رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 65 4.2 (6)

10 دیدگاه
        _ واقعاً نمی‌دونم چرا دارم کمکت می‌کنم، پری.   _ چون‌که پشت اون ستارهٔ آهنی، قلبی از طلا دارین دیگه.   گفتم و سراغ واکس‌زدن باقی کفش‌ها رفتم.   شازده حواس‌جمع، سراغم آمد که ببیند مشغول اوامرش هستم یا نه.   ظاهراً بیرون از خانه جلسه…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 64 5 (3)

9 دیدگاه
      روشی هست در کوباندن به دماغ که کبودی زیادی ایجاد نمی‌کند اما باعث خونریزی می‌شود.   برای زدن این مدل ضربه باید تمرکز داشت.‌   آخ خفیفی گفت و برای حفظ تعادل، دست به دیوار گرفت. بریده‌بریده حرف می‌زد:   _ من… زن دارم… دنبال… دنبال… دردسر…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 63 3.7 (3)

7 دیدگاه
          بااین‌حال تعلل نکردم، سریع به اتاق خودم برگشتم.‌   غم عجیبی در این اتاق موج می‌زد، اتاق سبزی که شاید زمانی سبز بوده و امروز از آن سبزی تنها نامی را یدک‌ می‌کشید.‌   غلت می‌زدم و با خودم کلنجار می‌رفتم، بدنم التماس می‌کرد برای…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 62 5 (5)

11 دیدگاه
          _ بیداری؟   _ بله.   _ می‌تونی شیرینی‌پزی کنی ولی نباید به وظیفه اصلیت توی این خونه لطمه بزنه.   «ممنونم» گفتش زمزمه کوتاهی بود و در پس آن شبی دراز.   خواب به چشمانم نمی‌نشست، افکار احمقانه رشته‌های نامرئی می‌شدند، می‌بافتم و می‌شکافتم……
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 61 3.3 (4)

2 دیدگاه
          دخترک گیج بازهم نفهمید. سهند حرفم را برایش ترجمه کرد.   _ منظور بابا اینه که انگشت تُفیت رو نمال این‌ور اون‌ور!   پریناز راست نشست و خنده‌اش را خورد.   سهند رو به من کرد.   _ بابا، عمو شاهرخ داره میاد؟   _…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 60 5 (2)

5 دیدگاه
        به سالن اصلی که برگشتیم، جمعیت به قوت خود باقی ولی پراکنده بودند.   _ بریم از میزبان خداحافظی کنم.   _ اه …بریم خونه؟ بودیم حالا، سر شبه!   پلک زد، انگار وزوز مگسی مزاحم استراحتش باشد. چاره‌ای نداشتم، وقت رفتن بود.   از خانم…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 59 4 (4)

1 دیدگاه
          آدم را یاد شخصیت‌های فیلم‌های آگاتا کریستی می‌انداخت.   فرهاد جلو رفت.   _ عمه جان!   زن نیمچه لبخندی تحویلش داد، شباهتی بهم داشتند، شاید واقعاً عمه جانش بود.   دولا شد و گونه زن را بوسید.   زن نگاهی با نخوت به من…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 58 3.7 (3)

2 دیدگاه
          _ والا قجرتر از جنتلمن همراه شما و خانم قوانلو در این جمع وجود نداره. بقیه ما خودمون رو چسبوندیم به این طایفه که دک و پزمون بره بالا و خورشتمون چرب‌تر بشه.   _ اه… جدی؟! پس فرهاد خیلی قجره!   جرعه‌ای از لیوان…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 57 4 (4)

2 دیدگاه
      _ پریناز، حواست رو جمع کن. دنبال دردسر نیستم. تو دوست‌دختر من هستی، با هم زندگی می‌کنیم، پدر و مادرت فوت کردن. اطلاعات بیشتر به کسی نده. با کسی گرم نگیر، درددل نکن، از من و خانواده‌م حرفی نزن. این مهمانی بیشتر یه محفل دوستانه‌س اما رقبای…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 56 5 (3)

11 دیدگاه
        لب‌هایم را جمع کردم که نخندم، ادای مرا درمی‌آورد، گیس‌بریده!   _ می‌گما… حالتون بهتره؟   _ من حالم موردی نداشت، خوب بود.   پشت‌چشمی نازک کرد که از دیدم دور نماند.   _ می‌شه من برم یه سر کوچیک به نازی بزنم؟   این سؤالات…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 55 5 (5)

7 دیدگاه
        فروغ گاتا دوست داشت، وارتان می‌پخت و سهم فرهاد را همیشه کنار می‌گذاشت.   _ وارتان می‌دونه که گاتا دوست دارم.   قُلپی از لیوان شیر نوشیدم، طعم عسل داشت ولی گاتا…   _ این گاتا مزه‌ش فرق داره، یه چیزی داره که…   به میان…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 54 4.2 (5)

2 دیدگاه
      _ گفتم بیا اتاقم حرف بزنیم.   به‌سمت من برگشت، قهقهه می‌زد.   _ وای! نگو که فرهاد جهان‌بخش دلش این دختره هرزه رو خواسته! تو جداً وقتی عاشق می‌شی قیافه‌ت دیدنیه، فرهاد. گوگولی می‌شی! ساده و زودباور! دیگه من که این‌و خبر دارم.   کاش اسلحه…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 53 5 (5)

2 دیدگاه
      به چشمانم زل زد.   _ مرسی… البته راستش راجع‌به سفته نمی‌خواستم بگم، یعنی یادم نبود، خب شما حواستون هست دیگه، مرسی بازم، می‌دین بهم بعداً، سر وقت، الآن خسته‌این خب، می‌دونم دیگه.   اگر ولش می‌کردم تا خود صبح حرف می‌زد.   جلو رفتم و انگشت…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 52 4 (6)

9 دیدگاه
      لعنت به آن تصادف، لعنت به پول و معاملات پشت‌پرده‌شان!   تاجی به خودش آمد و با دست به دهانش کوبید.   _ اِی من لال بشم که تی کام تلخ بکردم!   خودم را به خوردن صبحانه مشغول کردم.   یکی‌دو ساعت بعد در دفترکارم مشغول…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 51 3.1 (7)

5 دیدگاه
        پاهایم را در شکم جمع کردم.   _ سرورم، چه کاریه خب؟ اصلاً من‌و خدا زده.   مچ پایم را گرفت و کشید، روی تخت درازشدم.   _ نه، یک چوب و فلک همایونی مهمان من هستی.   گفت و لبه تخت نشست و هردو پای…