صداتو سایه..…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 14 0 (0)

20 دیدگاه
کامپیوتر رو خاموش کردم و دفترمو جمع کردم.. باید ازعماد هم اجازه مرخصی میگرفتم.. ازاونجایی که گفته بود داخل اتاقش نرم تلفن داخلی روگرفتم و منتظر جواب شدم! _بله؟ _آقای واحدی؟ من میتونم امروزو مرخصی بگیرم؟ امروز حالم مساعد نیست! _فکرمیکنم اجازه تو از آقای محمدی گرفته باشی! _بله اما…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 13 0 (0)

9 دیدگاه
توی تلگرام گروهی تشکیل داده بودیم که رضا و بهار هم اونجا حضور داشتن! گروه دوستانه بود و بیشترشون دوست های بهار که بامن هم در ارتباط بودن داخلش بودن! توی ماشین شیشه رو پایین کشیدم و ازخودم چندتا سلفی گرفتم و یکیشونو که ازهمشون بهترشده بود فرستادم داخل گروه…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 12 0 (0)

6 دیدگاه
خدایا کمک کن دیونه نشم! همین چند دقیقه پیش بیرونم کرد! چی شده الان؟ اینجا؟؟ با این آرامش! بدون تعارف به طرف رستوران رفت ومنم دنبالش راه افتادم.. یعنی بخشیدم؟ یعنی میتونم بمونم؟ خیلی سوال توی ذهنم بود اما جرات پرسیدن نداشتم.. صاحب رستوران به احترامش بلند شد و گارسون…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 11 0 (0)

9 دیدگاه
باافکارم لبخند پیروزمندانه ای زدم وتودلم گفتم: _چکت برگشت بخوره دیدن قیافه ات چه لذتی داره جناب آقای واحدی!!! خوشحال از اینکه سوژه خیلی خوبی واسه تلافی پیدا کردم مشغول کارم شدم! یک ساعت ونیم بعد مهمون ها همزمان باهم از سرمیز بلند شدن و خداحافظی کردن! عماد ورضا خوشحال…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 10 5 (1)

4 دیدگاه
باگریه گفتم: _وسط اتوبان پیاده ام کرد وگازشو گرفت ورفت.. تنهابودم.. خیلی ترسیدم.. جلو هرماشینی دست تکون دادم ترمز نکرد.. اون آشغال بی خانواده بدجوری تلافی کرد.. من دیگه پامو توی اون شرکت نمیذارم!! _چی میگی تو؟ یه لحظه گریه نکن ببینم چی شده! واسه چی این کارو کرد؟ تلافی…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 9 0 (0)

20 دیدگاه
چشمام گرد شد.. با تعجب و قیافه ای هنگ کرده گفتم: _همه؟ _ای درد بگیری داشتم میومدم تو خیابونا دنبالت بگردم ساعت 7 ازشرکت اومدی الان ساعت 9ونیمه شبه نمیگی گوشیتو جواب نمیدی نگرانت میشیم؟؟ _ببخشی.. نشنیدم.. دلم میخواست یه ذره پیاده روی کنم! اومد بغلم کرد وگفت: _داشتم سکته…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 8 0 (0)

9 دیدگاه
وای.. وای.. رگ گردنم گرفت.. خدایا منو توی همین حالت خشکم کن! خاک برسرم شد! آبروم رفت! با تعجب به من نگاه میکرد که سریع خودمو جمع کردم و تندوپشت سرهم گفتم؛ _اومدم در روباز کنم شما در رو بازکردید! یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت: _مطمئنی؟ گردنمو کج کردم…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 7 2.5 (2)

8 دیدگاه
بعداز رفتن بهار ساندویچمو نصفه توی کیفم انداختم وبه طرف خونه رفتم… میدونستم بهار برگرده بازم معاخذه ام میکنه اما اون هیچوقت جای من نیست، هیچوقت منو نمیتونه درک کنه! نیم ساعت نگذشته بود که زنگ خونه زده شد! بهار کلید داشت.. کی میتونست باشه؟ ترسیده آب دهنمو قورت دادم…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 6 1 (1)

5 دیدگاه
وای وای وایییی چی بگم حالا.. یه لحظه یاد فیلم ها افتادم شیطنتم گل کرد! میخواستم بگم فقط در حضور وکیلم حرف میزنم اما جلوی دهنمو گرفتم.. شک نداشتم میزنه همینجا داغونم میکنه! صدامو محکم کردم ومحترمانه گفتم: _بله آقای واحدی داشتم میرفتم! به ساعتش نگاه کرد وگفت: _ساعت کاری…