شخصیتی که با بدبختی جمع و جورش کرده بودم را لِه کرده و بی‌شک نفرت انگیزترین آدمی بود که تا به حال دیده‌ام!

 

 

به سختی کمر صاف کردم و پشت دستم را به صورتم کشیدم.

 

 

همین که نگاهش به صورتم و خونی که می‌دانستم دور لب هایم پخش شده خورد، مردمک هایش گرد شدند.

 

 

-چی شد دنیز…

 

-سا..ساکت شو م..مرتیکه‌ی عوضی!

 

 

با هر کلمه‌ای که می‌گفتم زبانم از درد تیر می‌کشید و سوزش زیاد اجازه به خشک شدن اشک هایم نمی‌داد.

 

 

شوکه دستی به صورتش کشید و حالت صورتش طوری بود که انگار همین حالا از خواب بیدار شده است!

 

 

-من نمی‌دونم چطور شد اما…

 

-تو حال به ه..هم زن ترین و کثیفت ترین آ..آدمی هستی که تا حالا دیدم. ا..ازت متنفرم شهراد ماجد!

 

 

شوک در نگاهش نشست اما دیگر فرصت تجزیه و تحلیل ندادم.

 

 

با همه ی سرعتی که در توانم بود از اتاق بیرون زدم و به سمت سالن دویدم.

 

 

کت و کیفم را از روی جالباسی چنگ زدم و بی‌توجه به بچه ها که متعجب کنار ورودی ایستاده بودند، از آن خانه باغ لعنتی بیرون زدم.

 

با همان صورت خونی و حرف هایی که به شهراد ماجد زده بودم.

 

 

بعد حرکت کثیفش و جملاتی که گفته بودم، قطعاً این پایان راه مان بود!

 

 

 

 

 

#پارت۸٠

#آبشارطلایی

 

 

 

قطعاً کار و نقشه را از دست داده بودم…!

قطعاً باز هم نمی‌توانستم به قولی که به دریا دادم عمل کنم و قطعاً نمی‌توانستم هیچ کمکی به آن دو فرشته‌ی کوچک کنم.

 

 

با گریه به سر خیابان رفتم و برای تاکسی ای که در حال گذر بود، دست تکان دادم.

 

 

از خودم و شهراد ماجد به اندازه‌ی تمام دنیا متنفر شده بودم!

 

 

از خودی که هنوز که هنوزه با تمامه ادعاهایش نتوانسته بود کودکی و نوجوانی نفرت انگیزش را فراموش کند و با هر اشاره‌ای به شدت بهم می‌ریخت.

 

و از شهراد ماجدی که یک حیوان تمام عیار بود!

 

 

با گریه سوار تاکسی شدم و این پایان راه مان بود… من باز هم نتوانسته بودم با شیاطین مقابله کنم!

 

 

_♡____

 

 

-خانوم… خانوم رسیدیم.

 

 

با صدای راننده از افکارم بیرون کشیده شدم و اسکانس مچاله شده‌ای را به طرفش گرفتم.

 

 

-ب..ببخشید حواسم نبود بفرمایید.

 

 

با چندش اسکانس را از دستم گرفت و حتی دیدن همین صحنه هم دوباره چشمانم را اشکی کرد.

 

 

خدایا فقط تو می‌دانستی که من با چه سختی‌ای از حال و هوای گذشته‌ام فاصله گرفته بودم و خدا شهراد ماجد را لعنت کند که دوباره اینچنین مرا درونه سیاهچاله انداخته بود!

 

 

سریع از ماشین پیاده شدم و با دو به سمت خانه رفتم.

 

 

سینه‌ام به خس خس افتاده بود و ریه هایم می‌سوختند و درست لحظه‌ای که حس می‌کردم با رسیدن به خانه کمی آرام خواهم شد، با دیدن شخصی که مقابلم ایستاد چشمانم گرد شد و کیف از دستم افتاد.

 

 

دقیقاً امروز چه خبر بود…؟!

 

 

 

 

#پارت۸۱

#آبشارطلایی

 

 

 

د..دریا؟!

 

-آبجی

 

 

صورت کبود شده و سرخش همه‌ی لحظات سختی که کشیده بودم را از خاطرم برد.

 

 

-چی شده؟ صورتت چی شده هان؟

 

-…

 

-چی شده دورت بگردم مامان بزرگ کجاست؟!

 

-آ..آبجی من از خونه فرار ک..کردم!

 

 

یک لحظه حس کردم قلبم نزد و شوکه پچ زدم:

 

-چی… فرار کردی؟!

 

 

تند سرتکان داد.

 

 

-بخدا مجبور شدم آبجی ب..بابا یهو نصفه شب اومد بالا سرم گفت باید از م..مهموناش پذیرایی کنم. من… من به حرفش گوش دادم  ب..بخدا راست میگم اما یکدفعه… یکدفعه…

 

 

نه… نه… نباید آنی را می‌شنیدم که بیش از این دیوانه‌ام کند!

 

این حقم نبود… نباید ویرانه‌تر از اینی که بودم، می‌شدم!

 

 

-ی..یه دفعه چی هان؟ یه دفعه چی شد؟!

 

 

سکوت کرد و با قلبی که یکی در میان میزد فشاری به شانه هایش وارد کردم و بی‌اختیار فریاد زدم:

 

-ازت سوال پرسیدم دریا!

 

-یکی از م..مهموناش به سینه‌م د..دست زد.

 

 

ضعف در زانوهایم نشست و به سختی با بسته شدن چشمانم مقاومت می‌کردم.

 

 

-من… من یکدفعه هول شدم. سینی از دستم سُر خورد قهوه ها ریخت رو پاش! م..مرده دیوونه شد. یکدفعه ش..شروع کرد به داد و بیداد و بابا هم خیلی عصبانی شد. بعدش…

 

 

تمامه تنم می‌لرزید و با بدبختی خودم را کنترل کرده بودم تا فریاد نکشم.

 

 

کف دستم را مقابله صورتش گرفتم و نالیدم:

 

-نمی‌خواد بگی بقیه‌شو فهمیدم. اون روانی چون مهمونشو ناراحت کردی کتکت زد و تو هم نتونستی تحمل کنی. فرار کردی و…

 

 

سریع جلو آمد و هول شده گفت:

 

-نه آبجی بخدا بخاطر کتک خوردنم از خونه فرار نکردم. من… من نمی‌خوام برای تو اثباب زحمت باشم یا بابارو عصبانی‌ کنم اما وقتی گفت ب..به عنوان تنبیه باید از این به بعد هرشب از مهموناش پذیرایی ک..کنم. آبجی من نمی‌خوام. نمی‌تونم. من…من خیلی بدم میاد از اینکه کسی به تنم دست بزنه!

 

 

 

 

#پارت۸۲

#آبشارطلایی

 

 

 

به شدت هق هق می‌کرد و من قطعاً از درد زیاد مُرده بودم!

 

 

من تمامه چیزهایی که دریا در یک شب تجربه کرده بود را سال ها زندگی کرده بودم و از وقتی خوب و بدم را تشخیص دادم، همه‌ی تلاشم این بود که دریا طعم آن ها را نچشد!

 

 

و حال می‌فهمیدم که همه‌ی تلاش‌هایم بی‌فایده بوده است!

 

 

-باشه عزیزم گریه نکن، خیلی‌خب آروم باش من…

 

-تخمه سگ بی‌همه چیز حالا دیگه اِنقدر دل  و جرات پیدا کردی که از خونه فرار می‌کنی آره؟!

 

 

با آمدن صدای عطا از پشت سر تنم لرزید و فوراً چرخیدم.

 

 

دریا با هق هق پشتم پنهان شد و نگاه من به حیوانی که اسم خودش را پدر گذاشته بود، دوخته شد.

 

 

چشمانش سرخ و مانند همیشه صورت سیاه رنگش پر از دانه‌های عرق بود و لباس های چروکش او را شبیه یک ولگرد خیابانی نشان می‌داد.

 

 

جلو آمد و عصبانی فریاد کشید:

 

-می‌دونستم از اولم می‌دونستم. نباید تو هرزه رو به حاله خودت ول کنم. خودت خراب شدی این دخترم خراب می‌کنی. گوش کن ببین چی میگم هرزه این آخرین باریه که داری مارو می‌بینی. دیگه حتی اجازه نمی‌دم از صدفرسخی این تخمه سگم رد شی، تموم شد. می‌شنوی؟ تموم شد. اجازه نمیدم اینم مثله خودت خراب کنی!

 

 

از کلمه‌ی به شدت بدی که به کار برد، گوش هایم سوت کشید و نگاه سنگین عابرها را هم روی خودمان حس می‌کردم.

 

 

قبل آنکه به خودم بیایم دست دراز کرد و محکم بازوی دریا را گرفت.

 

 

-بیا اینجا ببینم تخمه سگ از خونه فرار می‌کنی آره؟ جوری به خدمتت می‌رسم که تا عمر داری یادت نره!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۴ / ۵. شمارش آرا ۱۶۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت

  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو

    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان عشق افسانه ای..کاری با کسی ندارم از کل دنیا تنها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان والادگر نیستی
دانلود رمان والادگر نیستی به صورت pdf کامل از سودا ترک

      خلاصه رمان والادگر نیستی : ماجرای داستان حول شخصیت والادگر، مردی مرموز و پیچیده، به نام مهرسام آشوری می‌چرخد. او که به خاطر گذشته‌ای تلخ و پر از کینه، به مردی بی‌رحم و انتقام‌جو تبدیل شده، در جستجوی عدالت و آرامش برای خانواده‌اش است. اما وقتی که عشق در دل تاریکی و انتقام جوانه می‌زند، همه چیز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نام نامدار
نام نامدار
6 ماه قبل

عزیزم پارت جدید رو نمیزاری؟؟؟؟

Bahareh
Bahareh
6 ماه قبل

مرگ بر ابن سه تا باباها اول بابای سراب بعدم بابای ماهرخ و حالام این بابا

سارا
سارا
پاسخ به  Bahareh
6 ماه قبل

بابای ماهرخ که بابا نیست حیف حیوان هست بنظرم

نام نامدار
نام نامدار
6 ماه قبل

وای چه بابای بی غیرتی خودش بچه اش رو طعمه میکنه واسه مهموناش بعد انگ هرزگی میزنه بهشون واقعا که خیلی آشغاله 🤬😡😡😡

.....
.....
6 ماه قبل

ادمینای عزیز لطفا راهنماییم کنین
چطور میتونم رمانی که نوشتمو تو سایت قرار بدم؟
شرایط خاصی داره؟
درضمن رمان اولم نیست..

سارا
سارا
6 ماه قبل

این پارت چه غمگین بود 😔😔

0_0
0_0
6 ماه قبل

حرفی برای گفتن باقی نمیمونه…!🥲

بانو
بانو
6 ماه قبل

کی میرسه به دادشون🥺🥺شهراد ماجد؟؟

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

چی شد دنیز؟مردک روانی نمیبینی چکار کردی

آدم ساده
آدم ساده
6 ماه قبل

سلام من اشتراک از اینجاگرفتم قبل گفتین ک با یه خرید میشه ازسایت رمان وان رو هم بخونم رمانای اشتراکی رو ولی نمیتونم میشه راهنماییم کنین

shiva
shiva
پاسخ به  آدم ساده
6 ماه قبل

منم این فکر رو کردم ولی بعدا گفتن باید اینجا هم جدا اشتراک بخرید یعنی تفکیک و مجزا هستن و هر سایت جدا خرید گذاشته در حالی که میتونستن تخفیف بدن

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x