رمان تارگت

رمان تارگت پارت 25 5 (1)

1 دیدگاه
    «نبایدم کاری بکنی! قرارمون استراحت بود دیگه!» «ممنون ولی واقعاً مشکلی ندارم.. حالم خوبه!» «کار از محکم کاری عیب نمی کنه! اگه خواستی یه کمم بخواب.. فعلاً کسی مزاحمت نمی شه.. منم دو سه ساعت دیگه شام می گیرم میام.. اوکی؟» مطمئنم بودم بلافاصله قبول نمی کنه.. همینطورم…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 24 4.5 (2)

4 دیدگاه
  با ابروهای بالا رفته یه قدم عقب رفتم و نگاه براندازگرم و به سرتا پاش دوختم.. – والا من با این تیپی که دارم می بینم.. حتی یه درصد احتمال نمیدم ازم بزرگتر باشی! تصورم یه دختر چهارده ساله اس که رو به روم وایستاده و داره برام ناز…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 23 4.5 (2)

بدون دیدگاه
  می دونستم الآن داره تو ذهنش میگه «مگه قراره دفعه بعدی هم باشه؟!» ولی خوشبختانه به زبون نیاود.. چون اگه می گفت دیگه یه چیز درشت بارش می کردم.. با قدم های آروم اومد سمتم و ازش خواستم جلوتر بره.. ولی سرش و تند تند به چپ و راست…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 22 4.5 (2)

1 دیدگاه
  با وجود استرسی که هنوز پا برجا بود و ضربان قلبم و تند می کرد.. سرم و به تایید تکون دادم! بالاخره زندگی رو همین ریسک کردن ها می چرخوند و منم.. بعد از مدت ها.. دلم ریسک کردن می خواست! – باشه.. باشه ولی.. یکی دو ساعت بیشتر…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 21 5 (3)

3 دیدگاه
  خونه آفرین اینا هم.. تو یه محله بالاشهر بود و مثل همینجا اکثر کوچه ها خلوت و ساختمون های شیک داشت ولی.. خوب که فکر کردم یادم افتاد من اصلاً اسم کوچه رو بهش نگفته بودم.. آدرس و فقط تا خیابون دادم که بعدش بتونم راحت تر بپیچونمش و…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 20 3 (3)

1 دیدگاه
  پوزخندی زد و باز نگاهش پر از اعتماد به نفس و غرور شد و خب.. از حق نگذریم کاذب به نظر نمی رسید.. انگار این آدم.. هرچیزی که می خواست و با همین حس اطمینانی که نسبت به خودش تو وجودش داشت.. به دست می آورد و کسی جلودارش…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 19 5 (2)

بدون دیدگاه
دیگه داشتم آتیش می گرفتم از این زورگوییش و اهمیت ندادنش به شرایطم که ادامه داد: – زنگ زدم از همون صاحبکار گند دماغت برات مرخصی گرفتم! – کـِی؟ – وقتی دکتر داشت معاینه ات می کرد! اینبار دیگه انتظار شنیدن همچین حرفی و داشتم! ولی اینکه سمیع چرا انقدر…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 18 4 (2)

2 دیدگاه
  با یاد قراری که امروز داشتیم.. نفس عمیقی کشیدم و همینکه خواستم موضوع بحث و بکشونم سمت اون جریان نامزدی و ازش بپرسم چرا اون حرف و به علیرضا زده پیش دستی کرد و گفت: – نمی خوای بگی؟ – چیو؟ – چرا حالت بد شد؟ گلوم و صاف…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 17 5 (5)

5 دیدگاه
××××× تا وقتی دکتر دوباره واسه معاینه بیاد و کارای ترخیص انجام بشه نیم ساعتی طول کشید.. منم درحالیکه حس خجالت و شرمندگی حس غالب وجودم بود.. منتظر بودم پرستار سرم و از دستم در بیاره و سعی می کردم نگاهم با نگاه خیره و مستقیم و نافذ میران محمدی…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 16 4 (5)

بدون دیدگاه
یعنی.. یعنی همه اینا یه نشونه بود؟ خدا می خواست بهم بفهمونه این دختره.. خیلی بیشتر از چیزی که فکرش و می کردم ضعیفه و توانایی بلاهایی که من قراره سرش بیارم و نداره؟ نه.. اینا همش فکرای چرت و پرته! اصلاً شاید دارم در حقش خوبی می کنم! حالا…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 15 5 (3)

1 دیدگاه
انگار.. از اولم می دونستم شخص پشت خط کیه و بیخودی داشتم با خوش بینی احتمالات منفی و از ذهنم پس می زدم و حالا.. متن به شدت بی ادبانه این پیام.. ثابت کرد که حدسم درست بوده: «به نفعته که گوشی و جواب بدی سلیطه خانوم! چی فکر کردی…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 14 4.5 (4)

3 دیدگاه
نگاه کلافه ای به گوشیم انداختم و به این فکر کردم که من چه جوری باید با این آدم رو اعصاب سر کنم.. با اینکه مدت زمان نقش بازی کردنم.. کم بود و خیلی سریع قرار بود بفهمه من اون آدم جنتلمنی که توی ذهنش ازم ساخته نیستم ولی.. همین…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 13 4 (4)

2 دیدگاه
آسایشگاهی که همیشه تصورش می کردم.. از همون لحظه ای که مادرم.. خودش و زد به دیوونگی و این و فقط من فهمیدم.. فقط من فهمیدم که واقعاً دیوونه نیست و داره ادا درمیاره.. ولی کم کم.. انقدر حرکات و رفتاراش روش اثر گذاشت که تبدیل به یه دیوونه واقعی…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 12 3.5 (4)

2 دیدگاه
زبونم قفل شد و بدون هیچ واکنشی فقط نگاهش کردم.. شاید تو حالت عادی باید می توپیدم بهش که چرا حتی با همین حرف قانع شده که اون آدم نامزدمه ولی اون لحظه.. این موضوع کمترین اهمیت و برام داشت و حتی بهش فکرم نکردم چون.. همه ذهنم درگیر این…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 11 4 (4)

4 دیدگاه
اینبار دیگه حتی نتونست دهن باز مونده اش و ببنده.. چه برسه به اینکه حرف بزنه یا اعتراض و التماس کنه.. فقط به نگاه خیره و بهت زده اش ادامه داد که گفتم: – دستی که هرز بره و هنوز بلد نباشه از دستور صاحبکارش اطاعت کنه.. پنج تا انگشت…