13 دیدگاه

رمان دلوین پارت 20

4.3
(7)

#پارت_20

•┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄•

 

 

جلو تر می رود و روبه‌ دخترک می‌گوید:

 

 

_ خانوم این چه وضعشه بچه مریض میشه …‌ اینطوری میخواید ازش نگه داری‌کنید !‌‌

 

 

مرسا که شالش را نمیدانست کجا و لابلای کدام یک از وسیله ها جا گذاشته است با موهای‌‌ بلندش که دو طرف صورتش را آزادانه قاب‌گرفته اند بلند میشود و مقابلش می ایستد

 

_ آقای راد خواهش میکنم اگر آراز ‌و سلامتیش براتون مهمه بزارید بچگیش رو بکنه … این بچه با بازیگوشی و اینطوری وقت گذروندن خسته نمیشه ولی با تعلیمات شخص شما چرا !

 

میثاق دهانش از جواب دخترک باز میناند … باید علاوه بر جسارت پررو و گستاخ بودن را هم به صفاتش اضافه میکرد !

 

_ آراز بچه ی منه منم صلاحش رو بهتر از هرکس دیگه میدونم خانوم لطفا دیگه منو در همچین شرایطی قرار ندید که مجبور به هشدار دادن بشم !

 

دخترک پوزخند آشکاری میزند و با دست به آراز و چشمان پر شده از اشکش اشاره میکند

 

_ بله آثار صلاح دیدتون کاملا مشخصه ، آنقدر روحیه بچه رو خراب کردید که کوچیک ترین چیزی واکنش منفی نشون میده

 

میثاق اما پاسخی نمیدهد و سراسیمه خودش را به پسرک مظلوم شده و گوشه گیرش می رساند

 

 

_ جونم بابایی هیچی نیست پسرم ، ببخش اگه صدام بالا رفت بابایی!‌

اما با حرفی که آراز میزند جفتشان خشک میشوند

 

_ بابایی داد نزن مامایی میله!

 

 

مرسا زودتر از میثاق به خودش می آید و به سمت پسرک پرواز می‌کند

 

_ نه قربونت برم من هیچ جا نمیرم عزیزم بغض نکن خب !

 

مرسا سر پسرک را در آغوش میثاق نوازش می‌کند و سعی در آرام کردنش دارد غافل از اینکه پدرش ناخواسته به او زل زده و محو تماشایش شده است …

 

 

با کشیدن شدن آراز از‌ بغلش به خودش می آید و سراسیمه از جایش بلند میشود و به بهانه کار چند   جمله ای پشت سرهم ردیف می‌کند و  از آنجا دور میشود

 

 

_ ببخشید من باید برم سر کار شماره تلفنم به همراه یه کارت بانکی و هر اطلاعات دیگه ای که ممکن لازمتون بشه توی دفتری نوشته شده و روی کانتر هست ممکنه شب دیروقت برگردم چیزی نیاز داشتید زنگ بزنید از سر کوچه براتون میارن !

 

 

میثاق می رود و او حتی فرصت نمی‌کند راجب شرایط کاری اش بگوید …

 

چطور شب ها را تا دیر وقت آنجا می ماند ؟‌

مادرش چه می شد که حتی فرصت نشده بود  راجب کارش با او درست و حسابی حرف بزند !

 

 

بعد از رفتن میثاق مرسا که عادت به پوشیدن لباس اضافی ندارد مانتوی ضخیمش را از تن می‌کَند و تنها با یک تاپ نیم تنه ای سفید و شلوار همرنگش آزادانه در خانه می چرخد

 

 

غافل از اینکه دوربین های امنیتی خانه بیست و چهار ساعته فعال و در حال ضبط هستند .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
Fatemeh
5 ماه قبل

سلام ببخشید چرا دیگه پارت گذاشته نمیشه

Sara
Sara
7 ماه قبل

ادامشو بزارید لطفا

Mahi
Mahi
8 ماه قبل

چرا پارت نمیزاری آخه

رها
رها
8 ماه قبل

وقتی قرار نیست یک رمان رو تا آخر پارتگذاری کنید چرا اصلا میزاریدش؟ یا اصلا نزارید یا وقتی هم که میزارید منظم پارتگذاری کنید

یه رهگذر
یه رهگذر
8 ماه قبل

فقط اگه بهم‌بگین نویسنده مرده قانع میشم به هفت جد آبادش توهین نکنم

یه بدبخت
یه بدبخت
8 ماه قبل

میگم احیانا نویسنده مرد ؟ یا قصد کشت منو داره ؟
تورو خدا پارت بدید دیگه پیر شدم

خوشبحالم که این رمانو میخونم
خوشبحالم که این رمانو میخونم
9 ماه قبل

بچه ها رمان فیلتر شده

Fatemeh
Fatemeh

یعنی چی

ZAHRA
ZAHRA
9 ماه قبل

اگه نویسنده پارت نمیده یعنی مرده 😐🤦🏻‍♀️

عرشیا خوب
عرشیا خوب
9 ماه قبل

پس چرا پارت جدید نمیزارید

بانو
بانو
10 ماه قبل

چیشد پس بقیش؟؟

چرا پارت گذاری نداره این. رمان

camellia
camellia
10 ماه قبل

تموووووم شد!!!!!همييييين؟پارتي نيست ديگه؟آخرش بود?!!!😔😓😞☹️

بی نام
بی نام
10 ماه قبل

چرا پارت نمیدیییییییییییییبببزززز

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x