رمان تارگت

رمان تارگت پارت 40 5 (3)

بدون دیدگاه
  با اینکه خودم حدس همچین چیزی رو می زدم ولی.. شنیدنش و لمس کردن واقعیتش.. چقدر سخت تر از پیش بینی های خودم بود! حالا.. من باید چه غلطی می کردم؟ – عزیزم.. بیا یه کم آب بخور.. رنگ و روت پریده! با صدای خانوم شمس روم و برگردوندم…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 39 5 (3)

6 دیدگاه
  یک ساعت بعدی اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت.. رستوران انقدر شلوغ شد که همه امون در تکاپو بودیم تا سفارش ها تو کمترین زمان آماده بشه و صدای مشتری ها و بعد از اون صدای سمیع در نیاد.. انقدری حواسم پرت شد که التیماتوم سمیع به کل از ذهنم…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 38 3.7 (3)

1 دیدگاه
  * – میگم شانس آوردیا! با صدای محیا یکی از همکارام توی رستوران.. سفارش مشتری و ارسال کردم و سرم و از تبلت درآوردم: – چرا؟ – آقای سمیع امروز نیست.. وگرنه به خاطر مرخصی دیروز حالت و حسابی می گرفت.. عوضش حرص تو رو سر ما خالی کرد..…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 37 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  ماگ قهوه اش و برداشتم و رفتم سمتش.. طاقت دیدن اشکاش و نداشتم و می خواستم هرطور شده از این حال درش بیارم.. واسه همین لب زدم: – خیله خب.. حالا بگیر قهوه ات و بخور.. بعدش از تجربیاتت حسابی برام حرف بزن.. به هر حال شاید.. تو روزای…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 36 5 (2)

بدون دیدگاه
  به خیال اینکه داره شوخی می کنه اینبار عمیق تر خندیدم.. ولی هیچ اثری از شوخی تو لحن و حالت نگاه کردنش نبود و خنده اشم در حد همون لبخند کوچیک کنترل کرد که منم سریع جمعش کردم.. – خب.. من دیگه برم.. بازم مرسی بابت همه چی.. فعلاً…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 35 4.5 (2)

3 دیدگاه
  تا اینکه بالاخره با سکوت طولانی شده ام سرش و بالا گرفت و نیم نگاهی بهم انداخت و وقتی متوجه تعجب لونه کرده تو چشمام شد.. آروم لب زد: – شرمنده.. نمی خواستم این مسئله رو انقدر بی مقدمه بگم ولی خب.. اینم جزو مسائلیه که شما.. مطمئناً با…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 34 4 (2)

1 دیدگاه
  ولی نهایت تلاشم و کردم واسه القای یه حس مثبت تو وجودش وقتی گفتم: – به نظر خودت.. یه آدم عاقل.. کسی رو که باعث شناختن خودش و شخصیتشه.. به همین راحتی ول می کنه؟ تو نه از الآن.. که خیلی وقته عضوی از زندگی من شدی درین! پس..…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 33 3.3 (3)

5 دیدگاه
  چشمام و محکم بستم.. راست می گفت.. دیشب به اینجاش فکر نکرده بودم و اگه واقعاً همچین کاری کرده باشه قضیه سخت می شد! – با شمام.. تو رو خدا جواب بدید.. یا اینم نباید بدونم… نمی دونم تحت تاثیر چی بودم دقیقاً که دیگه نتونستم خونسرد باشم و…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 32 5 (2)

1 دیدگاه
  شاید اگه نصف بیشتر نقشه ای که براش کشیده بودم کامل نشده بود.. یه جوری عوضش می کردم که دیگه مجبور نباشه تو اون خونه زندگی کنه.. اصلاً همین درگیری های خانوادگی که براش پیش اومده بود. بهترین آتو بود.. ولی.. امکان نداشت.. باید هرطور شده اونجا نگهش می…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 31 4 (2)

1 دیدگاه
  – جدی میگید؟ تنهای تنها؟ – اوهوم! البته اگه.. خدمتکار و باغبون و فک و فامیلی که هر موقع وقت کردن یه بار سر می زنن و میرن و جزو آدمای زندگی حساب نکنیم.. گلوم و صاف کردم و با احتیاط پرسیدم: – پس… پدر و مادرتون؟ – جفتشون…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 30 4 (2)

6 دیدگاه
  چون با رسیدن اون سوییت به صدرا.. نه تنها پولی دستش و نمی گرفت.. که صد در صد با خرید وسایل مورد نیاز کلی خرج رو دستش می موند.. ولی اگه من موندگار می شدم.. یه پولی هم ماه به ماه.. تو جیبش می نشست! – پسر داییت چند…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 29 4 (2)

1 دیدگاه
  – خب.. در طول روز.. هزار نفر با هم یه رابطه ای رو شروع می کنن.. یا برعکس تموم می کنن.. بدون هیچ تعهدی.. اگه همه اشون بخوان.. انقدر وقت بذارن.. نمیگم چیز بدیه ولی.. اونجوری موقع جدایی بیشتر افسوس می خورن که چرا انقدر بیخودی وقتشون و تلف…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 28 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  اهمیتی به ترسم نداد و گفت: – نمی دونم چرا سعی نمی کنی من و بشناسی.. منم تا جایی که بتونم صبر و حوصله به خرج میدم.. واسه خودت میگم.. دیگه بهتره بدونی من.. آدمی نیستم که یه دختر تنها رو.. این وقت شب با آژانس از در خونه…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 27 4.5 (2)

6 دیدگاه
  – باشه بابا نترس! – من دیگه برم.. کاری نداری؟ – نه.. بازم مرسی زنگ زدی! – خواهش می کنم! مامان اینا که رفتن بهت پیام میدم خب؟ – باشه! فعلاً! تماس و که قطع کردم.. چشمم تازه به اس ام اسی خورد که میران فرستاده بود: «در و…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 26 5 (2)

1 دیدگاه
    مطمئناً عکسی براش نمی فرستادم.. چون از همین الآن باید بهش می فهموندم لزومی نداره که تو تک تک کارام دخالت کنه و نظر بده.. اونم بعد از چند باری که دید دارم از دستورات اعصاب خورد کنش سرپیچی می کنم.. بیخیال امر و نهی کردن می شه..…