رمان گلاویژ پارت آخر1 سال پیش105 دیدگاه _ وقتی تورو با اون زنه دیدم ازت متنفرشدم.. آره ازته قلبم نبود و بعداز اون با اینکه ازت بدم میومد ولی بازم یواشکی دلتنگت میشدم وبرات گریه میکردم..…
رمان گلاویژ پارت 1691 سال پیش49 دیدگاه پلک هاشو محکم روی هم فشار داد و دست هاشو که روی میز بود مشت کرد و گفت: _من نمیخوام کار به دعوا و کولی بازی بکشه گلاویژ.. دارم…
رمان گلاویژ پارت 1681 سال پیش26 دیدگاه یک ساعت بعد تصمیم گرفتم بداخلاقی رو کنار بذارم و به قول بهار یه شب بیخیال دنیا و زندگی باشم و واسه خودم باشم… حوصله آرایش نداشتم.. یه کم…
رمان گلاویژ پارت 1671 سال پیش13 دیدگاه بی اراده اشکم بند اومد و خفه خون گرفتم.. بهت زده و توی سکوت نگاهش کردم.. _چی شد؟ قبل از اینکه خودتوهلاک کنی بهش فکرنکرده بودی نه؟ _اون.. اون…
رمان گلاویژ پارت 1661 سال پیش9 دیدگاه پوزخندی و با احمقانه ترین حالت ممکن گفتم: _دنبال دلت؟ تو مگه دل هم داشتی من خبر نداشتم؟ اومد نزدیک تختم و با دلخوری گفت: _فکرمیکنی من از سنگ…
رمان گلاویژ پارت 1651 سال پیش10 دیدگاه عمادوبهار رفتن بیرون و دکترهم بعداز معاینه، ازهمون آنژوکت توی رگم خون گرفت و همراه با تیمش اتاق رو ترک کردن و من تنها موندم.. تموم مدت ذهنم درگیر…
رمان گلاویژ پارت 1641 سال پیش17 دیدگاه یه جوری که انگار هول کرده باشه با دست پاچگی گفت: _هان؟ من؟ وا؟ خب خودتون گفتین سرکار جدید رفتی دیگه! با هول شدنش شکی به دلم افتاده بود…
رمان گلاویژ پارت 1631 سال پیش12 دیدگاه رضا میتونست از طریق بهار بهم آمار گلاویژ رو بده! اومدم شماره ی رضا رو بگیرم که دیدم گلاویژ بایه تیپ خیلی جلف ولباس هایی که به شدت از…
رمان گلاویژ پارت 1621 سال پیش13 دیدگاه _اینجوری نگو عمادم.. دلمو خون نکن.. اینجوری دلم اینجا میمونه و فقط جسمم میره! _راحت باش.. جدی گفتم.. اما چشم دیگه نمیگم.. حالاهم بیا بهش فکرنکنیم.. هنوز تا شب…
رمان گلاویژ پارت 1611 سال پیش17 دیدگاه _خیلی خب حق باتوئه.. بعضی وقتا آدما به اجبار و علیرغم میلشون مجبورمیشن دروغ بگن.. اوکی.. گذشته ها گذشته.. بیا راجع بهش دیگه حرف نزنیم.. هرچی که بوده هرچی…
رمان گلاویژ پارت 1601 سال پیش21 دیدگاه _اشتباه میکنی عمادجان.. زن اگه عاشق بشه نمیتونه هیچ جوره حتی وانمود کنه که عشقش رو دوست نداره.. اینو یه زن داره بهت میگه.. اگه از چشمای یه زن…
رمان گلاویژ پارت 1591 سال پیش22 دیدگاه بدون اینکه نگاهش کنم دنده رو عوض کردم و به راه افتادم… _ برو سمت بیمارستان.. تو مسیر حرف هم میزنیم! _اونو بیخیالش.. اومده بودم بهت بگم رضا بیگناهه!…
رمان گلاویژ پارت 1581 سال پیش29 دیدگاه _چی رو باچشم خودت دیدی عماد؟ توچرا اینجوری هستی؟ چرا هرچی رو که می بینی بدون چون وچرا و بدون هیچ قانونی باورش میکنی؟ چرا چشماتو رو واقعیت ها…
رمان گلاویژ پارت 1571 سال پیش35 دیدگاه وای وای.. دلم میخواست صورتش رو پیاده کنم کف آسفالت.. باتموم قدرت کوبیدمش تودیوار و میون دندون های کلید شده ام گفتم: _دختره ی ه. ر.زه وقتی سوال میپرسم…
رمان گلاویژ پارت 1561 سال پیش13 دیدگاه نزدیک خونه بودم که رضا زنگ زد.. جواب دادم: معلومه کدوم گوری هستی! _سلام ممنون منم خوبم.. من که معلومه کدوم گوری هستم چون خونه ام اما تو کدوم…