جدی جدی تو همون چند لحظه انگار داشت وارد دنیای خواب می شد که صداش هم حالت گرفته و کش دار پیدا کرده بود وقتی گفت: – می ریم حالا.. چند دقیقه هیچی نگو! نفس عمیقی کشیدم و چشمام و بستم.. سعی کردم اهمیت ندم به…
اینبار تعجب سهم من بود.. فکرشم نمی کردم درین به همین راحتی با این قضیه کنار بیاد که حتی بخواد به عنوان یه راه حل بهش فکر کنه. آره حق داشت.. مسلماً قرار نبود بعد از اومدن بچه پام و از زندگیش ببرم.. ولی همین که…
درحالیکه من همیشه امید داشتم.. دخترش هم توی بی وجدانی و بی شرفی.. یکی باشه لنگه خودش. که نبود.. که هیچ وقت هم نمی تونه باشه و این بدترین ضربه ای بود که این انتقام کوفتی بهم وارد کرد. فکر اینکه من.. تا آخر عمر.. مایل…
ولی ذره ای پشیمونی تو رفتار آفرین حس نمی شد وقتی با اعتماد به نفس جواب داد: – به نظرت این عشق کمرنگ می شه؟! آراد هنوز به خودش نیومده بود و تو همون حال گیج شده عقب عقب رفت. – نکن.. نکن آفرین.. این کار…
نگاهش و نگرفت و جوابم فقط شد پوزخندی که حالم و خراب تر کرد.. صندلی کنار تخت و به سمتش هل دادم و آروم گفتم: – بشین.. تو هم باید استراحت می کردی.. چرا اومدی پایین؟ انگار اصلاً حرفام و نمی شنید.. فقط بر اساس تصاویری…
کی می تونست منکر این بشه که حال آراد اون روز.. حتی از حال آفرین هم بدتر بود.. حتی اولش به قصد بغل کردن و دلداری دادن آفرین جلو اومد و من نذاشتم نزدیکش بشه. موقع رفتن هم.. خوب یادمه که چشم هاش پر از…
یه کم فکر کرد و بعد سریع ادامه داد: – یا چه می دونم سر جریان خواستگارت.. اگه میران نبود.. توی همیشه خدا بی زبون و خجالتی چه جوری می خواستی از شر اصرارهای زن داییت خلاص بشی اونم وقتی می خواست هر هفته پای یه…
زمان زیادی لازم نداشتم که بخوام فکر کنم کی در و باز گذاشته.. چون مطمئن بودم خودم هیچ وقت در و باز نمی ذارم و انقدر رو یه سری چیزا حساسیت وسواس گونه دارم که حتی اگه در باز باشه هم قبل بیرون رفتن از خونه..…
ولی خب از طرفی هم بهش حق می دادم که بخواد انقدر افسارگسیخته بشه.. اتفاقی که شوهر همکارش رقم زد و پاش و به کلانتری باز کرد.. حرف هایی که من درباره گذشته بهش زدم.. مسئله حاملگی و جدیتی که سرش از خودم نشون دادم و بعد…
یه بار دیگه دستم حرکت کرد برای زنگ زدن بهش.. ولی نگاهم افتاد به صفحه لپ تاپ و دوربینی که توی اتاق جلسات نصب بود.. یاد اهمیت این جلسه افتادم و اینکه دیگه بیشتر از این نمی تونستم معطلشون کنم.. واسه همین گوشیم و گذاشتم تو…
با اینکه میل شدیدی داشتم که همون لحظه تماس و قطع کنم و دیگه اهمیتی به شر و ور گفتناش ندم.. ولی یه لحظه کنجکاو شدم ببینم دلیلش برای این حرف چیه که ادامه داد: – بالاخره قراره مادر بشی.. با یه بچه توی شکم.. چه…
آب دهنم و قورت دادم و ناخودآگاه دستم و برای گرفتنش دراز کردم و نگاهی بهش انداختم.. عبارت «آخرین تسویه حساب با خانوم کاشانی» که مطمئناً خود سمیع با نهایت حرصش با خودکار قرمز بالای برگه درشت نوشته بود داشت مثل یه خار توی قلبم فرو…
– اشتباهه؟ اگه ذره ای براش اهمیت داشتم.. می موند و زندگی می کرد. مثل قبل.. مگه اون موقعی که من و از پرورشگاه آوردن.. حدسش و می زد که یه روزی خودش بچه دار بشه؟ این واقعیت و قبول کرده بود که تصمیم گرفت واسه…
با یه انگشت گوشه پیشونیم و خاروندم و ادامه دادم: – الآنم.. این قضیه در هر صورت اتفاق می افته.. ولی اگه با من راه بیای و طبق برنامه ریزیم پیش بری.. درصد آبرو ریزیش کمتره.. یا حتی صفره.. ولی اگه هربار بخوای جفتک بندازی.. منم…
دیگه واینستادم تا آتیش گرفتنش و بیشتر از این ببینم.. چون همینجوریشم داشتم می ترسیدم از صورت وحشتناک شده اش که رفته رفته بدتر می شد و حتی دیدم که رنگ پوستشم داره تغییر می که.. برگشتم که تا دیر نشده و به خودش نیومده…