به کمک فهیمه خانم، روی مبل می نشینم و دستم ناخودآگاه روی پهلوی دردناکم می نشیند و چهره ام از درد جمع می شود. – خوبی گلم؟ درد داری؟ سرم را به چپ و راست تکان می دهم و بعد از بازدم بلندی که بیرون…
بین ابروهایش اخم می نشیند و او هم همانند من آرام پچ می زد – مهم نیست… بهش فکر نکن. این بار اصراری برای فهمیدن زندگی پیچیده اش نمی کنم… همین که فهمیده ام او به خاطر نجات دادن من، مادرش را به پلیس لو…
آلاله با چشمانی بسته قدمی سمتش برمی دارد و امید فراموش می کند حمیدی هم وجود دارد…. با قدم هایی تند خودش را به دخترک می رساند و میل عجیبش برای در آغوش گرفتنش را به زور سرکوب می کند. دستمال سیاه رنگ روی چشمانش را…
با باز شدن ناگهانی در، او خیلی سریع دستانش را میکشد و مردی دیگر سراسیمه میگوید – پلیس اینجاست… به هول و ولا میافتند و من با ضربان قلبی تند شده سرم را به چپ و راست میچرخانم و در تلاش برای دیدن، ناگهانی،…
– می شنوی صدای جیغ و دادش رو امید؟ پوست سرم از شدت کشیده شدن ریشه ی موهایم می سوزد و نفسم بند می آید… حتی هق هق های بی نفسم به زور بالا می آید و امید پشت خط فریاد می کشد – سهم…
از شدت شرم و خجالت دلم می خواهد زمین دهان باز کرده و مرا در خود جای دهد… مردی که همراهمان توی اتاق هست را نمی بینم اما از شدت خجالت لبهایم روی هم دوخته می شوند. بغض کرده دستان بسته ام را مشت میکنم و زن…
به محض سوار شدن به ماشینش، با پدرش تماس میگیرد و ایرپادها را توی گوشش میاندازد. تماس که وصل می شود، پدرش بلافاصله می گوید – هنوز خبری نیست پسر… -سرعت ماشینش را بالا می برد و حین گرفتن لایی از دو ماشین جلویی میگوید…
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ – حالت خوبه؟ با خشم سمت رهامی می چرخد که آرام این سؤال را پرسیده و با جدیت نگاهش می کند… نگاه آبی خشمگینش باعث می شود رهام نفس عمیقی کشیده و قدمی از اویی که چیزی تا انفجارش نمانده، دور می شود. –…
پلک هایم را محکم روی هم می گذارم تا تاری دیدم را رفع کنم و چند قطره اشک بزرگ روی گونه ام می لغزد… تقلا می کنم و پاهایم را به هم می چسبانم تا شلوار خونی ام را بپوشانم و صدایی نا مفهوم از…
– خونه نیست.. مادرم زنگ زد، انگار رفته سوپری… یه سر به سوپر مارکت های اون اطراف بزن منو خبرم کن. – باشه، الان. تماس را با عصبانیت تشدید شده قطع می کند و بار دیگر با آلاله تماس می گیرد… اما باز هم دخترک…
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ دخترک را به مدرسه می رساند و بعد از نگاهی که به ساعتش می کند رو به راننده می گوید – همین جا منتظر بمون، درش که تموم شد برسونش هلدینگ… راننده اطاعت می کند و او نگاه دیگری به ساعتش می کند، به خاطر…
تا وقتی که لباس هایم را جمع کنم توی اتاق می ماند و اما هیچ کمکی در جمع کردن لباس هایم نمی کند چمدان ها را که به زور کنار در هل می دهم دست به کمرم می گذارم و عرق پیشانی ام را پاک…
انگشت اشاره ام را مقابل نگاهش تکان می دهم و می گویم – به خدا اگه بخوای حرف مفت بزنی و عصبانیم کنی… میان حرف زدنم دیتم را می گیرد و پایین می اندازد – هیچکس حق ندا ره جلوی من با دستش حرف…
همزمان با رسیدن ما به خانه، پیک هم پیتزایی که نمیدانم او کی فرصت به سفارش دادنش داشت، میآورد و وقتی داخل خانه میشویم، او همراه پیتزاهای توی دستش روی کاناپه آوار میشود. – بیا همینجا بخوریم من حال ندارم. نگاهش میکنم. دستش را بین…
هیچ وقت اینقدر نزدیک به آدمهایی نبودم که آنها را توی سینما یا تلویزیون میدیدم. صدای دخترک میشکند… هر دو به خوبی توی نقششان فرو رفتهاند و انگار مقابلم یک صحنهی واقعی رخ میدهد نه یک صحنهی نمایشی. – خیچ وقت دوسم نداشتی؟ امید…