_ خب؟ _ خب که الآن آقا همه رو میبنده به فلک! _ شلوغ نکن. ابراهیم. یه باغ بوده، بابت قرضم به نامش کردم. حالا دعوای چی راه انداخته من نمیفهمم. اصلاً منو میخواد چکار! خودش حل کنه دیگه! در دلم فکر کردم کاش…
لبخند دنداننمایی تحویلم داد. _ به این خوشرنگی، تازه یه تیشرت خوشگل، ست همین خریده بودم برای تولدت! یک مرتبه به دهانش کوبید و «وای» خفهای گفت. دستبهسینه سمتش ایستادم، خودش را به همین راحتی لو داد. _ پس درست حدس زدم که کاپ کیک…
آشپزخانه به آبدارخانه تغییر کاربری داده و منشی عامری، مردی حدود بیستوپنج ساله پشت میزی روبهروی در ورودی مینشست. با ورود من و ابراهیم، از جایش بلند شد. _ خوش آمدید، جناب جهانبخش، آقای عامری منتظرتون بودن. سری بهعلامت تأیید تکان دادم. …
موهای مششدهاش را آزاد گذاشته بود، سبک جدید و مدرن. جواهرات ظریفی که شرط میبستم همه کار ایتالیا و از بهترین برندها باشند. _ آقایون، عصر بهخیر. ایرج جلو رفت و با رفتاری تهوعآور، روی دست شادان را بوسید. همان صدای گرم و…
خودم در را برایش باز کردم، لازم نبود تعجب کنم که آدرس مرا از کجا داشته، یا چطور حدسزده که خانه هستم. جناب محمود خان، واحد ارتباطات سیار، از طرف دیگر خیابان برایم سر خم کرد. _ سلام، پریناز خانوم. _ سلام، بفرمایید.…
بلند شد و برای خودش چای ریخت. _ بعد دعواتون شد؟ _ آره، من وسایلم رو جمع کردم زدم بیرون. اونم هوار میزد که کجا میری، منم گفتم بهت ربط نداره. سفته هم نداری که زورم کنی، الآن دستم بازه، زدم بیرون. …
حقیقتاً لازم نبود داستان مجید را برایم تعریف کند! _ خوبه که خاطرات این مدلی رو یادت بیاری. چند قدم عقب رفت و با هردو دست خودش را بغل کرد. _ میگم تو روانشناسیای، چیزی خوندی؟ حس میکنم داری منو مورد مطالعه قرار…
_ سلامت کو؟ _ سلام… در زدی تعجب کردم، توی شوک هستم. دست در جیب شلوارش، چرخی در اتاق زد و مستقیم سمت تخت آمد. به تاج تخت تکیه داد. حرصم میگرفت که با کفش روی ملحفه تختخواب میرفت. _ با…
فرزین و پدرم که در تصادف کشته شدند، من ماندم و یک امپراطوری بدون صاحب، پول نه ولی چیزی مرا داخل گود انداخت، علاقه من به آلا. پول بود یا موقعیت، نمیدانم… ولی شرط آلا همین بود که من در حلقه بمانم. ماندم و…
روی در یخچال پر بود از عکس، اکثراً جدید بودند. _ چه عکسایی! نوههاتن، موسیو؟ با افتخار جلو آمد، تکتک عکسها را نشانم داد و معرفی کرد. سه پسر داشت؛ ساموئل، آندره و آرتور. هرسه از موسیو بلندتر بودند، بهخصوص آخری. شباهتی…
لیوان چای و نباتی دست ابراهیم دادم. مرد بیچاره رنگ به رو نداشت. خورد و از جایش بلند شد. _ من برم بیرون کشیک بدم، سرشب یه سری اومدن، خواستن شر درست کنن ولی گشت پلیس اومد، رفتن. سری بهعلامت فهمیدن تکان…
_ کاری که مدنظرم هست ممکنه کمی مشکل باشه. عینکش را به چشم زد و چشم دوخت به دهان من. _ میخوام دنبال کارهای حقوقی کسی برید. پریناز اسماعیلی، تمام خانوادهش رو در زلزله بم از دست داده. پدرش کارمند اداره برق بوده، ببینید…
_ ولی این کارو نمیکنی، درسته؟ از جایش بلند شد و بلوز و شلوار نخی را به تن کرد. _ اجازه هست بخوابم؟ چیزی به ذهنم خطور کرد. _ پریناز، گفتی پدرت کارمند بوده؟ _ بله، چطور مگه؟ _…
روشی هست در کوباندن به دماغ که کبودی زیادی ایجاد نمیکند اما باعث خونریزی میشود. برای زدن این مدل ضربه باید تمرکز داشت. آخ خفیفی گفت و برای حفظ تعادل، دست به دیوار گرفت. بریدهبریده حرف میزد: _ من… زن دارم… دنبال… دنبال… دردسر…