871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 65 0 (0)

56 دیدگاه
  با زنگ خوردن گوشیش ازم جدا شد و با نارضایتی جواب داد: _جانم رضا؟ _آره بامنه.. _باشه الان میایم.. باشهههه دو دقیقه دیگه اونجاییم! گوشی رو قطع کرد و گفت: _میخوان کیک رو ببرن و باید برگردیم! _گفتی آره با منه! منظورت با من بو‌‌د؟ _آره چطور؟ _آخ.. آبروم…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 64 1 (1)

30 دیدگاه
  _هیچکدوم داری به ریش من میخندی و واسه اون دلبری میکنی! پاشو برو پارتنر واسه رقص پیدا کن بیشتر حرص بخوره پاشو اینقدر نشین ور دل من! _ازکجا پیداکنم این چیزی که میگی رو؟ انگار همه منتظرایستادن پرسنس فیونا پاشه باهاشو برقصه! _توبلندشو برو سرجات بشین من به پسرعموم…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 63 0 (0)

44 دیدگاه
  بابی حوصلگی درحالی که اصلا حوصله ی بحث کردن نداشتم برگشتم پیش عماد که توی ماشینش نشسته بود.. زیرلب زمزمه کردم: _خدایا صبرم بده.. یه امشبو دق نکنم بقیه ی شب هارو هم میتونم پشت سر بذارم! سوارماشینش شدم و گفتم: _خب.. گوشم باشماست! توی سکوت درحالی که حرص…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 62 0 (0)

60 دیدگاه
  بی حرکت به مانیتور خیره شده بودم و غرق در فکر بودم و باخودم کلنجار میرفتم که واسه جشن بهار آرایشگاه برم یا خودم آرایش کنم و توی هزینه هام صرفه جویی کنم که دیدم دستی روی میزم قرار گرفت! باگیجی به عمادکه مقابلم ایستاده بود نگاه کردم و…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 61 0 (0)

39 دیدگاه
  به اجبار آقارضای عزیززز مجبور شدم واسه ناهار همراهشون باشم که عماد پیشنهاد داد به رستوران همیشگی که خودش همیشه میرفت بریم.. یاد روز اولی که من رو باخودش به اون رستوران برده بود افتادم.. یادم اومد چقدر ازش متنفر بودم و چقدر باهم لج بودیم.. راستش خیلی دلم…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 60 0 (0)

33 دیدگاه
  ازماشین پیاده شد و با قیافه ای که تابحال ازش ندیده بودم اومد طرفم… واسه اینکه خودمو نبازم اخم هامو توهم کشیدم و یه جورایی دست پیش گرفتم وگفتم: _چه خبرته؟ داشتی زیرم میگرفتی!!!! _مگه من به تو نگفتم همونجا وایسا تامن بیام؟ هان؟ _آی.. صداتو بیار پایین من…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 59 3 (1)

30 دیدگاه
  چشم هام سیاهی میرفت و بغض باشدت هرچه بیشتر به گلوم چنگ میزد.. چشم هامو بستم و با دست هام پلک هامو فشار دادم تا بتونم حالم رو کنترل کنم.. _گلاویژ؟ حالت خوبه؟ بدون اینکه تکون بخورم گفتم: _خوبم رضا جان.. اگه میشه بحث عماد رو همینجا تمومش کن..…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 58 0 (0)

17 دیدگاه
  اونقدر توی ماشین خودمو به خواب زده بودم جدی جدی تموم راه رو خوابیده بودم و دیگه خوابم نمیومد.. بیخیال عماد و هر آدمی روی زمین شدم و واسه خودم با آرامش دوش گرفتم… ازبیکاری چندساعت توی حموم موندم و خودمو کیسه کشیدم و بالای ده بار موهامو شامپو…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 57 0 (0)

23 دیدگاه
  خوب که گریه هامو کردم و خالی شدم برگشتم به اتاقمون.. بهار بادیدنم متعجب گفت: _ع؟ چرا اینقدر زود برگشتی؟ به چشم هاش نگاه کردم.. اونم گریه کرده بود.. ما کی فرصت کردیم اینقدر ازهم دور بشیم؟ _سلام.. انگار عماد با خانواده اش بحثش شده بود و گفت میخواد…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 56 2 (1)

11 دیدگاه
  اخم هاشوتوهم کرد وگفت: _صحرا رو از کجا میشناسی؟ _بیخود بین ابروهات گره ننداز.. هرآدمی توزندگیش ممکنه یه چیزهایی داشته باشه که برخلاف میلش از دید بقیه پنهون نیست! _منظورت از بقیه کیه؟ کاری به دونستن این موضوع ندارم.. میخوام بدونم ازکجا میدونی! _چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 55 0 (0)

8 دیدگاه
  باعجله رفتم که آماده بشم.. همزمان به بهار گفتم: _بهار واسه شام مهمون عزیزهستیم غروب میایم دنبالت آماده باش! _یعنی من دیشب هرچی گفتم یاسین خوندم واست؟ _گفتی زود واندم منم به حرفت گوش میکنم دیگه! شماتت بارنگاهم کرد وگفت: _فردا پس فردا عماد بالاسرت شیر شد و متلک…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 54 0 (0)

9 دیدگاه
  جلوی هتل نگهداشت و گفت: _فردا تا ظهر بگیر بخواب و واسه خودت استراحت کن.. عصر میام دنبالت.. به رضا بگو بیاد پایین! بهش نگاه کردم.. یعنی بیدارم؟؟ باور کنم اینی که روبه روی منه همون عماد بداخلاق و اخموئه؟ همونی که ازش متنفر بودم و دم به دقیقه…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 53 0 (0)

38 دیدگاه
  به جرات میتونم بگم حتی توی رویاهامم که پربود از عماد، تصور نمیکردم، یه روزی برسه که اون مرد مغرور بداخلاقی که ازم متنفر بود کنار گوشم از واقعی شدن رویاهام بگه… زبونم بند اومده بود و حتی نمیتونستم لب هامو تکون بدم.. یه کم خودمو عقب کشیدم تا…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 52 0 (0)

19 دیدگاه
  باتاسف آهی کشیدم وگفتم: _والا چشم من یکی آب نمیخوره که باعماد فردا وپس فردایی هم باشه.. میدونم هیچ آبی ازاین بشر گرم نمیشه ومن الکی دلخوش کردم و دست آخرم با قلبی داغون تنها میمونم! _یعنی میخوای بگی بااین همه نشونه وتابلوبازی هاش نفهمیدی دوستت داره؟؟ _نمیدونم… احساس…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 51 0 (0)

18 دیدگاه
  درحالی که سرم رو به پنجره ما‌شین تکیه داده بودم و طبق عادت همیشگیم چشمام برای خوابیدن اصرار داشتن صدای بوق ممتد ماشینی باعث شد چرتم پاره بشه وترسیده به عقب برگردم…. عمادبا آرامش به آینه نگاه کرد وگفت؛ _چیزی نیست رضا بازیش گرفته.. سرعت هردوتاشون خیلی بالا بود…