871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 50 0 (0)

18 دیدگاه
  _م.. من.. نشنیدم.. شما اینجا چیکار میکنید؟ _کارمهمی داشتم.. میتونم بیام تو؟ بهارخونه است؟ _ن.. نه! خ . خونه نیست! باتعجب پرسید: _مطمئنی حالت خوبه؟ _من؟ اهان.. من.. خوبم! شما خوبید؟ چون جلوی در ایستاده بودم و ترسیده بودم اشتباه برداشت کرد… _اهان.. فکرکنم مهمون دارید وبدموقع مزاحم شدم..…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 49 0 (0)

10 دیدگاه
  نیم ساعت از مکالمه ام با عماد گذشت و ازاونجایی هم که امروز سرم خلوت بود داشتم تو گالری گوشیم واسه خودم عکس نگاه میکردم که دراتاق عماد بازشد و بی توجه به من با اخم های وحشتناک توهم رفته به طرف اتاق رضارفت… رضا چند دقیقه قبل رفته…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 48 0 (0)

8 دیدگاه
    وقتی دید دارم باحرص و چندش نگاهش میکنم گفت: _چیه چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ _راجع به من چطوری فکرمیکنید شما؟ یه جوری بیشتر حرصمو دربیاره گفت: _فکرنمیکنم که.. ببین الان یه چیزی میگم باز میخوای قهرکنی و ناراحت بشی اصلا بیخیالش! _نه خوبه بگو.. اتفاقا دوست دارم یه…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 47 0 (0)

51 دیدگاه
  قهوه ی عماد رو آماده کردم و خوشگلش کردم و برعکس همیشه که اشکال مختلف روی قهوه اش میکشیدم این بار شکلک چشمک درست کردم و باذوق به طراحیم نگاه کردم وریزخندیدم! تقه ای به در اتاقش زدم و بدون منتظرشدن اجازه، در رو باز کردم و رفتم داخل!…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 46 0 (0)

36 دیدگاه
  بهار که داشت آب رو با بطری سر میکشید باشنیدن این حرفم آب پریدتوی گلوش و به سرفه افتاد… میون سرفه بریده بریده گفت؛ _خب جواب بده اون وا مونده رو قطع کرررد! آب دهنمو باصدا قورت دادم و اومدم جواب بدم که قطع شد! _وا.. اینکه قطع شد!…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 45 4 (2)

19 دیدگاه
  رفتم نشستم توی ماشین و خودمو بی خبراز عالم وآدم کردم و آروم سلام کردم! _سلام! _سلام.. هنوز خوب نشدی؟ از صدای تودماغیم کاملا پیدا بود مریضم وسوالش واقعا مسخره بود اما گفتم: _نه انگار این ویروس قصد نداره از بدن من خارج بشه! ماشینو حرکت داد و گفت:…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 44 0 (0)

20 دیدگاه
  _بهار؟؟؟ فکرمیکنی رضا پیشنهاد به این خوبی رو رد میکنه؟ من که میدونم واقعی نیست و ازخودت ساختی دلم خواست! چه برسه به رضای ساده ومهربون که آرزوش خوشبختی منه!! _فکر اونجاشم کردم! رضا به اختلاف سنی زیاد درحد ترکیدن حساسه! این اقای خر پول که عاشق شما شده…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 43 0 (0)

17 دیدگاه
  _چالش؟ من که معذرت خواهی کردم! چرا باید نابود بشی؟ میشه توضیح بدی؟ _نمیشه! توضیح بیشتر واسم ممکن نیست! _میترسی دوباره تکرار بشه درسته؟ _نه! تکرار نمیشه چون شما…… پووووف! خواهش میکنم بحث رو تمونش کنید! ماشین رو حرکت داد و همزمان گفت: _عادت داری حرف هاتو نیمه کاره…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 42 0 (0)

9 دیدگاه
  موشکافانه نگاهم کرد وگفت: _سرما خوردی؟ توی چشماش زل زدم و بی تفاوت گفتم: _چرا اومدین درخونه؟ کاری داشتید؟ الان کجا میریم؟ راهنمای ماشین رو زد و دور برگردون رو دور زد وهمزمان گفت: _اول میریم دکتر! _نه ممنون! نیازی نیست! من اهل دکتر واینجور لوس بازی هانیستم! بی…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 41 0 (0)

6 دیدگاه
  _میذازی بیام تو؟ دستشو از جلوی در برداشت و تا اومد حرفی بزنه خودمو انداختم توی بغلش و های های گریه کردم… با آرامش و قربون صدقه سعی داشت آرومم کنه اما من بافکراینکه دیگه قرار نیست ببینمش گریه ام بیشتر شدت میگرفت! _میگی چی شده یا قصد داری…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 40 3 (1)

28 دیدگاه
  عماد برگشت و باغمگین ترین حالت ممکن نگاهم کرد و رضا هم که باحرف من پشیمون شده بود گفت: _چرا زودتر نگفتی؟ من فکر کردم… عماد میون حرفش پرید و گفت: _فکر کردی دنیا مثل خودت دنبال فرصت میگردن.. _من معذرت میخوام داداشم.. دیدم دیر اومدین اومدم ببینم چی…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 39 0 (0)

39 دیدگاه
  لب هامو غنچه کردم و با حرص گفتم: _چیز جدیدی نیست! سوختم! اومد نزدیک وبا اخم دستمو گرفت وگفت: _همیشه میسوزی مگه؟ نمیدونم چرا یه دفعه درد سوختی رو فراموش کردم… با خجالت دستمو کشیدم وگفتم: _همیشه که نه! اما دیگه عادت کردم! با همون اخم نگاهم کرد… ای…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 38 3 (1)

28 دیدگاه
همین که از درخونه زدیم بیرون دست عمادو ول کردم… عمادم خودشو به اون راه زد و دزدگیر رو زد و به طرف ماشین رفت… خجالت میکشیدم.. اما انگار راه فراری نبود.. دلو زدم به دریا و رفتم سوار شدم.. همین که نشستم عماد گفت: _نمیدونم چطور تشکر کنم.. اصلا…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 37 3 (1)

3 دیدگاه
هواتاریک بود اما به خوبی تونستم قیافه ی اتو کشیده ومرتبش رو تشخیص بدم! سوار شدم وباصدایی لرزون سلام کردم.. به طرفم برگشت وجواب سلاممو داد.. وقتی دیدم داره نگاهم میکنه معذب شدم واجبارا من هم بهش نگاه کردم.. سوالی نگاهش کردم که گفت: _بدون آرایشم خوشگلی! ای خدا.. من…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 36 0 (0)

4 دیدگاه
یک ساعتی گذشت ومن واسه اینکه دیگه به عماد نگاه نکنم خودمو مشغول کارم کردم اما توی دلم یک دنیا بد وبیراه به خودم گفتم که چرا این پیام رو داده بودم! خلاصه مهمون ها کم کم خداحافظی کردن و رفتن.. عماد هم بااخم های توهم رفت توی اتاقش و…