رمان شاه خشت Archives - صفحه 3 از 8 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان شاه خشت

رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 88

          از عجایب روزگار که حتی در ماشین را برایم باز کرد.   پشت فرمان نشست و ماشین را به‌سمت خروجی هدایت کرد.   دستم را به داشبورد کشیدم، سیستم صوتی کاملاً دیجیتال با تعداد زیادی دکمه و چراغ.   صندلی‌های چرم بوی نوئی می‌دادند.   _ فرهاد، تو چندتا ماشین داری؟ این خیلی خفنه.  

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 87

      _ تازه یادت اومد بپرسی؟   سرش را بلند کرد و تلاش برای کنار زدن موها از صورت ناکام ماند.   _ یادم بود، گفتم آروم شدی بپرسم.   موهایش را از صورت نیمه‌خمارش کنار زدم و‌ با دست نگه داشتم.   _ تکنیک‌های زنانه داشتی و‌ رو نمی‌کردی؟   چرخ زد و دست را زیر سرش

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 86

        _ این‌و بگو، داشتم فکر می‌کردم سرت به جایی خورده!   با دست مرا به‌سمت در هول داد.   _ برو‌، فرهاد جونم، خیلی هم رعایا رو چوب‌و‌فلک نکن، شبم خوش‌اخلاق برگرد.   چاره‌ای نداشتم، باید می‌رفتم.   ابراهیم بیرون عمارت منتظر بود، مقصدمان ورامین.   از انبار چیز زیادی نمانده و کل بار در آتش

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 85

      ناهار صرف شد و حوالی عصر میهمان‌ها ما را تنها گذاشتند. من و عروسم!   پریناز زودتر از من بالا رفت، کمی تنهایش گذاشتم، مطمئن بودم لازم دارد.   از در اتاق بی‌صدا نگاهش می‌کردم، رو به پنجره ایستاده و‌ بیرون را نگاه می‌کرد.   اولین دیدارمان، دخترکی که برای یک‌ شب آمد و میهمان شب‌های بی‌نظیری

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 84

        بدنم از درون می‌لرزید و به‌زور خودم را می‌کشاندم.   عهد کردم که گریه نکنم، ولو این‌که از غمباد بمیرم.   در پیاده‌رو بودیم، ابراهیم را می‌دیدم.   _ من با ابراهیم می‌رم قنادی.‌   _ بشین توی ماشین، خودم می‌رسونمت.   با اکراه داخل ماشین نشستم. خودش به در تکیه داده بود و نمی‌دانم چرا

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 83

        _ اصلاً از خدام نیست!   رسماً داشت به من می‌خندید.   _ پریناز، چقدر موقع عصبانیت جالب می‌شی! خب شرایطتت رو‌ بگو.   _ شرایطم… باشه! اولاً که حق کار و مسافرت می‌خوام، حق طلاق هم باید بهم بدی. بعدم نباید دستور بدی! فهمیدی؟! دستور بی‌دستور… باید خواهش کنی! باید برای کارهات توضیح بدی، توضیح

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 82

        _ فرهاد حق داره که دوستتون داره، مواظبش هستین.‌   صدای فرهاد از پشت‌سرمان آمد.   _ عمه‌ جان، دل پریناز رو‌ بردی با عروسک‌های روسی؟   رو‌ به من کرد.   _ بریم به پذیرایی.   سر راه در گوش دختری که آماده به خدمت در راهرو بود، چیزی زمزمه کرد و به‌سمت پذیرایی رفت،

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 81

        به دفترم برگشتم، ابراهیم قضیه مهران را خاتمه می‌داد.   هرچند که باید دنبال منشی جدیدی می‌گشتم.   یک لحظه از ذهنم گذشت که پریناز را به جایش بگذارم و ناگهان چیزی درونم وحشت‌زده فریاد زد؛«نه»!   فانتزی‌های جالبی رقم می‌خورد ولی امکان نداشت، حضورش در دفترم با رفتارهای کنترل‌نشده‌اش، یا مرا دیوانه می‌کرد یا سرش

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 80

        نفس را بیرون داد و سرش را عقب برد.   _ مگه گوی بلورین داریم که بدونیم فردا چی می‌شه؟ داریم تصمیم می‌گیریم، مطابق امروزمون.   یک قدم عقب رفتم.   _ تصمیم نمی‌گیریم، تو داری تصمیم می‌گیری!   _ تو نخواستی رابطه‌‌ت با من مثل سابق باشه، تو با خودت قول و قرار گذاشتی… منم

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 79

        درهرصورت پای فرهاد بی‌نوا به جریان باز شده و حداقل جناب محمدجواد خان، از گذشته پرافتخار من اطلاعات کاملی داشتند.   این یکی را چطور از فرهاد مخفی می‌کردم؟   گوشی موبایلم باز هم زنگ خورد، این‌بار نازنین! بی‌حال جواب دادم.   _ سلام، نازی!   _ سلام، چرا صدات شل و‌ وله؟ خوبی؟   _

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 78

      _ خب؟   _ خب که الآن آقا همه رو می‌بنده به فلک!   _ شلوغ نکن. ابراهیم. یه باغ بوده، بابت قرضم به نامش کردم. حالا دعوای چی راه انداخته من نمی‌فهمم. اصلاً من‌و می‌خواد چکار! خودش حل کنه دیگه!   در دلم فکر کردم کاش به موسیو زنگ می‌زدم، حداقل اگر فرهاد بلایی سرم می‌آورد،

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 77

  لبخند دندان‌نمایی تحویلم داد.   _ به این خوش‌رنگی، تازه یه تیشرت خوشگل، ست همین خریده بودم برای تولدت!   یک مرتبه به دهانش کوبید و «وای» خفه‌ای گفت.   دست‌به‌سینه سمتش ایستادم، خودش را به همین راحتی لو داد.   _ پس درست حدس زدم که کاپ کیک کار جنابعالی بوده. یواشکی میایی عمارت من؟   _ به

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 76

        آشپزخانه به آبدارخانه تغییر کاربری داده و منشی عامری، مردی حدود بیست‌وپنج ساله پشت میزی روبه‌روی در ورودی می‌نشست.   با ورود من و ابراهیم، از جایش بلند شد.   _ خوش‌ آمدید، جناب جهان‌بخش، آقای عامری منتظرتون بودن.   سری به‌علامت تأیید تکان دادم.   با دست به اتاقی که مخصوص موکلین خصوصی‌تر بود اشاره

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 75

      موهای مش‌شده‌اش را آزاد گذاشته بود، سبک جدید و مدرن.   جواهرات ظریفی که شرط می‌بستم همه کار ایتالیا و از بهترین برندها باشند.   _ آقایون، عصر به‌خیر.   ایرج جلو رفت و با رفتاری تهوع‌آور، روی دست شادان را بوسید.   همان صدای گرم و مخملی که در مواجهه با اناث از گلویش خارج می‌شد.

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 74

        خودم در را برایش باز کردم، لازم نبود تعجب کنم که آدرس مرا از کجا داشته، یا چطور حدس‌زده که خانه هستم.   جناب محمود خان، واحد ارتباطات سیار، از طرف دیگر خیابان برایم سر خم کرد.   _ سلام، پریناز خانوم.   _ سلام، بفرمایید.   کنار رفتم تا وارد حیاط شود.   پشت‌سر من

ادامه مطلب ...