IMG 20230615 020820 730

رمان جرئت و شهامت پارت ۱۸ 1 (1)

5 دیدگاه
    *راحله میشه مسخره بازی در نیاری؟من جدی ام*   حس کردم دیگر حرف زدن با راحله حوصله سر بر است .تلفن را در داخل کیف کوچکم گذاشتم .   و نگاهی به جاده کردم ،دیدم پدر در ماشین دیگر همراه با فرنود و دایی ابراهیم دارد صحبت می…
IMG 20230615 020820 730

رمان جرئت و شهامت پارت ۱۷ 1 (1)

3 دیدگاه
    * * * *   در حال چت کردن با راحله بودم. و نگاهی به جاده ای که داشتیم حرکت می کردیم کردم. با صدای ویبره گوشی نگاهم را از جاده کندم و خیره به گوشی شدم.   *عه پس فرید و بردن کنار تو؟*   و سپس…
IMG 20230615 020820 730

رمان جرئت و شهامت پارت ۱۶ 3 (2)

3 دیدگاه
    سرم آنقدر درد می کرد که انگار کسی با چماق به سر من کوبیده است.رفتم و قرص مسکن را به دهان گذاشتم.   چند ساعت گذشته بود.باورم نمیشد که کمتر از ۵ ساعت دیگر قراره است به رشت برویم! حرف هایم برای مادر مثل باد هوا بوده که…
IMG 20230615 020820 730

رمان جرئت و شهامت پارت ۱۵ 1 (1)

9 دیدگاه
  دهانم مثل ماهی که از دریا بیرون آمده بود تکان می‌خورد،می ماندیم آن هم سه ماه؟   _یعنی چی مامان‌‌؟چی میگی   مادر سطل را گوشه ای از حیاط گذاشت و با لحن بیخیال گفت:   _همین که شنیدی، تازشم یادت باشه ترنم ،من تو رو تو همین سه…
IMG 20230615 020820 730

رمان جرئت و شهامت پارت ۱۴ 1 (1)

14 دیدگاه
    پدر کمی نفسش را فوت کرد و کمی چایی را نوشید و گفت:   _چیکار کنم؟مامانت خیلی خانواده دوسته..یه داداش داره دهن مارو با اون داداشش سرویس کرده.   و سری از نشان دهنده ی تاسف تکان داد و گفت: _بالاخره این فرید هم پسر بدی نیست ممکنه…
IMG 20230615 020820 730

رمان جرئت و شهامت پارت ۱۳ 0 (0)

بدون دیدگاه
    و به چهره اش کمی نگاه کردم .دیدم او هم به من زل میزند سمانه کمی خنده ی کوتاهی کرد   فرید هم بلند شد و آمد کنار ما نشست با این کارش دندانم را بهم سابیدم.آدم به پرویی و وقیح او کسی را ندیده بودم.   _خب…
IMG 20230615 020820 730

رمان جرئت و شهامت پارت ۱۲ 1 (1)

2 دیدگاه
  _بی‌بی جون بالاخره اومدی…!   و او را به آغوش می کشم. چقدر دلم برای مادر بزرگ قشنگم تنگ شده.در همان لحظه صدای جیغ و هورا می آید سرگردان نگاهی به خانه می کنم.   با دیدن کیک که نوشته شده ۱۸ سالگی ات مبارک  در دست پدر و…
IMG 20230615 020820 730

رمان جرئت و شهامت پارت ۱۱ 1 (1)

2 دیدگاه
  در را بستم. پدر رفت و مغازه و چند دقیقه بعد آمد.   با دیدن کیک و آبمیوه، یکی از ابروهایم بالا رفت .پدر در را باز کرد و کیک و آبمیوه را در دستانم داد و در را بست.   و سوار ماشین شد و شروع کرد به…
IMG 20230615 020820 730

رمان جرئت و شهامت پارت ۱۰ 1 (1)

2 دیدگاه
    * * * * در صندلی که اسم من در آن نوشته شده نشستم‌.   کمی اضطراب کنکور ذهنم را آشفته کرده بود سعی کردم به خودم مسلط باشم.   مداد و پاکن را در دستانم می چرخاندم.   زمانی که امتحانم ترمم را بدون هیچ اشکالی بیست…
IMG 20230615 020820 730

رمان جرئت و شهامت پارت ۹ 1 (1)

16 دیدگاه
    بالاخره پدر نازنینم از ماموریت اداری اش آمد . اشکی از ذوق در چشمانم نمایان شد.   لبخندی زدم و پدرم را در آغوش کشیدم، چهره ی خسته اش مشخص بود چقدر زحمت کشیده است.   _دختر عزیزم،چرا گریه می کنی؟؟   آب بینی ام را بالا کشیدم…
IMG 20230615 020820 730

رمان جرئت و شهامت پارت ۸ 1 (1)

7 دیدگاه
  معلم ماژیکش را در آورد و بر روی تخته خلاصه ی درس را توضیح می‌داد.   با دقت به توضیحات او گوش میدادم و در دفترم نکته های او را می نوشتم.   _خب بچه ها این نکته ی خیلی مهمی هست. و حتما در،امتحان ترمتون و کنکور وجود‌…
IMG 20230615 020820 730

رمان جرئت و شهامت پارت ۷ 1 (1)

بدون دیدگاه
  * * * *   با صدای آلارم تلفن خواب از چشمانم پرید. کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم.   و از اتاق بیرون آمدم ،مادر در حال قرآن خواندن بود‌.   مرا دید سرش را به جهت مخالف برد. گویا آن حرفی که به او…
IMG 20230615 020820 730

رمان جرئت و شهامت پارت ۶ 1 (1)

5 دیدگاه
    به سمت تخت زرشکی رنگم رفتم. صدای بحث آنان اومد. و صدا بلند و بلندتر میشد..   _تابان خانم،دیدید چی شد.چند دقیقه دخترتون اومد خبر خوش به ما داد.وقتشه ما دیگه بریم.   مادر شروع کرد آرام صحبت کردن :   _فیروزه خانم .خواهشن بشینید.خیلی زشته این همه…
IMG 20230615 020820 730

رمان جرئت و شهامت پارت ۵ 1 (1)

بدون دیدگاه
    _منظورت چه راهی هست؟   دوباره نیشخندی زد و ادامه داد. _خودت چی فکر می کنی؟   اخمی در بین ابرو هایم جا افتاد. از صندلی بلند شدم.و دستم را روی میز کوبیدم. و با لحن سنگین گفتم:   _تو ،هیچ غلطی نمی تونی بکنی! میرم اونجا و…
IMG 20230615 020820 730

رمان جرئت و شهامت پارت ۴ 1 (1)

2 دیدگاه
    مادر چشمانش درخشید. و لبخند در دهانش خجسته شد.   _خب ،باید حامدم بدونه.که قراره ترنم دخترم ازدواج کنه.   زن دایی شروع کرد به صحبت کردن.   _آره دیگه نظر پدرش هم مهم هست. دیگه تابان جان،شما لطف کن به آقا حامد اطلاع بده.شاید راضی نباشه  …