همین دو کلمه هم با جون کندن گفتم و امیدوار بودم بفهمه که می خوام از وضعیتش با خبر بشم که گفت: – تا بد و چی ببینی.. اگه منظورت سوختگی هاشه که.. نه! صورتش خیلی نسوخته.. فقط به خاطر حرارت زیاد ملتب شده که نخواست…
نیم ساعت گذشته بود و هنوز خبری از مهناز نشده بود.. نگرانی همه وجودم و درگیر کرد با این فکر که نکنه حالش انقدری بد بوده که اصلاً یادش رفته خواسته من و مطرح کنه؟ وگرنه نیم ساعت برای یه تصمیم گیری زیاد نیست؟ یا شایدم…
اون اولین و آخرین باری که به زبون آورد.. بدجوری روی دلم موند و منی که.. می ترسیدم حتی تا همین حیاط بیمارستان بیام تا یه وقتی اتفاقی هم با میران رو به رو نشم.. حالا دلم می خواست این جا اومدنم.. علاوه بر گرفتن این…
نفسی گرفتم و با اطمینان بیشتری اضافه کردم: – ولی الآن دیگه همه چیز عوض شده.. حداقل میران با کارش این و بهم فهموند.. که دیگه هیچ وقت نباید از آدم ها توقعات بیجا داشت.. چه اون آدم صد پشت غریبه مثل میران باشه.. چه اعضای تنی…
– من اصلاً نمی دونستم اون زن یه دخترم داره.. فکر می کردم بچه اش همون پسریه که مرد.. بعد از اون.. جریان هم.. خیلی به مهدی اصرار کردم که دوباره بره سراغ اون زن.. غیر مستقیمم که شده کمکشون کنه ولی نرفت.. از یه طرف…
نفسی گرفت و نیم نگاه مثلاً شرمنده ای به صورت من انداخت: – واسه همین.. دیگه نتونستم این و بگم.. تا یه بار دیگه میران و از پدرش.. متنفر کنم! من خودم.. وقتی مهدی با حال زار و خراب اومد سراغم و عین بچه ها زد…
– پس چی بود؟ کسی که بنزین دستش می گیره و یه خونه رو به آتیش می کشه.. مگه می تونه به این فکر نکنه که تهش یه نفر یا حتی چند نفر از این کارش آسیب می بینن.. اونم.. نه یه آسیب جزیی! سرم و…
شاید تو این شرایط.. احمقانه بود که بخوام به همچین چیزایی فکر کنم.. ولی دست خودم نبود.. خیلی از کارام دست خودم نبود وگرنه.. تا همین جا هم نمی اومدم.. پیش کسی که من و.. مقصر صد در صد می دونه.. تو افتادن برادرزاده اش رو…
ولی حرفی هم به ذهنم نمی رسید و فقط بیخودی لب زدم: – بله! – باید ببینمت.. می خوام باهات حرف بزنم.. دیروزم به اون عموی… مکثی کرد و با لحن آروم تری ادامه دادم: – دیروزم به عموت گفتم.. ولی میران گفت که اون چیزی…
یا شایدم دلم می خواد این همیشه باشه.. دردش می رفت.. سوزشش می رفت.. ولی خودش همیشه بود.. یه قسمتی که رنگش با بقیه جاهای پوستم فرق می کرد.. همین تفاوت همیشه یادم می آورد اون شب و.. حتی اگه چند سالم می گذشت.. حتی اگه…
سرم و با تعجب بلند کردم.. هیچ دودی به چشمم نیومد ولی.. وارد شدنش به ریه هام و کاملاً حس می کردم.. همین طور حس خفگی و نفس تنگی رو! خواستم دوباره حرکت کنم که یه صدا اومد.. صدای داد.. صدای نعره.. یه صدای پر از…
– کدوم زندگی درین؟ به خاطر اون سوییت قوطی کبریتت می خوای بمونی.. یا اون هتلی که ازش اخراج شدی؟ یا اون دانشگاه و مدرکی که به هیچ دردت نمی خوره؟ یا داییت و زن داییت که دو زار برات ارزش قائل نیستن.. دقیقاً چی داری…
از الآن به بعد.. دیگه فقط به بدی هاش فکر می کردم.. به بلاهایی که سرم آورد.. به متلک ها و زخم زبون ها و حرف های زشتی که بارم می کرد.. به تهدیدهای دم به دقیقه اش.. به شکنجه های روحی و روانیش.. به ساعت هایی…
برعکس من اون اصلاً نگاهم نمی کرد و همچنان با اخمای آویزون به زمین زل زده بود.. تا این که طاقت نیاوردم و صدای لرزونم و انداختم تو سرم: – حرف بزن دیگــــــــه! سرش و بلند کرد و جوری نگاهم کرد که نفسم تو سینه حبس…
– بمون.. بمون کوروش.. تو رو خدا.. اون به خاطر من.. قبل از این که با بی حالی ادامه جمله ام و به زبون بیارم داد کشید: – از همین الآن این فکر مزخرف و از سرت بیرون می کنی.. فهمیدی یا نــــــــــــه؟ قبل از این…