بند کیفم و روی دوشم محکم کردم و قدم هام و به سمت اتاقی که شماره اش و از پرستارای این جا پرسیده بودم برداشتم.. به جلوی درش که رسیدم چند تا نفس عمیق کشیدم و یه بار دیگه حرفای میران و قبل از این که بیام…
– چرت و پرت نگو.. این کوفتی هم کمتر بخور.. ریه هات که سالم نیست ببین می تونی کبدت هم از بین ببری! – امشب نمی خوام به هیچ درد و مرضی فکر کنم.. انقدر انرژی و انگیزه دارم که خودم و سالم ترین آدم روی زمین…
سرم و که بلند کردم و نگاهم و به صورتش دوختم برعکس انتظارم اخم نداشت و با یه لبخند کج به در ماشین تکیه داده بود و داشت نگاهم می کرد.. – نظرت چیه امروز اصلا حرف نزنی؟! – وا! چرا؟! – چرا نداره درین.. امروز اصلا…
با اخمای درهم از تعجب نگاهم کرد و پرسید: – چه جوری؟! – هنوز تو خونه ات بودیم که یکی زنگ در و زد.. فرخ رفت باز کرد و اومد به من گفت سیامکه.. از کارکنای شرکت میران! رفتم ببینم چی کار داره که دیدم یه…
– ولی ثابت کردی اگه پاش بیفته از منم عاشق تری و این.. هم بهم انگیزه و انرژی می ده و هم.. من و می ترسونه درین.. انقدر عاشق بودنت من و می ترسونه.. از آینده ای که توش دیگه من نیستم ولی تو هنوز هستی می…
بود تا شاید صدایی ایجاد بشه و نمی دونم اصلا نیرویی تو پای درب و داغون شده ام بود و موفق شدم کاری بکنم یا نه.. ولی همین که الآن این جام و هنوز زنده ام.. نشون می ده که پیدام کرده.. این که چه جوری…
حالا دیگه با این حرف حدسم به یقین تبدیل شد و مطمئن شدم که پشت در.. درینه که هنوز نرفته و یه سره داره زنگ می زنه! فکر این که کوروش اصلا نذاره درین بفهمه من این جام و بعد.. از شدت عصبانیت جدی جدی بلیی…
چشمام و باز کردم و سعی کردم با همون چند تا نفس عمیق ولی نصفه و نیمه ای که می کشیدم خودم و آروم نگه دارم.. که اونم از روی صندلی بلند شد و همون طور که توی اتاق قدم می زد شروع کرد به حرف…
– یعنی نمی فهمی نگران حالتم؟ چون می دونم همین درخواست ازدواج یهویی هم به اتفاقاتی که امروز افتاده ربط داره و تو یه چیزی شنیدی که حالا ترس از دست دادنم و داری! سرش و تند تند به تایید تکون داد و با همون…
– به تو مربوط نمی شه پرستش.. برو تو اتاق تا ما حرفامون و بزنیم! دخالت نکن تو! نگاهم و با غیض و نفرت به صورت پرستش دوختم تا بفهمه اگه جلو بیاد از ترکش های من بی نصیب نمی مونه و بهتره گورش و گم کنه…
بچه تر می شد و حتی توی پیام متنی هم تا وقتی بوس نمی گرفت نمی رفت! خواستم با چند تا شکلک بوس قال قضیه رو بکنم.. ولی یه لحظه شیطنتم گل کرد و یه سلفی از خودم با لبای غنچه شده گرفتم و براش فرستادم! بلفاصله…
فندک و برداشت و روشنش کرد و همین که خواست بگیردش رو پوست دستم عقب کشیدم و دستام و به نشونه تسلیم بالا بردم! – خیله خب بابا.. دوباره خوی اژدهات و نشون نده! خونه زندگیم و دوست دارم به خدا! با حرص فندک و پرت کرد…
هیچ کاری برای انجام دادن نداشت که رو صندلی نشسته بود و داشت محتویات گوشیش و بالا پایین می کرد! – این جا چرا نشستی؟ بدون این که نگاهش و از گوشی بگیره جواب داد: – چی کار کنم وقتی انقدر شرم و حیا نداری که تو…
ولی خوشبختانه راه برای جبران باز بود و با توجه به این که دیگه روزای آخر سال کل مملکت تق و لقه و من بقیه کارا رو توی خونه هم می تونستم انجام بدم گفتم: – باشه برید.. دیگه هم لازم نیست بیاید! با تفریح زل زدم…
من مثل شما انقدر ساده به همچین چیزی نگاه نمی کنم! یه بار دیگه زمان از دستم در رفت و من همچنان وسط بحث و جنگ و جدل تموم نشدنیم با مهناز بودم که صدای زنگ آیفون بلند شد و جفتمون و ساکت کرد.. لی لی…