رمان آبشار طلایی پارت 19

4.3
(168)

 

 

 

دریا هق هق کنان گفت:

 

-نه توروخدا بابا ولم کن. من م..می‌خوام پیشه آبجیم بمونم توروخدا بابا!

 

 

صدای بلند دریا مغزم را به کار انداخت و سریع جلو رفتم.

 

 

-ولش کن… ولش کن اجازه نمیدم ببریش!

 

 

-گمشو عقب ببینم تو کی هستی که به آق عطا اجازه ندی؟!

 

-ولش کن تو بابای این دختری نمی‌بینی چطوری داری می‌ترسونیش؟ خدا لعنتت کنه به خودت بیا!

 

 

-این می‌ترسه؟ این می‌ترسه؟!

 

 

یکدفعه چنان پهلوی دریا را فشار داد و صدای جیغش را درآورد که مرگ را به چشم دیدم و حیوانه عوضی فریاد کشید:

 

-این گه خورد با تو که از باباش می‌ترسه. می‌خواست از خونه فرار نکنه که نترسه!

 

 

اشک هایم چکید و این که زورم به جسم قوی و مردانه‌اش نمی‌رسید، عجزم را بیشتر می‌کرد.

 

 

دو سه نفر ایستاده و تماشایمان می‌کردند اما تا با غرش رو به یکیشان گفت:

 

-دخترامن گه می‌خوره هر کی دخالت کنه!

 

 

بزدلان ترسو عقب ایستادند و من چیزی تا غش کردم فاصله نداشتم!

 

نباید ضعف نشان می‌دادم، اگر در این لحظه دریا را می‌برد همه چیز خراب‌تر می‌شد.

 

 

جیغ کشیدم و به دست هایش چنگ انداختم.

 

-ول کن. هرزه اون دوستاتن که دستاشون هرزه میره. ولش کن نمی‌ذارم آینده شو خراب کنی! نمی‌ذارم اونم مثله من نابود کنی مرتیکه‌ی کثیف!

 

 

 

 

 

 

 

 

#پارت۸۴

#آبشارطلایی

 

 

 

صورتش یکپارچه سرخ شد و چشمانش داشت از کاسه درمی‌آمد.

 

 

-با من اینجوری حرف می‌زنی؟ حیف حیفه نونی که به تو و این احمق دادم بخورید. زهرمارتون بشه. تقصیر خودمه که به توئه هرزه رو دادم تا این توله سگم مثله خودت کنی اما دیگه تموم شد! فراموش می‌کنی خانواده داری. فراموش می‌کنی خواهر داری و فکر نکن گنده شدی. فکر نکن شاخ شدی دیگه زورم بهت نمی‌رسه.

 

 

رو به نگاه ترسیده‌ام نیشخند زد و ادامه داد:

 

-بدون حساب همه‌ی غلطای اضافه‌تم از این قُلت پس می‌گیرم!

 

 

حرفش را زد و دست دریا را که لحظه‌ای صدای گریه های بلندش قطع نشده بود را محکم‌تر گرفت.

 

 

هول شده جلو رفتم و به بازویش چنگ زدم.

 

-ولــش کن، بمیرممم نمی‌ذارم بـبـریــش!

 

 

محکم هولم داد و با کشیدن شانه هایش تمامه ناخن هایم برگشتند و دردی شدید در دستانم پیچید.

 

و بی‌رحم شیطان صفت با کوبیدن محکم به شکمم تیر آخر را هم زد.

 

 

روی زمین افتادم و چشمانم شوکه به او که خواهرم را کشان کشان با خود می‌برد، خیره شد.

 

 

اتفاقات پشت سرهم باعث شده بود که دیگر کوچکترین توانی برایم نماند اما با آمدن ناگهانی کسی که در این لحظه هیچ انتظارش را نداشتم، به سختی و متعجب بلند شدم.

 

 

درست می‌دیدم؟!

 

 

شهراد ماجد بود که با صورتی خشمگین مقابله عطا و دریا ایستاده بود…؟!

 

 

 

 

#پارت۸۵

#آبشارطلایی

 

 

 

شهراد:

 

 

باور کردنی نبود…

نمی‌توانست چیزی که در حال دیدنش بود را باور کند!

 

واقعیته مقابلش بیشتر شبیه یک شوخی کثیف و حال به هم زن به نظر می‌رسید.

 

 

زمانی که دنیز با آن حال از خانه‌اش بیرون زد و حرص و خشمش بخاطر اشاره‌های او به گلاره از بین رفت، متوجه اشتباهش شد.

 

 

مَرده احساساتی‌ای نبود اما غیرت و مردانگی‌اش هیچ جوره قبول نمی‌کرد که یک دختر با آن حال و روز از خانه‌اش بیرون بزند!

 

 

هیچ نفهمید چطور با آن عجله به بچه‌ها صبحانه داد و مستقیم به سمت خانه‌ی شیلا بردتشان.

 

 

دخترانش را که به شیلا سپرد، از داخله پرونده‌ی دنیز آدرس دقیقه خانه‌اش را پیدا کرد و زمانی که داشت به اینجا می‌آمد حدس های زیادی زده بود.

 

 

فکر می‌کرد بخاطر غلط اضافه‌اش دعوایشان شود و یا آنکه دنیز آبرویش را میانه مردم بِبَرد اما باید می‌آمد.

 

 

باید می‌آمد و هرطور که بود اشتباهش را درست می‌کرد و آن لحظه حتی حدسش را هم نمیزد که با همچین صحنه‌ای رو به رو شود!

 

 

مردی که به نظر می‌رسید پدر دنیز و دریاست اما شبیه یک بی‌غیرت واقعی میانه مردم دخترانش را به باد کتک گرفته و هر چه فحش و ناسزا بود به آن ها نسبت می‌داد!

 

 

نگاهش را از مچ کوچک دریا که بینه انگشتان سبزه و بزرگ پدرش درحال لِه شدن بود، گرفت و از بین دندان‌های کلید شده‌اش غرید:

 

-دستشو ول کن!

 

 

عطا متعجب ابرو درهم کشید و سوالی سر تکان داد.

 

-تو دیگه کی هستی؟!

 

 

در زندگی تنها دوچیز بود که تواناییه این را داشت تا در حد مرگ عصبانی‌اش کند!

 

 

اولین مورد دورویی و خیانت و دومین مورد پدر یا مادری بود که نمی‌توانست درست و حسابی مراقبه فرزندش باشد!

 

 

خداوندا خودت صبری بده…!

 

 

 

 

 

#پارت۸۶

#آبشارطلایی

 

 

 

-دستشو ول می‌کنی یا دستتو بشکنم؟!

 

 

و همین تهدید کافی بود تا عطا به خودش بیاید.

 

سینه سپر کرد و با قلدری جلو آمد.

 

 

-به تو چه نسناس؟ چیکاره حسنی که تو رابطه منو بچه‌م دخالت می‌کنی؟ شناسنامه بده آشناشیم بعد زر بزن مرتیکه!

 

 

خب… به نظر می‌رسید که تا همینجا هم زیادی مراعات این حرامزاده‌ی انسان نما را کرده است!

 

جلوتر رفت و قبل آنکه عطا به خودش بیاید با یک حرکت مچ دستش را گرفت و چنان فشاری به آن وارد کرد که صدای فریاد مرد بلند شد و یکی دو نفر جلو آمدند.

 

 

بی‌اختیار فریاد کشید:

 

-هر بی‌ناموسی برای دفاع از این حیوون بیاد جلو بهش رحم نمی‌کنم… گمشید عقب!

 

 

صدای پچ پچ ها بلند شد.

خیلی خوب می‌توانست بشنود که چندین نفر از همسایه ها می‌خواهند به پلیس زنگ بزنند و بیشتر مشئمز شد.

 

 

وقتی مردک دخترانش را لِه می‌کرد یادشان رفته بود مملکت قانون دارد و حال بلبل زبان شده بودند!

 

 

-ولم کن… ولم کن دستم شکست. ولم کن مرتیکه‌ی آشغال تو دیگه کدوم خری هستی؟!

 

 

با چشمانی سرخ شده زمزمه کرد:

 

-گفتم دستشو ول کنی مگه نه؟ ولی ترجیح دادی خودتو بزنی به کَری!

 

 

عطا داشت از حرص و خشم دیوانه میشد اما هیکل پر از چربی و سنگینش هیچ شانسی در مقابله بدنه عضلانی و ورزیده شخصه مقابلش نداشت و همین عصبانی‌ترش کرده بود.

 

 

-پدرتو درمیارم… پدرتو درمیارم فکر کردی کی هستی که دخالت…

 

 

حرفش تمام نشده بود که دنیز جلو آمد و با صورتی گریان بازویش را گرفت.

 

 

-ولش کنید ارزششو نداره. این آدم حتی ارزشه کتک خوردنم نداره!

 

 

نگاه ناراحت و گریان دختر قلبش را به درد آورد و عطا بود که یکدفعه فوران کرد.

 

-چی؟ تو اینو یارو‌‌ رو می‌شناسی هرزه‌؟ ای خاک بر سر من با این بچه بزرگ کردنم… خاک دوعالم تو سرم!

 

 

عطا آن یکی دستش را با وحشی‌گری به سمت دنیز دراز کرد اما قبل آنکه سرانگشتانش بتواند دخترک را لمس کند، سریع او را پشت خود کشید و جلو رفت.

 

 

این حیوان از آنی که فکر می‌کرد افسار گسیخته‌تر بود!

 

 

_♡_♡_♡

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 168

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230128 233556 6422

دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۲۵۸۳۸۵

دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در…
عاشقانه بدون متن 6

دانلود رمان نیکوتین pdf از شقایق لامعی 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :       سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره؛…
IMG 20230123 123948 944

دانلود رمان ضماد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ…
رمان هم قبیله

دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند 4.2 (6)

1 دیدگاه
      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و…
رمان ژینو

دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار 4 (4)

7 دیدگاه
  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان…
nody عکس شخصیت های رمان کی گفته من شیطونم 1629705138

رمان کی گفته من شیطونم 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که…
IMG 20230123 235014 207 scaled

دانلود رمان سونات مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی…
رمان افگار

دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری 4 (4)

2 دیدگاه
  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رهگذر
رهگذر
2 ماه قبل

کاش فقط اونایی که لیاقت داشتن پدر ومادر میشدن

سارا
سارا
2 ماه قبل

چرا پارتا هردفعه دارن کوتاهترازدفعه قبل میشن

نام نامدار
نام نامدار
2 ماه قبل

وای از دست مردم وقتی که باید کمک کنن نگاه میکنن فقط
چطوری دلش میاد دختراش رو بد خطاب کنه خاک توسرش بازم دم شهراد گرم

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

وای چه پدر نامردی😢میدونستم شهراد میاد دنبال دنیز
فاطمه جان اینم داره پارت به پارت کوتاهتر میشه که

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x