رمان شاه خشت Archives - صفحه 4 از 8 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان شاه خشت

رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 73

          بلند شد و برای خودش چای ریخت.   _ بعد دعواتون شد؟   _ آره، من وسایلم رو جمع کردم زدم بیرون. اونم هوار می‌زد که کجا می‌ری، منم گفتم بهت ربط نداره. سفته هم نداری که زورم کنی، الآن دستم بازه، زدم بیرون.   _ زدی فرهاد رو نابود کردی؟   با عصبانیت دستم

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 72

          حقیقتاً لازم نبود داستان مجید را برایم تعریف کند!   _ خوبه که خاطرات این مدلی رو یادت بیاری. چند قدم عقب رفت و با هردو دست خودش را بغل کرد.   _ می‌گم تو روانشناسی‌ای، چیزی خوندی؟ حس می‌کنم داری من‌و مورد مطالعه قرار می‌دی.   _ خیر، من بازرگانی رو تا نیمه‌ خوندم

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 71

          _ سلامت کو؟   _ سلام… در زدی تعجب کردم، توی شوک هستم.   دست در جیب شلوارش، چرخی در اتاق زد‌ و مستقیم سمت تخت آمد. به تاج تخت تکیه داد.   حرصم می‌گرفت که با کفش روی ملحفه تخت‌خواب می‌رفت.   _ با کفش؟   _ کفش من تمیزه.   انگار با کفش

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 70

        فرزین و پدرم که در تصادف کشته شدند، من ماندم و یک امپراطوری بدون صاحب، پول نه ولی چیزی مرا داخل گود انداخت، علاقه من به آلا.   پول بود یا موقعیت، نمی‌دانم… ولی شرط آلا همین بود که من در حلقه بمانم.   ماندم و هرچه که زمانی به فرزین نسبت می‌دادم چرخید، شدم موجودی

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 69

        روی در یخچال پر بود از عکس، اکثراً جدید بودند.   _ چه عکسایی! نوه‌هاتن، موسیو؟   با افتخار جلو آمد، تک‌تک عکس‌ها را نشانم داد و معرفی کرد.   سه پسر داشت؛ ساموئل، آندره و آرتور. هرسه از موسیو بلندتر بودند، به‌خصوص آخری.   شباهتی به موسیو داشتند، نوعی مهربانی در صورتشان، شاید از مادر

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 68

          لیوان چای و نباتی دست ابراهیم دادم. مرد بیچاره رنگ به رو نداشت.   خورد و از جایش بلند شد.   _ من برم بیرون کشیک بدم، سرشب یه سری اومدن، خواستن شر درست کنن ولی گشت پلیس اومد، رفتن.   سری به‌علامت فهمیدن تکان دادم.   ابراهیم که رفت، دو سینی از کیک‌یزدی‌ها را

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 67

        _ کاری که مدنظرم هست ممکنه کمی مشکل باشه.   عینکش را به چشم زد و چشم دوخت به دهان من.   _ می‌خوام دنبال کارهای حقوقی کسی برید. پریناز اسماعیلی، تمام خانواده‌ش رو در زلزله بم از دست داده. پدرش کارمند اداره برق بوده، ببینید ملک و املاکی مونده، حقوقی از طرف پدرش داره یا

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 66

          _ ولی این کارو نمی‌کنی، درسته؟   از جایش بلند شد و بلوز و‌ شلوار نخی را به تن کرد.   _ اجازه هست بخوابم؟   چیزی به ذهنم خطور کرد.   _ پریناز، گفتی پدرت کارمند بوده؟   _ بله، چطور مگه؟   _ حقوق پدرت به تو‌ نمی‌رسه؟ یا همون خونه؟   سرش

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 65

        _ واقعاً نمی‌دونم چرا دارم کمکت می‌کنم، پری.   _ چون‌که پشت اون ستارهٔ آهنی، قلبی از طلا دارین دیگه.   گفتم و سراغ واکس‌زدن باقی کفش‌ها رفتم.   شازده حواس‌جمع، سراغم آمد که ببیند مشغول اوامرش هستم یا نه.   ظاهراً بیرون از خانه جلسه داشت و بهترین فرصت برای من.   قبل‌از رفتن ولی

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 64

      روشی هست در کوباندن به دماغ که کبودی زیادی ایجاد نمی‌کند اما باعث خونریزی می‌شود.   برای زدن این مدل ضربه باید تمرکز داشت.‌   آخ خفیفی گفت و برای حفظ تعادل، دست به دیوار گرفت. بریده‌بریده حرف می‌زد:   _ من… زن دارم… دنبال… دنبال… دردسر نیستم.   دستمالی از کتم سمتش گرفتم.   _ متوجه

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 63

          بااین‌حال تعلل نکردم، سریع به اتاق خودم برگشتم.‌   غم عجیبی در این اتاق موج می‌زد، اتاق سبزی که شاید زمانی سبز بوده و امروز از آن سبزی تنها نامی را یدک‌ می‌کشید.‌   غلت می‌زدم و با خودم کلنجار می‌رفتم، بدنم التماس می‌کرد برای ذره‌ای خواب و‌ مغزم هوشیارِ هوشیار. مغزم تسلیم شد و

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 62

          _ بیداری؟   _ بله.   _ می‌تونی شیرینی‌پزی کنی ولی نباید به وظیفه اصلیت توی این خونه لطمه بزنه.   «ممنونم» گفتش زمزمه کوتاهی بود و در پس آن شبی دراز.   خواب به چشمانم نمی‌نشست، افکار احمقانه رشته‌های نامرئی می‌شدند، می‌بافتم و می‌شکافتم… آن‌قدر که خواب که نه، بی‌هوش شدم.   نیمه‌های شب

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 61

          دخترک گیج بازهم نفهمید. سهند حرفم را برایش ترجمه کرد.   _ منظور بابا اینه که انگشت تُفیت رو نمال این‌ور اون‌ور!   پریناز راست نشست و خنده‌اش را خورد.   سهند رو به من کرد.   _ بابا، عمو شاهرخ داره میاد؟   _ بله!   _ من قبل‌از پنج خونه‌م.   تا ظهر

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 60

        به سالن اصلی که برگشتیم، جمعیت به قوت خود باقی ولی پراکنده بودند.   _ بریم از میزبان خداحافظی کنم.   _ اه …بریم خونه؟ بودیم حالا، سر شبه!   پلک زد، انگار وزوز مگسی مزاحم استراحتش باشد. چاره‌ای نداشتم، وقت رفتن بود.   از خانم قوانلو خداحافظی کردیم و نرسیده به پله‌ها، دکتر خودش را

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 59

          آدم را یاد شخصیت‌های فیلم‌های آگاتا کریستی می‌انداخت.   فرهاد جلو رفت.   _ عمه جان!   زن نیمچه لبخندی تحویلش داد، شباهتی بهم داشتند، شاید واقعاً عمه جانش بود.   دولا شد و گونه زن را بوسید.   زن نگاهی با نخوت به من انداخت و قبل‌از این‌که فرهاد معرفی‌ام کند، لب زد:  

ادامه مطلب ...