رمان ناسپاس Archives - صفحه 8 از 10 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان ناسپاس

رمان ناسپاس پارت 41

  انگشتمو دو سه بار خیلی آروم روی دکمه ی زنگ گذاشتم و فشار دادم و یکبار دیگه آدرسی که برام پیامک کرده بود چک کردم. همه چیز درست بود اما تاخیرش برای جواب دادن ،درست بودن آدرس زیر سوال میبرد. این موردها باهم همخونی نداشتن اصلا واسه همین کم کم داشتم راهمو کج میکردم که بالاخره جواب داد: -به

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 40

  ناخن خشک بود و ناخن خشک ها هیچوقت مشتری های خوبی نبودن! سعی کرد ادای آدمای زرنگ و همچی دون رو دربیاره. براندازم کرد و گفت: -خبردارم نصف اونایی که میان اینجا مشتری هاتن! تورستوران من کاسبی راه انداختی…کارکردنت سوای کاسبی کردنتِ…واسه اون باید هزینه بِسرفی…هزینه ش هم زیادی نی.همینجا توهمین اتاق….دو دور هم نمیخوام و به یه دور

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 39

  هرچقدر من بهش میتوپیدم از رو نمی رفت.اینبار هم گردن کج کرد و انگار که نه انگار از من توپ و تشر دیده باشه گفت: -با ما بهز آن باش که باخلق جهانی دخی خوشگله… راستی.چقدر خوشگل شدی امروز…چیکار میکنی تو لامصب امروز از دیروز قشنگتری فردا از امروز !؟ هان!؟ من امثال این بچه مایه دارارو خوب میشناختم.با

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 38

  دستمو به سمتش دراز کردم و قبل از اینکه بیاد سمتم گفتم: -خودم حلش میکنم مصیب! مرضیه صداشو انداخت رو سرش و داد زد: -چی رو حلش میکنی سلیطه؟ بخاطر تو نزدیک بود پسرمو بکشن؟ بخور بخور و بزن و بکوب و تفریحش مال تو بی خانمانی و دربدری و بیچارگیش واسه ما بی توجه به مرضیه که یه

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 37

  از راننده تاکسی خواستم ماشین رو نگه داره و بعد سرمو به سمت یلدا چرخوندم و گفتم: -خب…کیفتو بردار و برو! انتظارنداشت اونجا وسط خیابون ازش بخوام پیاده بشه.تو این چندماه با پولی که از فتاحی تیغ زده بودم تو تمام دور دورها و خوش گذرونی های ترکیه همراه باخودم برده بودمش اما حالا دیگه که تو خونه که

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 36

  ایستاد و چرخید سمتم.کنجکاوانه زل زد تو چشمهام و پرسید: -چی!؟ برای گفتن و نگفتن اون حرفها دودل بودم.نمیدونستم بگم پشت سر اون کسی که دنبالش حرف زیاد هست یا نه؟ سکوت و مکثم که طولانی شد کلافه گفت: -اهههه! دِ بگو دیگه! مزد زبونت رو میخوای به کارش بندازی و تو دهنت بچرخونیش؟ آب دهنمو قورت دادم.چند تار

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 35

  حاصل چند روز گشت و پرس و جو و سراغ گرفتن از این اون راجب دختری به اسم سلدا که امیرسام حتی یک عکس سه در چهار هم از بزرگسالیش نداشت همون چرندیاتی بود که هربار همشون تکرار میکردن و نتیجه ی نهایی برداشت من این بود که اون دختر هرکی که هست متاسفانه متاسفانه یه هرزه است. واژه

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 34

  یه تراول پنجاهی بیرون آوردم و گذاشتم کف دستش و گفتم: -تمام داراییم همین! راضی شد.مچ دستم رو گرفت و کشوند سمت راهرو.پول رو چپوند توی جیب مانتوی آجری رنگش و گفت: -این دختره که تو آمارشو میخوای خیلی وقت پیش از اینجا رفته.یعنی انداختنش بیرون! کنجکاو پرسیدم: -چرا !؟ نگاهی به دور اطراف انداخت تا مطمئن بشه کسی

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 33

  فکر کردم با زدن این حرف میره اما انگار که تازه متوجه یه سری چیزاشده باشه پرسید: -عینکت کو هان ؟؟ حالا نمیدونم چیشد که یهو حواسش رفت پی عینک من.دلم نمیخواست بفهمه چه چیزایی اتفاق افتاده برای همین توی کلانتری.همینکه مظفر رو یکم گوشمالی داد برای من کافی بود واسه همین گفتم: -شکسته! دست برد توی جیبش و

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 32

  شنیدم که گفت”عجب” ولی اهمیت ندادم و راه افتادم سمت در… گهی خوب و گهی تلخ و گهی بد! این بود حکایتی که من با امیرسام مرصاد داشتم. دست دراز شده ام ، دستگیره ی رنگ و رو رفته رو لمس نکرده بود که دوباره با حرف بعدیش همونجایی که ایستاده بودم متوقفم کرد: -من گفتم بری که سر

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 31

  با نگرانی از روی تخت اومدم پایین تا هرچه زودتر برم پیشش…آخه اون حالاحالاها نباید میومد اینجا.از مظفر اصلا بعید نبود خودش یا یکی از پسرهاش رو بفرسته اینجا که زاغ سیاه چوب بزنن و مچم رو بگیرن! ننجون پرسید: -کجا میری!؟ بند کفشمو درست کردم و جواب دادم: -پیش سامی! -با اون چیکار داری آخه!؟ -هیچی هیچی… دستمو

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 30

  در حین دویدن گفتم: -نیازی هم نیست که بدونی! گمون میکردم اونی که بهم لطف کرده بود و حالا توقع داشته باشه خیلی چاکر و مخلصانه رفتار بکنم با شنیدن این جواب اخم پررنگی حواله ام بکنه و پشیمون بشه از کمکهاش اما نه تنها اینطور نشد بلکه خندید گفت: -شاید احتیاجی نباشه ولی علاقمند هستم که بدونم! از

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 29

  اونقدر قشنگ دروغ میگفتن آدم حیفش میومد باور نکنه! نگاه میر غضبانه ای بهشون انداختم. لعنت به همتون که خواب و خوراک رو هم به خودم هم به مادرم حرام کردین! عمو مظفر نذاشت من از خودم دفاع کنم و شروع کرد چرند گفتن: -جناب سروان من شده به بچه خودم خرجی ندم اما نذاشتم آب تو دل این

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 28

  مرد ناجی ای که حالا فهمیدم اسمش نویان دستشو بالا برد و گفت: -نه…اوکی ام! مشتاق بودم ببینمش آخه تو اون بلبشو نتونسته بودم درست و حسابی چهره اش رو ببینم. بالاخره بعداز چند لحظه وقتی اون مرد گنده لات سه تا پسرعموی قلچماق و لغز خونم رو کشوند عقب، خیلی آروم به سمتم برگشت و با نگاه به

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 27

  لبهامو روهم فشردم. هم اونا عاجز شده بودن هم خود پلیس.دستی به صورتش کشید و پرسید: -اون مرد کی بود؟ حرف بزن …حرف نزنی میفرستمت بازداشتگاه… تا اینو گفت با نگرانی و ترس بهش نگاه کردم.نه ننجون میدونست من اینجام نه حتی غلام وشیرین چون وقتی از خونه زدم بیرون عمو با پلیس اومد سراغم و کت بسته آوردنم

ادامه مطلب ...