دسته‌بندی: رمان حورا

رمان حورا

رمان حورا پارت 95

      شانه بالا انداختم: _ فکر میکردم از استرسه، و اینکه…جلوگیری هم نمیکردم، میگفتم شاید باردار بشم…   نگاهم لحظه‌ای به روی انها نمسگشت، اما فشرده شدن دستم میان دست کیمیا را حس میکردم: _ باشه، چرا با خونواده‌ت در میون نذاشتی؟   نگاهم خیره به دکتر ماند، چه میگفتم؟ مثلا به انها میگفتن عادت نمیشوم؟ بیخیال… _

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 94

        هردو وارد اتاق شدند و خیره‌ی حورا ماندند، کیمیا موبایلش را دراورد و درحالی که دوباره خارج میشد گفت: _ یه زنگ به مامان و وحید میزنم میام…   قباد فقط سر تکان داد، در که بسته شد جلوتر رفته کنار تخت حورا ایستاد، ان رنگ پریده، هیکل لاغر شده و چشمان گود افتاده‌اش، چرا حالا

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 93

        بعد از پر کردن فرم پذیرش و دادن تمامی مشخصات، به سراغ کیمیا برگشت، روی یکی از صندلی‌ها نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود. نفس عمیقی کشید و کنارش نشست که کیمیا را متوجه خود ساخت.   _ لاله حامله‌س…   کیمیا پوزخندی زد، به صندلی تکیه داد و دستانش را روی سینه قفل

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 92

        نیم نگاهی به سمت ان‌ها انداختم، قباد نیم خیز شده و هر سه متعجب نگاهم میکردند. رو گرفتم و بی توجه به پرسش‌هایی که نصیب کیمیا شد، پله‌ها را بالا رفتم.   احمق‌تر از من هست؟ احمق‌تر از دل بی صاحابم؟ اینکه حتی با وجود بی محلی‌هایش دلم میخواست برای یک تبریک گفتن هم بهانه جور

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 91

      شانه بالا انداخته: _ هیچی چی بگه؟ عصبی شد داد و قال کرد که زن منه و به چه حقی و این حرفا، مامان و لاله هم هی تو گوشش میخونن که لابد یه کرمی ریخته که خواستگار داشته…   ابروهایم با پوزخندی بالا پرید: _ کرم داشتم که ازم خواستگاری کردن؟   سری به تاسف تکان

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 90

      همان لحظه که کیمیا لباسش را درست کرد، مادرش هم با دو کیسه‌ی خرید داخل شد، که با دیدن کیمیای سر پا و وحید نشسته و کوسن به بغل، لحظه‌ای چشم ریز کرد: _ سلام علیکم، خوش اومدین بچه‌ها…   کیمیا سریع به سمتش برگشت و با لبخند سلام کرد و خسته نباشید گفت، برای گرفتن کیسه‌های

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 89

      به سمتش برگشتم و با همان اخم‌های درهم گفتم: _ وحید جان، حواست هست چی میگی؟ لاله بارداره، بچه‌ی قباد تو شکمشه، واقعا فکر کردی من جایگاهی برام مونده؟ مونده باشه هم نمیخوامش…   با غم خیره‌ام شد، جنس نگاهش از ترحم نبود، همین خیالم را راحت میکرد، تمام حرف‌ها و کمک‌هایش را صرفا پای حس برادرانه

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 88

          برنگشتم، حتی جواب هم ندادم، نگاهش هم نکردم، قلبم زیادی از دستش ریش شده بود، دیگر دلم تاب تحمل این هارا نداشت! صدای قدم‌هایش میگفت نزدیک شده، انقدر که پایین دامنم از برخورد پاهایش تکانی خورد:   _ از دادگاهی حرف میزنی، حلقه تو درمیاری، انقدر زود میخوای جدا شی؟   سری که به گردنم

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 87

        اینبار دیگر نشد جواب ندهم، با اینکه کلی ارزو برای ان بچه داشتم، کلی رویا و خیال‌های زیبا، در اغوش گرفتن بچه‌ی قباد! اما انگار نمیشد، هیچکدامشان من را نمیخواستند، پس چرا بیش از این غرورم را نادیده بگیرم؟   _ فکر نکنم منم اینجا باشم اونموقع گلم، امیدوارم همیشه خونواده‌تون شاد باشن!   نگاه تیز

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 86

        قبل از اینکه انگشتانش چفت یقه‌ی وحید شود گفته بودم و هردویشان عقب کشیدند، نگاهی به من انداخت و با همان اخم‌های درهم، خیره به لب‌هایم غرید: _ سوار شو…   اب دهانم را قورت دادم، کمی دامنم را بالا زدم تا جلوی پایم را نگیرد که عصبی‌تر غرید: _ بزن پایین ببینم، همینم مونده تا

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 85

        _ مرسی عشقممم، تو هم انشالله به هرچی میخوای برسی…   با این حرفش آهی از ته دل کشیدم، میدانم که برای منظور بدی نگفته بود، بلکه از خوبی‌اش چنین حرفی زد، کیمیا که دید چهره‌ام در هم رفت، گونه‌ام را بوسه‌ی آرامی زد که رژلبش مهرم نکند!   _ غصه نداریماااا، شال و مانتوتو بپوش،

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 84

      به خانه که رسیدیم، با صدای بلند بیدارم کرد، بی توجه به او پیاده شدم و داخل رفتم، کمی سرگیجه داشتم، پشت سرم می‌امد که اگر بیحال شدم کمکم کند، اما من که از همان اول لاله را پشت پنجره دیدم، قصد کردم هر طور شده تعادلم را حفظ کنم.   این زن احمق و ساده من

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 83

        کیمیا دهان باز کرد که جواب دهد امل در باز شد و وحید داخل سد، با دیدن من که بیدار شده‌ام خوشحال سر به بیرون کشید و کفت:   _ قباد داداش، بهوش اومده حورا خانم…   کاش نمیگفت، مگر از زندگیمان خبر نداشت؟ این دیگر چه صدا زدنی بود؟ بی اراده رو گرفتم و سر

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت82

نفس‌هایم تند و عصبی شده بود: _ خب که چی؟   آرواره‌هایش را روی هم فشرد: _ دیر اومدی!   ابروهایم بالا رفت، نگاهی به ساعت انداختم، به لطف فصل بهار و اواخرش، ساعت حول و هوش ده تاریک میشد! _ افتاب تازه نشست که تاکسی گرفتم!   قدمی جلو امد و باز هم هلم داد، اینبار تعادلم را از

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت81

اخم کرده دستم را به سمت همان مغازه کشید: _ چیه؟ نکنه میخوای تا اخر عمر خودتو ببندی تو اون اتاق و به خودت نرسی؟ فکر کردی میذارم؟ بالفرض حتی اگه داداشم بعد به دنیا اومدن بچه‌ش بخواد تو رو طلاقت بده، بنظرم از الان مشغول پیدا کردن شوهر آینده شو!   متعجب خندیدم و دستش را قبل از وارد

ادامه مطلب ...