یه طرف صورتش و می تونستم ببینم ولی همونم پر خون بود و منشائش زخم روی پیشونیش بود که هنوز ازش چکه چکه خون می زد بیرون.. آب دهنم و قورت دادم و با ترس و لرز از اینکه بلای وحشتناکی سرش اومده باشه صداش زدم: – میران؟ می…
با اومدن خانوم شمس به اتاق.. نگاهم و از اون انگشت بی صاحاب گرفتم و زل زدم بهش.. – خسته نباشید! – قربونت دخترم.. تو هم همینطور! بعد از جنجال دیشب.. خانوم شمس تنها کسی بود که هنوز مثل قبل باهام خوب بود و بیخودی پشت چشم نازک نمی…
××××× یه کم با درین تو خیابونا چرخ زدیم تا زمان بگذره و بعد برسونمش هتل.. قرار خوبی بود و شک نداشتم که من و یه قدم دیگه به هدفم نزدیک کرد.. هدفی که حالا با فکرای جدیدم.. جذاب تر از قبل قرار بود بشه برام.. شایدم برای جفتمون.…
دست خودم نبود که دهنم از تعجب باز موند.. یعنی.. یعنی لازم بود این حرفا و رفتاراش و افراطی بدونم یا.. من زیادی از مرحله پرت بودم؟! از اونجایی که موقع به زبون آوردن این حرفا.. تو جدی ترین حالت خودش بود.. حتی نمی تونستم به این فکر کنم…
تا چند ثانیه مبهوت و بی حرکت زل زد بهم و بعد بدون هیچ حرف و اعتراض اضافه ای دولا شد و تای شلوارش و باز کرد.. منم نفسم و با خیال راحت بیرون فرستادم.. چون اصلاً حوصله نداشتم دوباره چرندیاتش و درباره اینکه من مسئول نگاه کردن اونا…
خدا رو شکر که همون لحظه چراغ سبز شد و من خودم و مشغول رانندگی نشون دادم تا مجبور نباشم تو صورتش نگاه کنم و اونم ادامه داد: – بابام خیلی وقته فوت شده.. منم تا یه سنی با مامان و مادربزرگم زندگی می کردم و وقتی مادربزرگم مرد…
نفسی گرفتم و با سری که یه کم به سمت پایین خم کردم کامل سر تا پاش و از نظر گذروندم و ادامه دادم: – صادقانه بگم ترجیح میدم هرجا بخوای بری خودم ببرم و بیارمت.. که کسی.. حتی واسه چند ثانیه نگاهش بهت نیفته! به خصوص روزایی که…
خندیدم و گفتم: – میران اینجوری نیست! خودش اون شب که خونه اش بودم گفت از تشریفات و تجملات خوشش نمیاد! – ولی با چیزی که تو از دکوراسیون خونه اش گفتی.. من نظر دیگه ای دارم! دستم یه لحظه از حرکت وایستاد و اینبار کامل به سمتش برگشتم..…
نفس عمیقی کشیدم و دندونام و رو هم فشار دادم.. کاش می تونستم بگم «جن عمه اته!» ولی نهایت کاری که می تونستم در برابرش بکنم سکوت بود! – قرار بود پریشب با هم حرف بزنیم! – شرمنده زن دایی.. به دایی گفتم. کارای رستوران خیلی زیاد بود! صاحبکارم…
تموم شد.. فاتحه ام و خوندم.. حالا اون نگاه عصبی نصیب خودم شده بود و من هرچی از دیشب رشته بودم پنبه شد و دست و پام و حسابی گم کردم.. حتی حرفای قشنگ میران درباره قدرت نه گفتن هم توی اون لحظه از ذهنم پر کشیده بود و شک…
کمربندم و باز کردم و با لبخند لرزونی که رو لبم نشسته بود گفتم: – دستت درد نکنه.. به زحمت افتادی.. حالا اینهمه راه باید برگردی تا خونه ات! – مهم نیست! – بازم مرسی.. امشب خیلی من و به خودت مدیون کردی! – جبران می کنی نگران نباش! چشمکی…
آرنجم و به لبه پنجره تکیه دادم و انگشت اشاره ام و چسبوندم به لبام تا جلوی کش اومدنش و بگیرم.. لبخندی که جزو معدود لبخندهای واقعیم دربرابر این آدمی بود که انگار همچین هم بیراه نمی گفت و قابلیت خوندن ذهن طرف مقابلش و داشت.. شایدم من زیادی…
– حالا که دارید زنگ می زنید.. اینم بگید که جنجالی تو رستوران هتلش راه انداختید و به طور حتم نصف مشتری هاش و از دست دادید که هیچ.. اون پسر خارجیه هم صد در صد میره شکایت می کنه و گند می زنه به اسم اینجا! – خوب…
نگاه آخر و بهم انداخت و همینکه سرم و به تایید تکون دادم از جلوم رد شد و رفت تو.. هنوز نه من تو دید سمیع بودم و نه اون تو دید من.. واسه همین فکر کرد فقط درین رفته سراغش که توپید: – چی می خوای دیگه؟ نگفتم…