871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 35 0 (0)

10 دیدگاه
صبح با صدای آلارم گوشیم چشم هامو بازکردم.. صداروقطع کردم وپتومو دورم پیچیدم و دوباره خوابیدم… اما من که دیشب پتو نداشتم!!!! انگار ننه بهار جونم دوباره بیدارشده مادر بزرگ بازی درآورده.. الهی فدات بشم دختر توچقدر ماهی اخه!! بااینکه خیلی خوابم میومد اما به اجبار با بدنی کوفته بلند…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 34 0 (0)

11 دیدگاه
چند دقیقه بعد پیرزنی خوش لباس با ظاهری مهربون اما مغرور همراه با دختری تقریبا 30یا 35 ساله وارد خونه شدن! رضا که انگار با مادر بزرگ خیلی صمیمی تراز عماد بود بهار رو به عنوان نامزدش معرفی کرد و مادر بزرگ با خوش رویی و مهربونی از بهار استقبال…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 33 0 (0)

20 دیدگاه
رضا توی آدرس پلاک 33 رو زده بود و واحد 16 اما درمقابل اون همه زنگ که عددی روش نبود کاملا گیج شده بودم… اسمس به رضا دادم و نوشتم که توی شمارش زنگ ها گیج شدم و واسه اینکه زودتر بخونه بهش زنگ زدم و تا جواب داد قطع…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 32 0 (0)

10 دیدگاه
  شماره رو گرفتم و منتظرجواب شدم.. بعداز چندبوق جواب داد.. _الو سلام! _سلام بفرمایید… صدای عماد بود.. بازم هول کردم.. یاد بعدازظهر که دستمو روی گونه اش دیده بود افتادم… با من من و بریده بریده گفتم: _آقا عماد شمایید؟ حالتون خوبه؟ بهترشدید؟ _خوبم ممنون.. رضا بیرونه… اومد میگم…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 31 0 (0)

5 دیدگاه
بانفرت نگاهمو از نگین که ازهمین الان میتونستم حدس بزنم چطور دختریه، گرفتم وکیفمو برداشتم وازجام بلند شدم! طبق عادت همیشه واسه خداحافظی تقه ای به در اتاق عماد زدم و در رو باز کردم! _آقای واحدی من دارم میرم.. کاری بامن ندار……. بادیدن عماد توی اون حالت هین بلندی…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 30 0 (0)

14 دیدگاه
اونقدر فاصله بینمون کوتاه ونزدیک به هم بود که میشه گفت توی حلق هم بودیم.. سرمو بالا گرفتم وتوی چشم های قشنگش نگاه کردم وگفتم: _بهتره که از آقا رضا بپرسید چون من حرفی واسه گفتن ندارم! زل زده بود توی چشمم.. باسکوت.. با اخم.. اما خیره و نافذ! خجالت…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 29 0 (0)

16 دیدگاه
گوشی رو قطع کردم و همزمان منو بهار گفتیم: _تو مگه مرض داری؟؟؟؟؟؟ _واسه چی تلفنو بی هوا میاری میدی دست من؟ _واسه چی میگم بگو نیستم میگی هست؟ _خوبت شد بعدشم با گوشی خودت زنگ زدی بگم بهار کجاست؟ _چه میدونم میمردی بگی خوابه؟ _میمیردی صبرکنی فردا زنگ بزنی؟…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 28 0 (0)

16 دیدگاه
با یادآوری دور بودن مسیرم تا دفتر خدماتی خریدن سیم کارت رو به روز دیگه ای موکول کردم.. بااینکه حقوقمو گرفته بودم و پول داشتم اما زورم اومد پول واسه تاکسی بدم.. قدم زنان به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردم… به عماد فکر کردم.. به این همه عذابی به امروز…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 27 0 (0)

2 دیدگاه
اونقدر معذب بودم که دلم میخواست همین الان زمین دهن باز کنه و منو بکشه پایین… آخه یکی نیست بگه توکه اهل این جنگولک بازی ها نیستی بیخود میکنی ازاین غلط ها میکنی که اینجوری مثل خرتوی گل گیر کنی! ده دقیقه ای بود که مشغول گشت وگذار بودم که…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 26 0 (0)

10 دیدگاه
اونقدر فاصله مون نزدیک بود که رسما توی بغل هم بودیم… _جواب سوالمو با سوال نده… درآسانسور باز شد.. دستامو محکم توی سینه اس زدم و به عقب هولش دادم وهمزمان با نفرت گفتم: _قطعا واسه شما نکردم و نمیکنم! ازجاش تکون نخورد.. اومدم برم که مانعم شد و سرشو…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 25 0 (0)

16 دیدگاه
نمیخواستم هیچ حدسی رو بزنم.. دلم نمیخواست به عاشق کسی بودنش حتی فکرهم بکنم… زندگیش برام مبهم بود و خیلی دلم میخواست از گذشته اش سر در بیارم و اگه منه دیوونه اون شب پیشنهادشو قبول کرده بودم الان از کنجکاوی درحال خودکشی نبودم… کلافه آهنگو قطع کردم و گفتم:…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 24 0 (0)

12 دیدگاه
این دفعه نوبت اون بود که تعجب کنه! عصبی روی پاهام بلند شدم تا خودمو بهش برسونم اما بازم قدم کم میومد.. توی فاصله کم ازصورتش باحرص گفتم: _منو عصبی نکن! بهمم نریز! من از اون دسته آدمایی که فکر میکنی نیستم.. اگه یه بار دیگه.. فقط یه بار دیگه…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 23 0 (0)

8 دیدگاه
_به بهار زنگ میزنم زودتر بگرده.. قبلش برو یه چیزی بپوش! گوشیشو ازجیبش بیرون آورد واومد شماره بگیره که دستمو روی دستش گذاشتم! _میشه این کارو نکنید؟ خواهش میکنم! بااخم به دستم نگاه کرد وبعدش نگاهش به بدنم و درآخر به صورتم ختم شد! سوالی نگاهم کرد… دستمو پس کشیدم…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 22 0 (0)

15 دیدگاه
سعی کردم روحیه ام رو به دست بیارم و حس خوب پیداشدنمو کوفت خودم نکنم… پشت سرش داشتم راه میرفتم که یه پروانه خیلی بزرگ با قدرت داشت میومد سمتم… منم مثل چی از پروانه میترسیدم.. جیغ خفه ای کشیدم و نشستم روی زمین تا از روی سرم پرواز کنه…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 21 0 (0)

9 دیدگاه
شرم زده اما با خنده گفت: _شیطونی نکن بچه.. بیدارش کن بیاین صبحونه بخوریم میخوایم بریم جنگل! خندیدم و باشه ای گفتم… دراتاقو که بستم دیدم بهار پشت سرم ایستاده و باز هم یک متر توهوا پریدم! _وای چتونه شماها اینقدر منو میترسونید؟ آخرش من از دستتون ام اس میگیرم…