– اخم نکن… جایی که می خوام ببرمت جای دنج و قشنگیه… احتیاجی به ترس بی دلیلت نیست. انگشتت نمی کنم. ب یتفاوت به جمله اش عاصی می گویم – تو چرا حرف آدم سرت نمی شه؟ دارم می گم نمی خوام باهات جایی…
– پس تو به زاییدنت ادامه بده من و برگردون خونه… دست دراز کرده و شالم را ناگهانی از روی سرم میکشد که جیغ میکشم – عمراً…. – لاقل بگو کدوم گوری داریم میریم. جوابم را کی نمیدهد، اینبار به خودم قول…
– پس چرا میگی باهاش صمیمی نشم؟! اخمش که توی هم میرود، ادامه میدهم – البته من با ایشون صمیمی نیستم، فقط رئیس من هستن و… میان کلامم میپرد… طوری که انگار نه انگار او بحث شهیاد را وسط کشیده است… مرضی چیزی دارد؟!…
اینبار صدادار می خندد و او ه می ایستد و دستانش را توی جیب شلوارش فرو می کند -امروز جمعه س…. گیج نگاهش می کنم و که فاصله ی بینمان را رد کرده و می گوید – امروز بیکاری… – نه من درس……
یک آب معدنی و کیک از توی پلاستیک بیرون میآورم و سمتش میگیرم – آقای آراسته؟! سر بالا میگیرد و به محض دیدن نوشیدنی اخم میکند – تشنهم نیست… اشاره به نوشیدنی و کیک توی دستم میکنم – می دونم،…
روی صندلی شاگرد مینشینم و او هم پشت فرمان جای میگیرد، با مهارت ماشین را به حرکت در میآورد و من میگویم – ازتون ممنونم، لطفا اگه براتون زحمتی نیست توی پارکینگ پارک کنید. سرش را تکان میدهد و نگاه من به مسیر دوخته…
به یکباره رنگ از رخش میپرد و با صدای بلند میپرسد – الآن کجاست؟! صدای بلند و شدت نگرانیاش، مجبورم میکند بایستم و او خم شده و کیف پولش را از روی میز برمیدارد – کدوم بیمارستان؟! نگاهش که سمت من روانه میشود،…
جواب سلامم را با اخمی انگار خدا از بدو تولدش، میان ابروهایش قرار داده و هیچ وقت نمیشود کنارش زد، میدهد و دستانش را توی جیب شلوارش فرو میکند. این روزها انگار ساعت کارش توی شرکت را با من هماهنگ کرده بود، با من میآمد…
دخترک با عشوه، دوباره سمتش میآید – بذار من درش بیارم. دستان امید را میگیرد و پایین سر میدهد…. سرش را بالا کشیده و گردنش را داغ و خیس می بوسد – خودت رو بسپار به من… خودش را به دخترک حرفهای میسپارد…
مردمک چشمان نفس میلرزد و امید نفسش را کلافه بیرون میفرستد – یه چیزایی یادمه… – تو… تو چیکار کردی امید؟! امید بیتفاوت به لحن نالان نفس، با جدیت میپرسد – کمکش میکنی؟ نفس عقب میکشد، خودش را روی مبل میاندازد و…
امید سخت نفسش را بیرون پرت میکند و نفس سرش را جلوتر میبرد و دستش را پشت گردن امید پرده و موهای پشت سرش را با انگشت به بازی میگیرد – امید شایگانه و چه به کمک یکی مثل نفس؟! نگاهش را روی جناق…
سرش را تکان میدهد و رو به رهام می گوید – حواست بهشون باشه. رهام میپرسد – کجا میری؟! اخمی میکند و بدون اینکه جواب رهام را بدهد وارد اتاقک آسانسور میشود. دکمهی لابی را می فشارد و دستش را همان جا کنار…
〰〰〰〰〰〰〰〰〰 سیگار دیگری آتش میزند…. هر چه تلاش میکند بخوابد موفق نمیشود. به ملاقاتش با حمید فکر میکند و هر لحظه بیشتر عصبی میشود. به این فکر میکند که اگر پلیسها نبودند، چگونه حمید را میکشت. زمین را باید از وجود حیوانهایی چون حمید پاک…
با جواب دادن به اولین سؤالم حین ورودش سعی کرده بود بحث را عوض کند. اخم میکنم – باشه خونهی توعه، ولی الآن من دارم توش زندگی میکنم. او هم با اخم میگوید – قبلا بهت گفته بودم خیلی نمک به حرومی؟ دستم…
به کمک فهیمه خانم، روی مبل می نشینم و دستم ناخودآگاه روی پهلوی دردناکم می نشیند و چهره ام از درد جمع می شود. – خوبی گلم؟ درد داری؟ سرم را به چپ و راست تکان می دهم و بعد از بازدم بلندی که بیرون…