رفتم بغلش کردم وگفتم: _منم… اصلا من ازدواج نمیکنم توهم به رضا بگو گلاویژ سرجهازیمه باید باخودمون زندگی کنه، اگرم قبول نکرد ازش جداشو! خندید.. _همین دیونه بازی ها…
هرچقدر اصرار کردم عزیز نمیذاشت کارکنم و بخاطر شستن ظرف های صبحونه فکرمیکرد خسته شدم.. خبرنداشت که بخاطر شغل سخت بهار از سرکار برمیگردم هم باید آشپزی کنم! عماد…
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و تلفنش رو جواب داد: _بله؟ …. _سلام بهارخانوم، نه خواهش میکنم، بیدار بودیم! …………. _چطور؟ اتفاقی افتاده؟ رضا حالش خوبه؟ با این حرف عماد…