رمان دلوین

رمان دلوین پارت 20 4.3 (7)

13 دیدگاه
#پارت_20 •┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄•     جلو تر می رود و روبه‌ دخترک می‌گوید:     _ خانوم این چه وضعشه بچه مریض میشه …‌ اینطوری میخواید ازش نگه داری‌کنید !‌‌     مرسا که شالش را نمیدانست کجا و لابلای کدام یک از وسیله ها جا گذاشته است با موهای‌‌ بلندش…
رمان دلوین

رمان دلوین پارت 19 5 (1)

بدون دیدگاه
#پارت_19 •┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄• متوجه منظور فرهاد نمی‌شود و درحالی که نگاهش پی آن دخترک چرخ میخورد پچ میزند   _ یعنی چی ؟‌   فرهاد از آن جلد جنتلمنانه و آقا منشانه اش خارج می‌شود و میتوپد   _ کوفت یعنی چی ، یعنی اینکه یکم از اون روی سگیت باید…
رمان دلوین

رمان دلوین پارت 18 4 (1)

3 دیدگاه
#پارت_18 •┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄•     وقتی نمی‌توانند آراز را جدا کنند به پیشنهاد فرهاد کارتون مورد علاقه اش را برایش می گذاردند اما بازهم قبول میکند که در آغوش مرسا نشسته و کارتونش را ببیند   این موضوع دیگر داشت میثاق را کلافه میکرد اما وقتی پای پسرکش در میان بود…
رمان دلوین

رمان دلوین پارت 17 0 (0)

3 دیدگاه
#پارت_17   •┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄•   صبحانه ای آراز را کامل می‌دهد و به بازی گوشی ها و حرف های نصفه نیمه ای که میزند گوش می‌کند   این بچه شاید کمتر از دو سال داشت … چطور یه مادر دلش می آمد کودکی به این دلبری را از خود براند !…
رمان دلوین

رمان دلوین پارت 16 0 (0)

2 دیدگاه
#پارت_16     •┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄•     دختر ها در سن و سال او حتی کسر شأنشان می شد با کودکی خوش برخورد کنند     آنگاه او انگار که واقعا تجربه ای مادری داشته باشد با آراز رفتار می‌کرد     سعی میکند افکارش را کمی سامان دهد پزشک آراز…
رمان دلوین

رمان دلوین پارت 15 0 (0)

9 دیدگاه
#پارت_15 •┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄•     به سرعت سر می‌چرخانم و با دهانی باز مانده نگاهش میکنم   چطور ممکن بود چنین دروغ بزرگی به بچه بگوید ؟     _ شما هیچ میفهمی چی میگی ؟‌   راد با چهره ای درهم التماس گونه پچ میزند   _ خواهش میکنم آراز…
رمان دلوین

رمان دلوین پارت 14 0 (0)

6 دیدگاه
#پارت_14     •┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄•     _ زنم بود   میثاق پس از گفتن این حرف در چشم های زیبای دخترک دقیق تر می‌شود ، ناخواسته توجهش به این دختر جلب شده بود   اصلا کسی مگر باور می‌کرد میثاق راد همان مرد با دیسیپلین و خشن این روزها به…
رمان دلوین

رمان دلوین پارت 13 5 (1)

1 دیدگاه
#پارت_13   •┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄•   در یک چشم بهم زدن مرسا به سمت شیدا حمله ور میشود و با اینکه شیدا با آن کفش های پاشنه دارش از او بلند تر است موهایش اسیر دست دخترک می شوند   شیدا با کشیدن شدن موهایش جیغ بلندی میزند   _ ها چیه…
رمان دلوین

رمان دلوین پارت 12 0 (0)

5 دیدگاه
#پارت_12 •┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄•   مرسا ”     مردک عوضی داشت برایم شرط و شروط می گذاشت و من ناچار به همکاری بودم   _ چه همکاری ؟   حالا که اینهمه خفت را تحمل کرده بودم نمی توانستم با یک حرکت اشتباه همه چیز را خراب کنم   با گوشه…
رمان دلوین

رمان دلوین پارت 11 1 (1)

1 دیدگاه
#پارت_11 •┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄•   میثاق “   پوزخندی میزنم   _ ولی به هر حال من فک نمیکنم شما بتونی از پس این کار بربیای‌ !   حرصی از جاش بلند میشه و با یه جهش مقابلم می ایسته   _ گفتم که شما نمی‌تونید اینطوری کار منو زیر سوال ببرید…
رمان دلوین

رمان دلوین پارت 10 0 (0)

4 دیدگاه
#پارت _10   •┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄• میثاق ”   از همان بدو ورودش توجهم به سن و سال کمش جلب شده بود‌‌ و بیشتر از این نمی‌توانستم خودار باشم   _ تو چن سالته دختر جون؟   دخترک با صدای محکمی که نشان از جسارتش دارد لب میزند   _ 19 سالمه…
رمان دلوین

رمان دلوین پارت 9 0 (0)

5 دیدگاه
#پارت_9   •┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄•   مرسا ”   با دیدن مرد روبه روم حقیقتا نفسم میبرد … بی حرف پس و پیش جذاب بود !     حتی خیلی خیلی جذاب تر از عکس هایی که ازش در اینترنت بود …   پیراهن مشکی براقی به تن داشت که دکمه هایش  …
رمان دلوین

رمان دلوین پارت 8 0 (0)

1 دیدگاه
#پارت_8 •┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄•     صبح آفتاب نزده بیرون میزند … برای به موقع رسیدن به قرارش با پسر راد باید عجله میکرد   فاصله اش تا خانه ای او زیاد بود … بالاشهر کجا و خانه فکسنی و درپیت الان آنها در پایین شهر کجا !   فرناز را به…
رمان دلوین

رمان دلوین پارت 7 0 (0)

2 دیدگاه
#پارت_7 •┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄•   دیر وقت شده بود و فرناز قطعا نمیتوانست این وقت شب به خانه شان برود …   از‌ اول همه خانه را به قصد ماندن پیش او پیچانده بود‌؛ فرناز‌ را از دوران راهنمایی می شناخت از همان دوستی‌هایی که بی قید شرط ادامه پیدا میکرد  …
رمان دلوین

رمان دلوین پارت 6 0 (0)

8 دیدگاه
#پارت_6 •┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄•   مهمانی که تموم میشود به پیشنهاد سپندار مبنی بر شب ماندنش دهان کجی می‌کند و با اخم های درهم همراه فرناز از عمارت منحوس خسروی ها خارج میشوند     مثلا او را همراه خود آورده بود که تنها نباشد …‌‌ فرناز که متوجه بی محلی اش…