بعد از بستن در یخچال و کابینت، بدون اینکه فشار زیادی به لگنم بیاوردم، آرام روی زمین آشپزخانه می نشینم و شیشه را بغل میکنم. درش را نبسته ام و بیش همچنان زیر بینی ام می پیچد.. آب دهانم را قورت میدهم و از…
حتی از جملهام ناراحت هم نمیشود مردک روانی! – حالا که نمردم مجبوری تحمل کنی. تنها می توانم لقب نفرت انگیز را به او نسبت دهم. – اصلا زنگ می زنم آقا رهام منت توی آشغالو نمی کشم، از اولم همینکارو باید می…
بغضم را پس می زنم، من لعنتی حتی آدرس کامل این جهنم را بلد نیستم، چرا حرف سحر را تایید کردم؟ حالا باید از نگهبانِ جهنم، آدرس کامل را بپرسم! با یادآوری اتفاقی آدرس خانهی قبلی ام، تمام نفرتی را که از امید داشتم…
” – آها باشه ” ” – چیزی لازم نداری؟ ” گاهی نگرانی هایش مرا یاد عزیز خودم می اندازد، دوست عزیز تر از جانم، نیکای مهربانم.. انگشتانم را روی کیبورد به حرکت در میآوردم: ” – نه ممنون و بعد با یادآوری…
وارد خانه میشود و با حرص در یک مسیر مستقیم قدم برمیدارد و راه رفته را باز میگردد، چرا دیر کردهاند؟ چند باری از چشمی در، راهرو راه چک میکند، پس کجا ماندهاند؟ صحنه های عجیبی در ذهنش شکل میگیرد، ناخودآگاه رهام و آلاله…
– چی پرسیده؟ – پرسیده خوبی یا نه. چیزی نمیگوید و تغییر حالتش از چشم رهام پنهان نمی ماند، قلب این مرد هنوز هم به دخترک واکنش نشان می داد! – خوش خوشانت شد؟ – زر نزن رهام، خوش خوشان چی؟ –…
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 *چند ساعت قبل* تنش توسط رهام به عقب هل داده میشود – امید؟ چته؟ چی شده؟ رهام بازوهایش را می گیرد و کمی تکانش می دهد: – با توام! خوبی؟ چی شده؟ نگاهش را سرتاسر خانه میچرخاند، این چه اوضاعیست؟ تقریبا…
– منظورم اینه خبری از علاقهش نیست، فقط داره رفتارای بد و زنندهشو به خاطر میاره.. – مگه قبلا علاقه ای بود که برگرده؟ چون نزدیک ماشین شدهایم، سوالم بی جواب میماند. – فکر کنم خوابیده.. رهام زمزمه میکند و با باز کردن درب ماشین، کمکم میکند که روی…
– آماده شو میریم بیمارستان خودش بیشتر از من بیمارستانی است. مثل همیشه زورگو و بدون لطافت – نمیخوام.. خوب.. جملهام هنوز تمام نشده که از شدت درد، زانوهایم خم میشوند و اگر دست امید نبود، پخش زمین میشدم، ابروهایش را بالا میاندازد: – آره اصن معلومه خوبی.. چهل…
– امید سرتو ول کن.. چت شد یهو؟ چرا حرف نمیزنی خب؟ با هق هق میگویم و بالاخره نگاهش از زمین کنده میشود و بالا میآید: -برو… بیرون! به سختی زمزمه میکند، چطور بروم؟ کجا بروم؟ او را با این حال خرابش چگونه رها کرده و بروم؟! باریکهی خون…
توبیخم میکند و بچه بودنم را بیشتر توی سرم میکوبد.. – بیا حرف نزنیم من خستهام تازه از مدرسه اومدم.. شما کِی میری؟ رسما دارم از خانه بیرون میاندازمش، حق هم دارم، نمیخواهم او اینجا باشد. – هر وقت مادر امید بره! رانندهش پایینه امید نمیخواد منو ببینه.. دستانش…
– زنگ زدم بهت آلاله برداشت گفت دستت بنده… دستش را مشت میکند و حالا میتواند با خیال راحت از دست آلاله عصبانی باشد.. همین مانده بود در روابطش سرک بکشد و اعلام حضور کند! – آره الان سرم خلوته… امیدوار است نفس دیگر پیاش را نگیرد و چیزی نپرسد..…
هر دو به سمت اتاق امید قدم برمیداریم و من انگار که فقط منتظر یک فرصت بوده باشم تا خودم را خالی کنم، شروع میکنم به حرف زدن: – صبح فهمیه خانوم زنگ زد گفت صبح زود مجبور شده بره بعد هر چی زنگ می زنه امید، امید برنمیداره…
دختر پر نیاز زمزمه کرده بود و اما دوباره پس زده شده بود…. – نفس گفتم نکن.. چرا نمی فهمی؟ صدایش کمی بالا رفته بود و دخترک را با دلخوری عقب رانده بود. – چرا اومدی وقتی نمیخواستی؟ سوال دختر را بی جواب گذاشته و دستش را به نیت…
لبهایم را روی هم میفشارم و حق با او بود… بچه نبود، متعهد هم نبود… دیر آمدنش به خانه هم به من ربطی نداشت و اما چرا داشتم میسوختم؟ دستم را مشت میکنم و سمتش قدم برمیدارم – پیش نفس بودی؟! این بار اوست که به تندی میگوید –…